قطره قطره در چشمانت آب می شوم
ذره ذره در مشتت خاک می شوم
در واپسین های خواستن ها،،و یگانه شدن
چه زیبا می شود، که دگر بار تو مالک قلبم باشی. آن زمان در نشست زلال چشمانت، عشق بهانه ای می شود برای سرودن
همان زمان که دست هایت، مثل امروز فریزم می کند، ققنوسی می شوم از شوقت
ترنم لب هایت که زمزمه می کرد، پلک هایم راخیس می کرد.
و من و دل، دل تنگ تو می شدیم و با خود می گفتم حقیقت را از دریچه عشق باید دید.
اما تو، فراز دیگری!
من تو را از بذر چشمانت خواستم، و نگاهت که صداقت بود، من آن را چیدم، گرم و پر امید.
اما…
این دل نوشته:
فکر می کردم دی و دلتنگی گذشت، بهمن آمد
خانه ای ساختم از دل وجان
سقفش، مهر و امید
پایه هایش دوستی ورفاقت
چند صباحی زیرآن سقف، زندگی زیبا بود
آدم ها و ارزش ها جای خودش
نام ها، با رفیق گفته می شد
مهر بود و دوستی، و رفاقت معنای خودش
…
بعد از چندی فروریخت آن سقف
سیل و باران فرو برد درخود
جای آن دوستی و رفاقت، هر کدام شاخه شدیم.
حیف وصد حیف
…
استبداد زمان، گشته سترون از شدن شاخه ی ما
ما تا به امروز، گل و باغچه شدیم.
و هر روز دورتر، و دورتر
آن رفیق، جایش آغا شد
آغا هم چند صباحی بیش نماند، شد اسم، بعد شد فامیل
انگار، نه انگار
…
هی به هم می گوئیم، از زمان آموختیم، این آموختن کجاست
در جدائی و فاصلەهاست؟