سال ها گذشت، من هنوز در حسرت آنم،که نپرسیدی ز من
بر کدام قله ی عشق تو امروز ایستاده ام؟
برکدام پهنه آن
تا بگویم برات.
…
از زمان آموختم
تجربه خلعتی شد برام، گوش نفس شد
و نفس هم جان گردید.
شعر شد و ترانه
و من با آن رقصیدم.
چون دماوند استوار
از عشق، چراغ دل ساختم
به این رسیدم، که مهر سوختن نیست
دشت دل، سرشار از نیلوفر عشق، زایشی، دیگرشدم.
باز اندیشه و زمان، باز معیار همان
نه نگاه دیروز
می سرایم باز به سرود، نام تو با عشق، آن خاطره ها
باز غزل، با چشمان تو می خوانم، باز دراندیشه ی تو می مانم
باز چو باران، می بارم بر دل خشک کویر
باز خود را به خورشید و درخت می زنم پیوند
باز به دریا نگاه دارم.
من به این رسیدم که
هنوزمی رقصم، من هنوز می خوانم.
هی هی چوپان نترساند مرا
من هنوز فریادم
من هنوز فرهادم، که به جماز بنشانم شرین را.
من درعشق هنوز،همان شرجی گرمایم ، و سهیل خنکاش
نعشی و جیرونم، بلندای گنو
من هنوز آن عاشقم
من هنوز، همون دیوانه ام!