تا چشم کا رمی کرد، دریا و آب بود، و صدای دریا وموج و تاریکی که وحشتی در وجود ایجاد می کرد، و گریز از این وحشت. باید دل را از نگرانی برگرفت وگرنه وهم و خیال تو را از پا در خواهد آورد.
همش گذشته است که بر تو می تازد و از آینده خبری نیست، چون جلو چشم تار می بینی، و با صد تا عنیک و ذره بین هم نمی توانی تا چند قدمی ات که فقط آب و تاریکی است را دید.
شاید آن کورسو ی چراغی که تو را به شو ق امیدوار می کند، در تو نوری برتابد وگرنه وحشت است که جان را می کاهد و در خود می بلعد، تا قطره قطره وجودت را تبخیر کند و بتدریچ تو را از پا در آورد. و دلهره و اضطرابی که از بی هد فی، و بی اطمینانی در تو شعلەور است تورا بگونه ای بسوی ناامیدی، به آینده ای ناشناخته سوق می دهد. آینده ای که هرگز تصورش نمی کردی، و آن زمان نه در خیال، بلکه در واقعیت به آن اعتقاد داشتی، روشن و پاک، و خوشبختی انسانها را ارمغان دارد و زیبائی زندگی همچون آهنگی که از وجودت نشات می گرفت در تو زمزمه می شد، که بهار خوشبختی همه انسانها در آن جوانه خو اهد زد، ولی دریغ درد که امروز از آن چه باقی مانده! سفر، و اضطراب و ترس و دلهره که سراسر وجود آدم فراگرفته. در اینجاست که قصه های مادر بزرگ جان می گیرند قصه نهنگ دریائی، که برای انتقام، از آدم های دو پا، که عروس زیبایش را صید کرده بودند ، شکل واقعیت بخود می گیرد وهر لکه سیاهی که در آب می بینی، فکر می کنی که خودش می باشد، که با دهان باز برای بلعیدن تو دارد لحظه شماری می کند.
فرار از مرگ، فرار از زندان، فرار از تمام رسوائی، باز تورا به چارمیخ (بند) می کشد، باز تورا در چمبرخود می گیرد. راه فراری نیست. همش آب است و سیاهی آن و اگر تو هم شناگر ماهری باشی، کو ساحلی! و اگر هم ساحلی باشد با نهنگ دریائی چه خواهی کرد. دیگر گریزی نیست، باید تسلیم شد، تسلیم سرنوشت و یا تسلیم نهنگ دریائی. بهرصورت، فرقی نمی کند. تسلیم تسلیم است. انچه که تورا وادار کرده است که به این وضع تن دهی مهم نیست، مهم این است که تو وضعیت گمشده ای داری هچون کسی که هستی خود را گم کرده است و تو هم با این تسلیم، داری هستی خودرا از دست می دهی. شاید فکر می کنی تسلیم، مرگ نیست و فرجی در کارت صورت خواهد گرفت، ولی این احتمال وجود ندارد، این تو هستی که خود را وادار به این احتمال می کنی، و گریزی برای رهائی از چنگال وهم و ترسی که در ذهن تو ایجاد شده، ترس از نهنگ دریائی که دارد به تو نزدیک می شود.
فکر می کنی که با دست خالی و یک سنیه ترس و دلهره، کاری نمی توان از پیش برد و تسلیم سرنوشت باید شد، اما این تنها راه نیست.
از قدیم گفته اند «هر تلاش بیهوده ای به از تسلیم و… » پس باید اندیشه کرد، و این تو خود هستی که باید چشم و فکر باشی و پای راه وگرنه کلاهت پس معرکه خواهد بود، اگر کلاهی داشته باشی!
قصه، قصه است. قصه، نُرم خودش را دارد، مثل زندگی نیست که همشه جاری است، و کاری به هیچ کس ندارد. حال می خواهی در اوج باشی و یا در حضیض، آن راه خود می رود. و این تو هستی که باید بدنبال زندگی بدوی، حال آنکه، تو پای دویدن داری و یا نداری، اگر می خواهی به سر منزل مقصود برسی!
قصه ها ی مادر بزرگ را همیشه به یاد آر، که چگونه برای رهائی قهرمان قصه اش، فرشته نجاتی دارد که در سخت ترین شرایط به یاری وکمک او می شتابد، و حتی نهنگ آدم خوار هم نمی تواند کاری از پیش ببرد، پس اندیشه باید کرد.
دریا داشت از سیاهی رنگ می باخت، و از دور ته رنگ سفیدی هم چون حریری که داشت چتر نورش را باز می کرد، نمایان می بود. دل دیگر آن وحشت ودلهره ی سابق را نداشت، و داشت آنها را در خود تەنشین می کرد و یواش یواش داشت آرام می گرفت. قایق دیگر آن شتاب قبلی را نداشت، و سرعت خودرا با زمان تنظیم کرده بود و دیگر از نهنگ آدم خوار، قصه ی مادربزرگ اثری نبود، و فرشته قصه، نهنگ دریائی را در چمبر خود گرفته بود تا آدمای خاکی، طمعه و گرفتار نیش و دندان ها ی او نگردند. اما نهنگ اسبتداد و ظلم هنوز دهان و دندان هایش باز است.