هنگامیکە خبر جانباختن اولین فرزند خانوادە آمد، مادرم تا مدتهای مدید با صدای بلند نماز می خواند، هنگامیکە خبر دومین آمد، مادرم در درون باغ در خود فروریخت و بیهوش شد، و هنگامیکە خبر سومین آمد روی کف اتاق شروع بە غلتیدن و زوزه کشیدن کرد، درست مانند یک ماده گرگ. اما در تمام آن سالهائی کە خبر دوری از وطن اولین و دومین را شنید، تنها بە نشستن در کنج خلوت خود در درون خانە بسندە کرد و گریست. بعضی وقتها پیش خودم می گفتم کاشکی آن دو نفر هم مردە بودند!
هنوز بعد از سالها هنگامیکە بە چهرە رهبر نظام نگاە می کنم یادم می افتد کە او هم درست مثل مادر من نماز می خواند و درست بە همان خدائی فکر می کند کە مادرم فکر می کند، و من در خود چقدر متعجبم از وجود چنین خدائی! در پیش خود می اندیشم کە چنین چیزی چگونە ممکن است، خدائی کە بە یک اندازە مال جلاد و مال مادرم باشد. آیا می شود قهر خدا تنها مال یکی و مهربانیش مال دیگری باشد؟ آیا خدا این چنین در جهان مادی متبلور می شود؟
گاهی وقتها بخاطر مادرم فکر می کنم شاید خبرها کلا دروغ بودەاند و ما آنی را می شنویم کە جلاد می خواهد، واللا آنان هنوز هستند، آنان هنوز در جائی در این دنیای نکبت بار آرزوهایشان را مثل همیشە می پرورانند،… تنها، امیدوار و با پیشانی اندیشەای پر چین و شکن. من هنوز نمی خواهم خبرها را باور کنم، اگرچە از عمر آنان سالهای مدید گدشتە و اگرچە آنان، آن پنج نفر، هنوز سالهاست بعد از آن خبرها برنگشتەاند.
و این چنین مجبورم باور کنم کە جلاد لااقل در این مورد دروغ نگفت. او صادق ترینها بود،… صادق ترینها!