دیدار با دخترک
صبح زود اسماعیل دستبند طلا و دو جعبه شکلات علاءالدین سوئدی را که برای آنتی و دخترک با خود آورده بود، بستهبندی کرد. لباس مرتبی پوشید و همراه علی که حسابی بخودش رسیده بود از خوابگاه خارج شد. شنبه بود. علی از روز قبل به آنتی اطلاع داده بود. فاصلهی خوابگاه تا مرکز شهر تقریباً زیاد بود. بخشی از راه را اتوبوس سوار شدند و بقیهی مسیر را پیاده رفتند. آنتی منتظر آنها بود. چندماهی بود که علی را ندیده بود. از دیدن او خوشحال شده بود. اهل تظاهر نبود. آخرین باری که علی به ملاقات دخترش رفته بود، سر و وضع چندان مرتبی نداشت. ولی آن روز، علی همان علی سابق بود. ریشاش را اصلاح کرده بود و بوی خوش اُدکلن مردانه از او به مشام میرسید. لباساش تمیز و مرتب بود و موهایش را شانه کرده بود. علی آن روز خیلی شبیه همان مستأجری بود که روزی در طبقهی بالا همراه پرستو و دخترش زندگی میکرد. بغلاش کرد و به رسم یونانیها او را بوسید. با اسماعیل دست داد. دخترک در کنار او ساکت ایستاده بود و به آن دو مرد که یکی پدرش بود و دیگری را تا آن روز ندیده بود، نگاه میکرد. علی خندان بطرفاش رفت. دختر با اکراه اجازه داد پدر او را در آغوش بگیرد. شوهر آنتی هم خانه بود. با هر دو دست داد و به داخل خانه راهنمائیاشان کرد. علی اسماعیل را معرفی کرد و با شوخی به آنتی و دخترش گفت:
”این مرد ناجی منه، ولی اسماش اسماعیله”
آنتی با نگاهی حق شناسانه به اسماعیل نگاه کرد و با او دست داد. معنای حرف علی را خوب فهمیده بود. نشستند و در حالی که قهوه مینوشیدند به صحبتهای آنتی گوش دادند. طولی نکشید که شوهر آنتی که فهمیده بود اسماعیل فعال سیاسی کهنهکاری است، بحث سیاسی را شروع کرد. آنتی که هدف آمدناشان را حدس زده بود، چندبار حرف شوهرش را قطع کرد. دخترک هاج و واج به هر دو مرد نگاه میکرد. احساس کرده بود که روحیه و سر و وضع علی تغییر کرده. قیافهی پدر بشاش بود و چشماناش میدرخشید. علی دو بسته شکلات را به آنتی داد و جعبهی کوچکی را که اسماعیل با دقت بستهبندی کرده بود بطرف دخترک دراز کرد و گفت:
”اینو عمو برای تو خریده”.
دخترک کمی صبر کرد. گویا دو دل بود که آیا میتواند هدیهای را که پدرش از طرف آن مرد غریبه به او میدهد، قبول کند یا نه؟ آنتی دخالت کرد و گفت:
”بگیر، عمو آورده”.
گرفت و باز کرد. لبخند ملیحی برگوشهی لبهایش نقش بست. اسم اش روی گوشهای از دستبند حک شده بود. به زبان فارسی شکسته گفت:
”مرشی”.
علی هم برای دخترش هدیه خریده بود. یک کارت خرید از فروشگاه هو، اِم (۶۶) که شنبهی قبل شعبهی آن در آتن افتتاح شده بود و هر روز انبوهی از جوانان برای خرید از آن از سر و کول هم بالا میرفتند، و یک اُدکلن کوچی. آیا آن هدایا دخترک را راضی میکرد؟ علی چشم از دخترش برنمیداشت. دخترک هرچه بزرگتر میشد، بیشتر شبیه پرستو میشد. از نگاه کردن به او سیر نمیشد. گویی به دیدن هر دوی آنها آمده بود. هر دو را در مقابل خود میدید. هم دخترش و هم پرستو را. مصمم بود که با دخترش حرف بزند و از او عذرخواهی کند. باید به او میگفت که عوض شده و تصمیم دارد که از آن روز ببعد پدر او باشد. یک پدر واقعی. بد کرده بود و پی برده بود که چه ظلمی در حق دخترش کرده است. دلاش میخواست دستهای او را بگیرد و ببوسد و از او عذرخواهی کند. ولی آیا دخترک چنین فرصتی را به او میداد؟ آیا حاضر بود او را ببخشد؟
ملاقات آن روز خوب پیش رفت. علی در حضور آنتی و اسماعیل کمی با دخترک حرف زد. از درس و مشقاش پرسید. دخترک ابتدا با اکراه و کوتاه پاسخ میداد، ولی علی کوتاه نیامد و بیشتر سئوال کرد. از ورزش سئوال کرد. دخترک در تیم هندبال مدرسهاش بازی میکرد. علی خوشحال شد. خوشحالی او از چشم دخترک دور نماند. بیشتر گفت و از مسابقات و بُرد و باخت تیماشان گفت. آنتی میدانست و آرزو داشت که علی بیشتر با دخترش حرف بزند. تمنای علی را در چشماناش میدید. دخترک را تشویق کرد که اتاقاش را به پدر نشان دهد. دخترک نگاهی به جمع کرد، گویی میخواست همه را همراه خود برای دیدن اتاق ببرد که با پدر تنها نباشد. میترسید یا واهمه داشت؟ شاید دلاش نمیخواست برخوردی را که با مادرش کرده بود، تکرار کند. هیچکس حرکت نکرد. اسماعیل که لال بود و تنها چند کلمه انگلیسی بلد بود، غرق گوش دادن به بحثهای شوهر آنتی که دخترک او را آنکل صدا میکرد، بود. علی از جا برخاست. دخترک ناچار شد. آرام و بیصدا همراه علی؛ که آنتی از قصد چند بار او را پدرش خوانده بود، راه افتاد.
اتاق دخترک تمیز و مرتب بود. با دیدن اتاق بیاختیار یاد و خاطره پرستو چون پُتکی سنگین بر مغزش فرود آمد. دخترک همهچیز را از مادر به ارث بود. برای لحظهای فکر کرد که شاید پرستو اتاق او را تمیز کرده. چند پوستر به دیوار چسبانده بود. عکسی از دو خواهرش و خودش هم بود. یک عکس هم از تیم هندیال مدرسه هم به دیوار آویزان بود. عکسی از او و پرستو در اتاق نبود. قاب عکسی روی میز بود که پشت و رو شده بود. گویا کسی از قصد آن را برگردانده بود. علی میترسید و نمیتوانست احساس واقعیاش را بزبان بیاورد. آرزو کرد ایکاش میتوانست بگوید: ”تو هم مثل مادرت تمیزی”. نگفت. بجای آن او را تشویق کرد. اجازه گرفت که روی تخت بنشیند. دخترک کمی از هندبال و دوستاناش حرف زد و دیگر هیچ. تنها بودند و بهترین فرصت بود. باید حرف میزد. نگاه دخترک سرد بود. گویی بخود فشار میآورد. از چیزی میترسید. علی لب باز کرد و گفت:
”اُومدم ازت معذرت خواهی کنم. میدونم خیلی بد کردم. هم به تو و هم بهمادرت. فکر میکنی میتونی منو ببخشی و یه فرصت دیگه به من بدی؟ همهی آدما تو زندگی اشتباه میکنن”.
دخترک که گویا از قبل پاسخ اش را آماده کرده بود، بلافاصله جواب داد:
”چیرو ببخشم؟ شما راه خودتونو رفتید و منو ول کردید. من که کاری باهاتون ندارم. میتونی این چند سالیرو که منو تنها گذاشتید، برگردونی؟ آخه چرا اینکارو با من کردید؟”
گریهاش گرفت. اولینبار بود که دخترک در حضور او گریه میکرد. تا آن روز هروقت او را دیده بود، سخت و خشک با او برخورد کرده بود. ولی آن روز نتوانست. گویی از ستیز خشماش با احساس درونیاش خسته شده بود. احساسات بر خشماش غلبه کرده بود. علی بلند شد و دخترش را که تقریباً روی لبهی میز نشسته بود، در آغوش گرفت. گونه هایش داغ شده بود. دخترک مقاومتی نکرد. به پدر اجازه داد که او را بغل کند. گویا سالها بود منتظر آغوش گرم پدر بود. چند لحظه طول کشید که دستهای جوان و لرزاناش بدن پدر را لمس کردند. تن ظریفاش میلرزید. بُغضی که شاید سالها بود در گلویش جمع شده بود، آرام و بیصدا ترکید و به هقهق خفیفی تبدیل شد که تنها خودشان صدای آن را شنیدند. علی که متأثر و منقلب شده بود، موهای سیاه و لخت او را نوازش کرد. دخترک بعد از سالها خود را در آغوش مردی رها کرده بود که مدتها بود در رؤیا با او حرف میزد و گله میکرد و شبها خواباش را میدید. علی نمیدانست نوجوانی را که در آغوش گرفته، ذکاوت را از او و زیبایی را از مادر به ارث برده. او نمیدانست که دو سال دخترک در انتظار چنین روزی بوده و بارها به دوستاناش در مدرسه گفته که پدرش در کشتی کار میکند و به کشورهای دور دست سفر میکند و قرار است بزودی برگردد. حال پدر برگشته بود. پدری که او میخواست. با لباس تمیز و خوشبو. دخترک با تمام وجودش احساس میکرد که آن مرد را دوست دارد و میخواهد همهی عشقاش را نثار او کند. با دست آرام قاب عکس را برگرداند. عکسی بود که علی آن را میشناخت. آن عکس مدتها روی تلویزیون در اتاق نشیمن آپارتمان طبقهی بالا بود. پرستو خودش و دخترک. دخترک که بر شانههای او نشسته بود و گویی در آسمان پرواز میکرد و پرستوی زیبا و شاداب که باد یال موهای بلند سیاهاش به اطراف پراکنده بود و خودش که عینک سیاه آفتابی بر چشمان داشت. آن عکس را توریستی همان روزی با دوربین پرستو از آنها گرفته بود، که علی برای اولین بار بعد از دو سال توانسته بود دستان گرم پرستو در دست بگیرد و پرستو چون آهنی گداخته گرم شده بود. عکس یادآور روزهایی بود که به قولی که داده بود عمل نکرد. علی تنها وقتی که دخترک اشکهایش را پاک کرد و خواستند به اتاق نشیمن برگردند، متوجه عکس شد. دخترک پدر را میخواست.
اسماعیل یک ماه بعد به سوئد بازگشت. قبل از رفتن به علی سفارش کرد که اتاق را برای او نگهدارد. بهانهاش این بود که از هوای سوئد متنفر است. آب و هوای آتن بیشتر به مزاج اش سازگار است. علی فکر و منظور او را فهمید و فکر کرد اسماعیل به خاطر او میخواهد به آتن برگردد. حدس علی درست بود، ولی تنها نیمی از حقیقت بود. اسماعیل در سوئد تنها بود. دلاش گرفته بود. دلبستگی چندانی به سوئد نداشت. همدم و کس و کاری نداشت. از مُردن در تنهایی؛ گرچه مرگ را باور نداشت، میترسید. وارثی هم نداشت. دلاش نمیخواست که پلیس جسد بو گرفتهی او را یک هفته و یا یک ماه بعد از مرگاش در آپارتماناش پیدا کند و بسوزاند. از محیط سیاسی شهر گوتنبرگ دلخور بود. بقول خودش: ”بیشتر فرد و گروه من مطرح است، تا هدف. بنظر او سیاست برای تعدادی بنوعی سرگرمی تبدیل شده. بیست رادیو تو شهره، هرکدوم یه ساز میزنه. از بنیاد فرهنگی شهرداری کمکی میگیرن و کارشونو پیش میبرن. برنامه و کار بیشتر آنها پخش ترانه و روخوانی مطالب مجلات و روزنامهها و رلهی رادیو فرداست. بجز دو سه رادیو بقیه کار جدی برای مردم نمیکنن. نه جایی برای جمع شدن مردم هست، نه انجمنی که حداقل بتونه به ایرانیها کمک کنه. هر برنامهای میزارن یه تعداد معینی که بیشتر از صد نفر نیستند، جمع میشه. همه تو سر و کلهی هم میزنن. تا دلات بخواد انجمن و نهاد موازی وجود داره. کسی هم حرف بزنه، میگن دمکراسیه و کثرت گرایی. جامعه دمکراتیکه. این حرف یه طورهایی درسته، ولی بشرطی که این نهادها و تشکلها بتونن یه همگرایی داشته باشن. نه همهاش واگرایی”.
اسماعیل ناراضی بود، ولی خودش هم، بیشتر گله میکرد تا کاری بکند. شاید حرف علی درست بود که میگفت، خارج کشور توفان در فنجان است.
اسماعیل در مدتی که آتن بود، سرحال بود. آفتاب گرم یونان روحیهاش را عوض کرده بود. به فکر افتاده بود که اگر بتواند آپارتماناش را در سوئد بفروشد و بجای آن آپارتمانی در آتن بخرد و با بقیهی پولاش شرکت تاکسی در آنجا راه بیندازد. امیدش به علی بود. هیچکس مطمئنتر از علی نبود. کس و کاری نداشت. علی را مثل فرزندی دوست داشت و حاضر بود که همه چیز را بنام او کند، گرچه میدانست علی نیازی به پول او ندارد. آقاجون هر از گاهی علیرغم امتناع علی پول میفرستاد. مطمئن بود حال که فهمیده، حال پسرش بهتر شده و رابطهاش با دخترش احیا شده، حاضر است تمام ثروتاش را برای او بفرستد. دو ماه و نیم در گوتنبرگ بود. علی تقریباً یک شب در میان زنگ میزد و احوال او را میپرسید. گویا انتظار داشت که اسماعیل خبری از پرستو بدهد. اسماعیل از پرستو خبر نداشت. تنها میدانست که دو بار شوهر کرده. اسماعیل بعد از دو ماه و نیم برگشت. شب قبل از پرواز علی به او اطلاع داد که نمیتواند به فرودگاه بیاید. دخترک مسابقهی هندبال داشت و تصمیم داشت برای دیدن بازی او به سالن مسابقه برود.
طرفهای غروب بود که علی خسته برگشت. شاد و سرحال بود. بعد از سالها چون پدری واقعی برای دیدن بازی دخترش به سالن ورزشی رفته بود. احساس غرور و رضایت در چهره اش موج میزد. سلام کرد و اسماعیل را بغل کرد. چند دقیقه نگذشته بود که لب باز کرد و جریان بازی را چون گزارشگری حرفهای برای اسماعیل تعریف کرد. تیم مدرسهی دخترش در آتن اول شده بود و دخترش یکی از بازیکنانی بود که در پیروزی تیماش سهم زیادی داشت. قامت کشیده و حرکات سریع او در پاس دادن به پیروزی تیم کمک زیادی کرده بود. برای اولین بار علی گفت:
”مثل مادرش سمج و سرسخته. آدم کیف میکنه”.
علی دوربین دیجیتالی را که تازه خریده بود روشن کرد و عکسهائی را که از مسابقه گرفته بود، با شوق به اسماعیل نشان میداد و چون نوجوانی پُرشور با هیجان در مورد هرعکس مفصل گزارش میداد. اسماعیل هم با دقت و علاقه که از ویژگیهای شخصیت او بود، به تفسیرها و تعریفهای مردی که تازه و دوباره پدر شده بود گوش میداد. علی چنان شاد و سرخوش بود که اسماعیل دلاش رضا نداد برنامه و فکر خود را مطرح کند. حرفها و تصمیماش را به روز بعد موکول کرد. علی را در آن لحظه مستحق آن شادی میدید. انصاف نبود که آن لحظات شیرین را با طرح مسائل شخصیاش از او بگیرد. علی تعریف کرد که بعد از مسابقه برای شام همراه دخترش به رستوران رفته. دخترک بعد از سالها برای اولینبار با زبان خودش از پدر خواسته بود که برای او کفش و لباس ورزشی بخرد. علی در حالی که چشمان و چهرهاش غرق شادی بود تعریف کرد که دخترک را به فروشگاه ورزشی برده و به او گفته بود:
”هرچه دلات میخواد انتخاب کن”.
دخترک با شیطنت و خندهای که علی را بیاد خندههای معصوم و بیریای پرستو در روزهای اول آشنائیاشان؛ انداخته بود، گفته بود:
”هرچی این چند سال نخریدی، از حالا باید بخری. کیف پولاتو سفت بچسب”.
علی گفتهی دخترک را تکرار میکرد و با تمام وجودش میخندید. گویی برای علی هیچچیز بهتر از شنیدن آن جملات نبود. پیامی که در گفتهی دخترک بود، امید به آینده بود. دخترک به او ندا داده بود که از این پس در کنار تو هستم و تو پدر منی. پیامی که علی تشنهی شنیدن آن بود.
فردای آن روز هم فرصت مناسبی برای گفت و گو با علی پیش نیامد. صبح زود علی از خواب بیدار شده بود و صبحانه را آماده کرده بود. یادداشتی روی میز گذاشته بود و از خانه بیرون رفته بود. علی مدتی بود که دوباره در مغازهی مهرداد مشغول کار شده بود. بعدازظهر آن روز هم قرار بود به کلاس زبان یونای و بعد انگلیسی برود. برای ساعت هفت شب در جلو رستورانی با او قرار گذاشته بود.قرار بود دخترش را هم در آنجا ملاقات کند. اسماعیل وقتی یادداشت علی را خواند، هر دو کف دستاش را محکم بهم کوبید و با شعف گفت: ”درود بر تو رفیق علی”.
دوش گرفت و صبحانهی مختصری خورد و اتاق و آشپزخانهی کوچک و نُقلی را که تنها شامل یک میز کوچک و یک اجاق دو شعله و یک ظرفشویی بود، جمع و جور کرد. رادیوی موج کوتاهی را که از سوئد با خود آورده بود، روشن کرد. چرخاند و چرخاند. صدای ایران برنامهی تقدیر از شهدای جنگ تحمیلی را پخش میکرد. موج رادیو را عوض کرد. تلاش کرد رادیو بی، بی، سی را بگیرد. صدا خش خش داشت. به رادیو فردا قانع شد. ترانهای دو صدایی از ویگن و هایده پخش میشد:
”از من نپرس خونهام کجاست، تو اون همه ویرونه.
ای هم قبیله چی بگم؟ قبیله سرگردونه.
ما در بدرتر از همایم، هم خونهی بی خونه.
غربت ما دیار ماست: خونینترین ویرونه.
………
ویگن و هایده با صدای بلند و کشدار خود گویی درد دل اسماعیل را فریاد میزدند. گویی غم غربت او را میخوانند. رابطهاش با رادیو فردا چندان حسنه نبود، ولی در آن لحظه ترانهی دو صدایی ویگن و هایده موجب شد که دست از کار بکشد و برای چند لحظهای به رادیو گوش دهد.
”چه آرزوهائی که نمرد، چه سینههایی که نسوخت”.
سری تکان و با خود زمزمه کرد:
”باور کن ای همآواز، نشکسته بال پرواز”.
تا شب کلی وقت داشت. رفتن به مغازهی مهرداد کار درستی نبود. علی آنجا کار میکرد. نمیخواست مزاحم کار آنها باشد. کفش ورزشی، شلوار گرم و تیشرتی به تن کرد، کیف پولاش را برداشت و کاپشن گرماش را دور کمرش گره زد و برای پیادهروی در کنار ساحل از خوابگاه بیرون رفت. تا ساحل راه زیادی نبود. تصمیم گرفت تمام راه را پیاده برود و با اتوبوس برگردد. باید فکر میکرد. آیا علی حاضر بود با او شریک شود؟ اصلاً شراکت با علی کار درستی بود؟ بهتر نبود علی را به حال خود بگذارد که خودش گلیماش را از آب بیرون بکشد؟ راه میرفت و فکر میکرد. بعد از سه ساعت پیادهروی عرق کرده و خسته وارد رستوران کوچکی که یک روز با علی در آنجا ناهار خورده بود، شد. علی صاحب رستوران را میشناخت. آن روز کلی با او شوخی کرده بود. نشست. جوانک پیشخدمت او را شناخت. با سبد کوچکی از نان گرم و یک بسته کره از او استقبال کرد. اسماعیل سالاد یونانی و ماست و خیار معروف یونانی و دو استکان اوزو برای پیش غذا و دو سیخ کباب سینهی مرغ با سیبزمینی سرخ شده بعنوان غذای گرم سفارش داد. بقول علی در آنجا آدم واقعاً باندازهی پولی که میپردازد، غذا میخورد. در مناطق توریستی شصت درصد پولی که میپردازی بابت آدرس و حق سرویس است.
سه ساعت راه رفته و دربارهی پیشنهادش فکر کرده بود. نتوانسته بود به نتیجهگیری درستی برسد. علی پدر دختر نوجوانی بود که به او احتیاج داشت. نقش و جایگاه او در آن رابطه چه بود؟ شاید علی تصمیم دارد با دخترش زندگی کند؟ و یا شاید دخترک وسیلهای بشود که پرستو بار دیگر برگردد آتن. علی هنوز عاشق پرستو بود. حال که توانسته با گذشتهاش تصفیه حساب کند؛ حال که فهمیده بهای سنگینی برای فعالیت سیاسیاش پرداخته، بهایی که خارج از توان و بضاعت او بوده، مسلماً بفکر جبران سالهای از دست رفته و جبران خطاهای چند سال گذشته خواهد افتاد. بعلاوه اسماعیل میدانست با سن و سالی که او دارد، نمیتواند زبان یونانی را در حدی یاد بگیرد که بتواند تاکسی براند. شناختن شهر و پیدا کردن آدرس در شهری مانند آتن کار سادهای نبود. فکر عاقلانهای نبود. شاید وقت آن رسیده باشد که بساط اش را جایی پهن کند و کاملاً بازنشسته شود؟
از کودکی تا آن روز بیشتر وقتاش را در زندگی صرف جنگیدن کرده بود. تلاش برای بدست آوردن فضایی برای نفس کشیدن و بی دغدغه زندگی کردن. در ایران؛ در پاکستان، در سوئد. همه جا جنگیده بود. از همان روزی که پا به خاک سوئد گذاشته بود، بخاطر اینکه دیگران قواعد بازی را به او دیکته نکنند، جنگیده بود و روی پای خود ایستاده بود. آیا حال میتوانست باز از نو شروع کند؟ آیا توان آن را داشت؟ آیا وقت آن نرسیده بود که به آنچه که داشت قانع باشد و آرام و بی دردسر روزها و شاید چند سال آخر عمر خود را سپری کند؟ علی اگر میخواست و علاقه داشت میتواند به سوئد بیاید. کار درستی نبود. علی باید خودش در بارهی آیندهاش تصمیم میگرفت. اسماعیل به تجربه آموخته بود که مهاجرت آن هم از نوع سیاسی آن میتواند به مهمترین و گاهی بدترین واقعهای تبدیل شود که میتواند در زندگی یک انسان اتفاق بیفتد. اسماعیل تا آن روز در خارج از کشور با بسیاری از رفقای سابقاش و حتی کسانی که همفکر او نبودند، برخورد کرده بود بود. آدمهایی که در ایران برای خود کار و زندگی و هدفی داشتند و بعضی از آنها اسم و رسمی داشتند. با کسانی برخورد کرده بود که بعد از اینکه به خارج آمده بودند، نتوانسته بودند خود را پیدا کنند. مردان و زنان با ارادهای که روز و روزگاری سودای تغییر جهان را در سر داشتند، و با تصمیم و فعالیتاشان میتوانستند کارخانه و یا دانشگاهی را به تعطیلی و اعتصاب بکشانند، گسست در زندگی و کنده شدناشان از محیط آنها را به انسانهایی سرگردان و سر درگم تبدیل کرد و بقول معروف نتوانستند بساط خود را دوباره پهن و از نو شروع کنند. جوانترها آسانتر توانستند خود را با محیط جدید وقف دهند. آنهایی که سن و سالی داشتند مشکلات زیادتری داشتند و به سختی توانستند بند نافاشان را با گذشته را ببرند. نه رهبر گذشته بودند و نه در حال و آینده جایی پیدا کرده بودند. همین امر سبب سردرگمی آنها شده بود. رفقایی را میشناخت که بعد از مدتی همسراناشان آنها را ترک کرده و تنها شده بودند. تعادل روحی آنها بهم خورده بود و چه بسا تصمیم گرفته بودند با زندگی وداع کنند. کم نبودند افرادی که رفتن را برماندن ترجیح دادند. بنظر او آنها شاخههای تناوری را میماندند که از تنه و ریشه جدا شده بودند و دیگر نمیتوانستند چون گذشته نفس بکشند و رشد کنند. نمیدانست چرا، ولی یقین داشت کاری که هر یک از آنها انجام داده بود، آگاهانه و با فراست بوده است. هرگز بخود اجازه نداده بود که کار آنها را به داوری بنشیند. همیشه فکر میکرد که تصمیم آنها شخصی بوده و قابل احترام است. از مرگ نفرت داشت. زندگی را با ارزشترین موهبت و حق هرکس میدانست. ولی در سالهائی که در سوئد زندگی کرده بود، آرام آرام پی برده بود که حق هرکس است که در مورد زندگی و حیات خود تصمیم بگیرد. اگر کسی بخواهد به زندگی خود پایان دهد، حق اوست. بودند رفقایی که زندگی در نکبت و سرگردانی را تاب نیاوردند. حتی دوستی را میشناخت که در نامهای نوشته بود:
”بعد از این کار دیگری در این دنیا ندارم. هرکاری که توان آن را داشتم، کردم. احساس میکنم که بعد از این چیزی مرا ارضاء نمیکند”.
در روزنامهها خوانده بود، که زندگی انسانها در قرن بیست و یکم به بخشی از حقوق فردی و حقوق بشر تبدیل شده است. حقوقی که دیگر ودیعهی هیچکس و هیچ نیرویی نیست. نه آسمان و نه دولت و نه جامعه. در آن مورد خیلی فکر کرده بود، گرچه تا آن روز هنوز نتوانسته بود به نتیجهی کاملاً روشنی برسد، ولی تا حدودی به آن باورمند شده بود. بنظر او بیمارانی که امراض غیرقابل علاج داشتند و مردنی بودند، باید خودشان تصمیم میگرفتند. اما در مورد علی طور دیگری فکر میکرد. علی هیچ کدام از آنها نبود. علی گذشته را بدرستی نفهمیده بود. نمیدانست که شکست خورده و بازی سیاست را؛ حداقل در آن دوره، باخته است. همین ناباوری او را سرگردان کرده بود. خودش کودتای ۲۸ مرداد را دیده بود. خرداد ۴۲ را تجربه کرده بود. شم تیزش به او یاد داده بود که شکست بخشی از مبارزه است. علی شق دوم را نمیشناخت و شاید چند سال دیگر نیاز داشت که بفهمد. خودش از همان روزهایی که نظراتاش را با رفقای مسئول مرکزی مطرح کرد و بعد که او را منزوی کردند، فهمید که دوران او تمام شده است. از همان روزی که به خارج از کشور گریخت، میدانست چه میخواهد و چه نمیخواهد. تمام عمر کارگری کرده بود و بلند پروازی هم نداشت. مدتی نظافتچی بود و شبها به کلاس زبان میرفت. زبان که یاد گرفت، سعی کرد که در چاپخانهای کاری پیدا کند. دورهی حروف چینی و چاپ سنگی و اُفست ساده را در آموزشگاه حرفهای گذرانده بود. از تکنولوژی جدید سررشتهای نداشت. سه ماه در چاپخانهای کارآموز بود، بعد از سه ماه عذر او را خواستند. کارگر احتیاج نداشتند. چاپ مدرن از راه رسیده بود و بیشتر شرکتهای انتشاراتی در پی جوانانی بودند که بتوانند خود را با تکنیک مدرن وفق دهند. اسماعیل مهرهی سوختهای بود. سن و سالاش زیاد بود و سوئدی را خوب صحبت نمیکرد. بعلاوه نوشتن او ضعیف بود. چاره را در رانندگی دید. رانندگی به کامپیوتر و تکنولوژی مدرن نیاز نداشت. مدتی برای یکی از دوستان قدیمی تاکسی راند. با اندوختهای که داشت تاکسی خرید و بعد از دو سال دو تاکسی دیگر. هر سه پلاک تاکسی را در شرکتی به اسم خودش ثبت کرد. مسیر و هدفاش مشخص بود. کارش پیش رفت. اخبار گوش میداد و وقایع سیاسی کشور را دنبال میکرد، ولی فعالیت سیاسی نمیکرد. از احزاب سیاسی سوئد یاد گرفته بود و باورمند شده بود که عمر فعالیت سیاسی و فعال بودن محدود است. در سوئد بیشتر رهبران و کادرهای فعال سیاسی دورهی معینی فعالیت میکنند و از فعالیت حزبی هم بازنشسته می
اسماعیل کنجکاو بود و هر روز چیز تازهای یاد میگرفت. از معدود افرادی بود که موضوع حقوق بشر و آزادیهای فردی را بعنوان مهمترین ضامن پیشرفت جامعهای که از آن رانده شده بود، مطرح کرد. نظرش از همان زمانی که در ایران بود نسبت به اتحاد شوروی عوض شده بود. در پاکستان مخفیانه چند نامه برای رفقایش در آلمان و اتحاد شوروی نوشت. نظراتاش بیپرده و تند بودند. همین باعث تکفیر بیشتر او شد. علی شدیداً تحت تأثیر او بود. باور و اعتقاد او تا حد دنباله روی کور بود، ولی وابستگی تشکیلاتی و تعهدش به تشکیلات مانع از ابراز نظرش میشد. حال علی پوست انداخته بود. یاد گرفته بود که زندگی و فعالیت سیاسی بهم تنیدهاند. کسی که زندگی نکند، نمیتواند فعالیت کند. دیر فهمیده بود. بهای سنگینی برای آن پرداخته بود. علی باید خودش بقیهی راه را طی میکرد. وظیفهی او تمام بود. علی از منجلاب بیرون آمده بود، گرچه زخمی عمیق بر پیکر و رواناش بود. عشق به دخترش توشهی راهاش خواهد شد. اسماعیل به این باور داشت. صمیمیتی که در رابطهی آنها میدید، امیدوارش میکرد. علی کارهای ناتمام زیادی داشت. همین سبب دلگرمی او بود.
آن شب هم سکوت کرد و در مورد آینده و پیشنهادش حرفی نزد. بیشتر علی و دخترک بودند که حرف میزدند و شوخی میکردند و میخندیدند. دختر از معاشرت با پدر خیلی خوشحال بود. بعد از شام او را به خانهی آنتی رساندند و قدم زنان بطرف ایستگاه اتوبوس راه افتادند که به خوابگاه برگردند. علی برای آینده نقشه کشیده بود. قصد داشت زبان اش را تکمیل کند. با مهرداد حرف زده بود. وضع بازار زیاد خوب نبود. مناسبترین کار تاکسی بود. اسماعیل تشویقاش کرد و گفت اگر پول احتیاج دارد میتواند روی او حساب کند. علی مشکل مالی نداشت. آقاجون باندازهی کافی برای او پول فرستاده بود. آنتی هم موافقت کرده بود که از دو ماه دیگر آپارتمان را برای مدت شش ماه به علی کرایه بدهد. زن و مرد پیر شده بودند. وقتاش بود که سرپرستی دخترک را به پدرش بسپارند. اسماعیل کار بیشتری در یونان نداشت. باید برمیگشت سوئد. سوئد کشور او بود. یاد گفتهی زوربا افتاد که به نویسندهی جوان انگلیسی گفته بود:
”آدم مرده براش فرقی نمیکنه که بعد از مرگ با او چه میکنند، دیگه چیزی نمیفهمه”.
بنظر او زروبا علیرغم کمسوادیاش دنیا و زندگی را خوب میشناخت و میفهمید. به زندگی امروزش فکر میکرد و اعتقادی به دنیای بعد از مرگ نداشت.
دو ماه بعد درست یک روز بعد از اینکه علی یک پلاک تاکسی را قولنامه کرد و پیش قسط آن را پرداخت و درست روزی که قرار بود علی به آپارتمان آنتی نقل مکان کند، اسماعیل به گوتنبرگ پرواز کرد.
حاتم
پرستو صبح دوشنبه بعد از یک هفته تعطیلی سرکار برگشته بود. دوشنبهها کار زیاد بود. دو روز تعطیلات عید پاک بود، سه روز هم مرخصی گرفته بود. مدتها بود که مرخصی نگرفته بود. تعطیلات ژانویه را کار کرده بود. رئیساش کلی از او تشکر کرد. بیشتر بهیاران و پرستارها بچهدار بودند و تعطیلات ژانویه را مرخصی گرفته بودند. پرستو بچهی کوچک نداشت و میتوانست کار کند. کارش را خوب یاد گرفته بود. بهیار اول بود. تقریباً وظایف یک پرستار را انجام میداد. رئیس به کار او اعتماد داشت. تشخیصاش همیشه درست بود. صبحها همراه دکتر برای ویزیت بیماران به بخش میرفت. پرستو بخش زیادی از کار یک پرستار را یاد گرفته بود. خون میگرفت؛ ضربان قلب و بیشترکارهایی را که معمولاً وظایف پرستار بخش بود را انجام میداد. آن روز صبح در حالی که لیست مریضها را در دست داشت، همراه دکتر از اتاقی به اتاق دیگر میرفت. اتاق شمارهی ۷۶. به اسم بیمار نگاه کرد. حاتم. چهار شمارهی ملی و تاریخ تولد بیمار را کنترل کرد و نگاهی به ژورنالاش انداخت. بایپاس قلب. دو سال پیش عمل کرده بود. از چهار روز پیش بعلت پارهای ناراحتی بار دیگر در بخش بستری شده بود. ضربهی آرامی به در زد و در اتاق را برای دکتر باز کرد. دکتر روز جمعه او را ویزیت کرده بود و به پرستار سفارش اکید کرده بود که مواظب او باشد. حملهی بعدی میتوانست به مرگ منتهی شود. وارد اتاق که شدند، بیمار روی لبهی تخت نشسته بود. سلام کرد. دکتر که لهستانی بود. علیرغم تخصص و مهارتاش در تشخیص بیماری و عمل جراحی قلب، سوئدی را بسیار نامفهوم حرف میزد. دکتر در مقابل او نشست و حال اش را پرسید. حاتم به سوئدی سلیس گفت: ”حالام حداقل امروز خوبه، ببینم فردا چه میشه؟” دکتر نگاهی به پرستو کرد. پرستو با زبان سادهی سوئدی برای دکتر توضیح داد که حالاش خوب است. بیمار نگاهش را به طرف پرستو گرداند و لبخندی زد. پرستو تازه متوجه شد که خود را معرفی نکرده است. خود را معرفی کرد. دکتر بیمار را معاینه کرد و به حاتم توصیه کرد که باید دوا را بموقع بخورد و به هیچ چیز بجز سلامتیاش فکر نکند. دکتر معتقد بود که حاتم نیازی به عمل ندارد و چنانچه یک ماه دارو مصرف کند و تحت مراقبت باشد، میتوانند او را مرخص کنند.
حاتم ۶۴ ساله بود و تنها زندگی میکرد. برخلاف بیشتر بیماران مهاجر سوئدی را درست و با لهجهی غلیظ مردم ساحل غربی سوئد حرف میزد. وقتی که به دفتر برگشتند، دکتر برای پرستو توضیح داد که علت اصلی تشدید بیماری حاتم استرس زیاد است. مردی در این سن و سال و این همه سابقهی کار، شاید بهتر باشد بازنشسته شود. کار زیاد برای او سمی کشنده است. نباید کار کند. حاتم به توصیهی دکتر گوش نمیداد. بقول خودش خانه نشینی و تنهایی زودتر او را از پا درمیآورد. سی و شش سال بود که در شرکت ولوو کار میکرد.
آشنایی پرستو با حاتم از همان روز شروع شد. حاتم مردی خوشقیافه و مهربان بود. سالها بود که در سوئد زندگی میکرد. بیست ساله بود که پدر سختگیر و پولدارش او را برای ادامهی تحصیل به سوئد فرستاده بود. حاتم در طی چهار دهه زندگی در سوئد تنها چهار تا پنجبار به ایران سفر کرده بود. خاطرات چندانی از ایران نداشت. ازدواج کرده بود و دو فرزند بزرگ داشت. پسر در استرالیا کار میکرد و دخترش همسر آمریکایی داشت و در میامی زندگی میکرد. همسر سوئدیاش پانزده سال پیش در سن چهل و دو سالگی عاشق یک هنرمند ایتالیایی شده بود و حاتم و بچههایش را رها کرده و همراه معشوقاش به تورینو رفته بود. حاتم بعد از جدایی از همسرش هرگز ازدواج نکرده بود. عشق و یاد اوسا (۶۷( همسرش به درد کهنهای تبدیل شده بود. مدتها دچار افسردگی بود و به توصیهی پزشک قرص آرامبخش مصرف میکرد. گوشهگیر و منزوی شده بود. خشم و غم بیوفایی همسرش باعث شده بود که از خودش انتقام بگیرد و بیشتر و بیشتر غرق کار شود. وضع مالیاش خوب بود. در بهترین منطقهی شهر خانهای ویلایی داشت. همسرش بعد از جدایی از او خواسته بود که خانه را بفروشد و سهم او را برایش بفرستد. حاتم چنین کاری نکرده بود. اوسا شکایت کرده بود، ولی دادگاه بنفع حاتم رأی داده بود. اوسا فراموش کرده بود که قبل از ازدواج سندی را امضاء کرده بود که به موجب آن دارایی هرکس در صورت جدایی به خودش تعلق داشت. حاتم از آنجایی که اوسا را دوست داشت و امیدوار بود که روزی برگردد، پیشنهاد دویست هزار کرون به او داده بود که او هم بلافاصله قبول کرده بود. اوسا هرگز برنگشت. از نوجوانی عاشق ایتالیا بود. همیشه میگفت:
”روح من در آنجا آرام است”.
روانشناس بود و توانست مدتی در تورینو کار کند. کار روانشناسی ارضاءاش نمیکرد. بجای آن رستوران کوچکی باز کرد که در آن غذای سوئدی سرو میکرد. رستوران خوب پیش میرفت و درآمدش خوب بود و همین فرصتی بود که معشوقاش بتواند تمام وقت بکار نقاشی و مجسمهسازی مشغول باشد. دختر و پسرش گرچه از بیوفایی مادر آزرده شده بودند، ولی گاهی به او سر میزدند و چند روزی را در تورینو پیش او میماندند. پدر را دوست داشتند. هفتهای یک بار با او تماس تلفنی داشتند. حاتم از تماسها و دیدارهای محدود آنها ارضاء نمیشد. روحیهی شرقی او صمیمیت و گرمی خانواده را طلب میکرد. آرزو داشت که پسر و دختر و چند نوه در اطرافاش باشند و همسرش برای آنها غذا بپزد و دور هم بنشینند و بخورند. آرزویی که تقریباً محال بود. بجای آن خود را غرق کار کرد. به گفتهی خودش کار سخت و استرس برای او بیماری قلبی به ارمغان آورد. دو سال پیش دکترها مجبور شده بودند او را عمل کنند. یکی از رگهای قلب او را بوسیلهی عمل بایپاس گشاد کردند. دکترها به او توصیهی اکید کردند که کمتر کار کند و بیشتر پیادهروی و استراحت. حاتم گوش نکرد و حال یکی دیگر از رگهای قلباش دچار همان مشکل شده بود. دکتر لهستانی که متخصص قلب بود، معتقد بود که عمل جراحی لازم نیست و با دارو میتواند او را درمان کند.
پرستو بعد از اولین روز ملاقات احساس نزدیکی عجیبی به حاتم پیدا کرد. هر روز قبل از شروع کار اول به اتاق او میرفت و چند دقیقه کنارش مینشست و با او حرف میزد. حاتم از تیمارداری پرستو بسیار راضی و خوشحال بود و هر روز حالاش بهتر میشد. حاتم بعد از یک ماه و نیم از بیمارستان مرخص شد. روز بعد از مرخص شدن با دسته گلی بزرگ و یک کیک میوهای به بیمارستان رفت و از پرستاران و دکتر و بویژه پرستو تشکر کرد. همان روز او را به شام دعوت کرد. پرستو دعوت او را پذیرفت. بعد از آن روز چندبار دیگر نیز او را ملاقات کرد. از مصاحبت با او لذت میبرد. زبان مشترکی داشتند.
حاتم مردی بسیار فهمیده و تحصیلکرده بود. مهندس ماشینآلات بود. در همان دیدارهای اول به پرستو گفت که در پی رابطهی عاشقانه نیست، هدفاش تنها دوستی و فرار از تنهایی است. پرستو از صداقت و صراحت حاتم خوشاش آمده بود. خونسردی و آرامش حاتم بار دیگر احساس امنیت را در او زنده میکرد. مدتها بود به دلایلی که خودش هم علت آن را نمیدانست، رابطهاش با دوستان و همکاراناش کم شده بود. حس انتقام و دست انداختن مردانی که چهارشنبه ها و جمعه شبها برای تور کردن زنان خوش اندام و نیمه مست به بار و رستورانها میرفتند، در او فروکش کرده بود. روحیهی خلوت گزینی و در خود بودن در او رشد کرده بود. ساعتها در خانه تنها مینشست و موسیقی گوش میداد. در چنین شرایطی بود که با حاتم آشنا شد. بعد از مرخص شدن حاتم از بیمارستان، رابطهی آنها ادامه یافت. دیدارهای اول بسیار دوستانه و عادی پیش رفت. ولی روزی که حاتم به او پیشنهاد کرد که برای روز شنبه میتواند به خانه او برود. پرستو فکر کرد که حاتم همان نسخهی کله و ناصر در بسته بندی جدیدی برای او پیچیده است. کمی منقلب شد و فکر کرد که او هم از همان جنس است. عکسالعملی نشان نداد. جمعه شب به حاتم زنگ زد و به او اطلاع داد که شنبه نمیتواند به خانهی او برود. بعد از آن روز تنهایی او بیشتر شد. تنهایی دردآور. روزها سرکار میرفت و تا زمانی که در بیمارستان مشغول بود، آرام بود، ولی بعد از پایان ساعت کارش مستقیم به خانه میرفت و خود را در چهار دیواری آپارتمان کوچکاش زندانی میکرد. در گذشته عادت داشت که ماهی دو بار به فروشگاه ویلیز میرفت و خرید میکرد. ولی آرام آرام آن عادت را رها کرد. حال و حوصله نداشت. تنها زمانی خرید میکرد که یخچال خالی بود و غذایی نداشت. از نزدیکترین بقالی محل زندگیاش خرید میکرد. وارد مغازه که میشد، هرچه جلو چشماش بود؛ بدون توجه به قیمت آن، در سبد میریخت و پول میپرداخت و به خانه برمیگشت. کیسهی مواد غذایی را روی میز خالی میکرد، غذایی درست میکرد و چند روز از آن میخورد. ساعتها میخوابید. آرام آرام حس بدبینی در او رشد کرد. به هیچکس اعتماد نداشت. بارها اتفاق میافتاد که کوچکترین اظهار نظر همکاراناش را مورد سئوال قرار میداد و تا حد آزاردهندهای سئوال پیچ اشان میکرد. هر سئوال و حرفی را از طرف هر کس که بود، بخود میگرفت. با خود میگفت دنیا و زندگی ما آدمها همانگونه است که خودمان میخواهیم. هیچ چیز خارج از آن وجود ندارد. فکر کردن به گذشته آزارش میداد. یاد روزهایی میافتاد که با چه اصراری تلاش داشت علی را قانع کند که به خارج کشور سفر کنند.
”خیلیها رفتن، بیشترشون راضیاند. ما هم میتونیم بریم”.
مهاجرت به خارج به خاطرهای تلخ و دردآور تبدیل شده بود. وقتی به زندگیاش فکر میکرد میدید که در زندگی همیشه نیرویش صرف کارهایی شده که خودش در بوجود آمدن آنها نقشی نداشته. از بیشتر آرزوهایش دست کشیده بود. بدبختی او زمانی شروع شده بود که والدینش هر یک راه خود را انتخاب کردند. پدرش زن دوم گرفته بود و مادرش تارُک دنیا شده بود. تقاص تصمیم آنها را او پرداخته بود. علی به فعالیت سیاسی رو آورده بود و او هزینهی آن را با مشت و لگدی که نصیباش شده بود، پرداخته بود. ناصر زندانی کشیده بود و او باید تاوان مشت و لگدی که در زندان به او زده بودند، پس میداد. حال در چهار دیواری شصت متری، تنها و بیکس با دنیایی از غم و حسرت اسیر شده بود. بدبین بود. خسته بود و حس میکرد زندگیاش به بیهودگی سپری شده است. روزها و ساعتها در مورد هر تصمیمی فکر میکرد، بدون آنکه بتواند به نتیجهای برسد.
زمستان بود که دخترش زنگ زد. لحن دخترک آشتیجویانه بود. از درساش گفت. از ورزش و تیم هندبال مدرسهاشان تعریف کرد. اولین بار بود که دخترک او را مادر صدا کرد. خیلی خوشحال شد. قبل از اینکه مکالمه اشان تمام شود، دخترک با صدایی سرشار از مهر و مَحبت از او خواست که به آتن برگردد. پرستو که برای رفتن تصمیمی نداشت، پاسخ داد که نمیتواند و از او خواست که خودش برای کریسمس به سوئد بیاید. دخترک در پایان با صدایی خفه و بریده گفت:
”مامان برگردد”.
تا آن روز چنین جملهای را از زبان او نشنیده بود. یکه خورد. چند لحظه ساکت ماند و بعد اضافه کرد:
”میام دیدنات دختر گُلم”.
گوشی را گذاشت و چون مجسمهای خشک و بیحرکت ایستاد. با خود فکر کرد.
”برگردم؟ به چی، به کجا؟ پیش مردی که زندگی خودش را به لبهی پرتگاه کشانده؟ به جز تو چه دارم که به امیدش برگردم؟”
صدای غمگین دخترک ساعتها در گوشاش چون ناقوس ناخوشآیندی تکرار میشد. حالاش خوب نبود. تا آن روز بارها و بارها لحظات لذت بخش زندگی مشترکاشان را مرور کرده بود. وقتی که همه چیز را با دقت و وسواس مرور میکرد، رؤیای بازگشت به عشق گذشته را دیگر ناممکن میدید. به آن شکل از زندگی و تنهایی خو گرفته بود. از هر تغییری هراس داشت و فکر میکرد که هر تغییری در زندگی وضعیت روحی او را بدتر خواهد کرد. شکست در عشق برای او بهانه و دستآویزی در گسستن تدریجیاش از روابط اجتماعی و گریز از دیگران شده بود.
علی دیگر جایی در زندگیاش نداشت. علی معشوق پرستویی بود که دیگر وجود نداشت. پرستو عوض شده بود. حتی خودش را هم دیگر نمیشناخت. دختر را میخواست، ولی مطمئن نبود که بتواند تیماردار او باشد. حوصلهی هیچکس را نداشت. از روشنایی هوا و خیابانهای شلوغ و شن بازی بچهها در پارک پشت آپارتماناش و شنیدن صدای فریاد و شادی آنها از پشت شیشهی دو جدارهی پنجرهی خانهاش، برخلاف گذشته، لذت نمیبرد بلکه دلاش میگرفت. آرزو میکرد که هرچه زودتر هوا تاریک شود که بچهها به خانه بگردند. طبیعت سوئد نیز گویی با روحیهی او هماهنگ بود. هوا زود تاریک میشد. شب که میشد، نفسی براحتی میکشید. از هرگام نو و کار تازهای در زندگی میترسید. وقتی که به گذشته فکر میکرد و یا تصمیم به انجام کاری میگرفت، طپش قلباش شدت میگرفت. بدناش خیس عرق سرد و چسبناکی میشد. زنی که روزی فکر میکرد میتواند تنهایی زندگی خود و دخترش را اداره کند، اکنون که همهی امکانات آن فراهم بود، میترسید. از هرگامی وحشت داشت. حتی از بلند شدن از رختخواب میترسید. ترس، ترس عظیم و غیر قابل توصیف. از همه چیز میترسید. حتی از دم و باز دم خود، تا حدی که احساس خفگی میکرد. عصبانی میشد و گریه میکرد. گریهای هستریک. ترانهی گهوارهی گوگوش را صد بار گوش داده بود و هربار با آن گریه کرده بود.
”دلم تنگه برای گریه کردن
کجاست مادر، کجاست گهوارهی من؟
همون گهوارهای که خاطرم نیست، همون امنیت حقیقی و راست.
……………..
……………..
همون شهری که قد خود من بود.
از این دنیا ولی خیلی بزرگتر، نه ترس سایه بود، نه وحشت باد.
…………….
……………
نگو بزرگ شدم، نگو که تلخه، نگو گریه دیگه به من نمییاد.
بیا منو ببر نوازشم کن، دلم آغوش بی دغدغه میخواد.
…………..
ببین شکوفهی دل بستگیهام، چقدر تو ذهن باد
…………..
تو رگبار هراس و بی پناهی، چرا دامن سبزش چتر من نیست.
تغییر روحیه و درهم ریختگی تعادل روانی پرستو از چشم همکاراناش پنهان نماند. آنهایی که دوستاش داشتند، سعی میکردند کمکاش کنند و کسانی که او را رقیب خود میدیدند در خفا با یکدیگر پچپچ میکردند و از او بدگویی میکردند. خوش قلبترین آنها با رئیس حرف زد. پرستو به کمک احتیاج داشت. ولی کدام کمک و چگونه؟
گُردانا و آبجی بعد از دو ماه بیخبری از او به دیدناش رفتند. نمیدانستند که بر او چه میگذرد. از دیدن خانهی بهم ریختهاش ترسیدند و زبان به سرزنش گشودند. پرستو عصبانی شد و فریاد کشید. عکسالعملی که آبجی هرگز انتظار نداشت. آبجی نتوانست فریاد هیستریک زنی را که عاشقانه دوست داشت، تحمل کند. دلاش گرفت. دل به دریا زد و سرگرم جمع و جور کردن آپارتمان شد. پرستو بیشتر عصبانی شد و چنان رفتاری با او کرد که آبجی با چشمانی گریان خانه را ترک کرد. برخوردش با گُردانا هم بهتر نبود. آبجی آن شب تا دیروقت با سیامک حرف زد. احساس گناه و پشیمانی غذاباش میداد. پرستو باید یک متخصص را میدید.
سیامک یک دکتر ایرانی را میشناخت. او از رفقای قدیمی علی بود. روانپزشک بود و در بیمارستان کار میکرد. سیامک به کمک او امیدوار بود. دکتر علی را خوب میشناخت، در ایران با او کار کرده بود. از طریق یک دوست مشترک با او قراری گذاشت و وضعیت روحی پرستو را برای او توضیح داد. شب وقتی که به خانه برگشت به آبجی گفت.
”ایکاش خودمو سبک نمی کردم”.
دکتر به او گفته بود که در ایران مسئول علی بوده، ولی حالا شرایط عوض شده. هر کس براهی رفته. پرستو اگر کمک لازم دارد میتواند مثل بقیه وقت بگیرد و در بیمارستان به دیدن من بیاید. سیامک عصبانی و دلخور از او خداحافظی کرده بود. به آبجی میگفت:
”برای اینجور آدمها رفقایشان تاریخ مصرف دارند. تاریخ مصرف علی و پرستو برای دکتر تمام شده”.
پرستو در تاریکی فرو رفته بود. همهی درها را به روی خود بسته میدید. و یا شاید خود بسته بود.