در دورِ بیترانهٔ ظلمت، تو دم زدی!
آوازِ سرخِ رزم و امیدت شرر زدی!
چون آرشِ حکایتِ دیرینِ عاشقی
ره بر نظامِ رزم به راهِ وطن زدی
جان بر کفت نهادی و از قلب و سر زدی
ققنوسوش شدی تو و ماندی نشانهوار
بر حکمبارِ مرگ تو یل چیره گشتی و
هم نظمِ رزمِ خوش به نهانِ وطن زدی،
برگشتی از محاقِ عدو، خانه بر زدی،
چون آفتابِ سبز،
چون آسمانِ سرخ،
چون آبیِ زلال؛ چون جاودانهرود که جاریست بیزوال،
چون آتش سپید،
چون مشعل امید!
*******
اکنون ولی عزیز!
اکنون ولی رفیق!
در ورزقانِ من،
در ورزقانِ تو
از راهِ زندگی رهت ناگهان گسست،
در خاکوخون نشست
حقّ است گر ببارد از این داستان زمین،
حقّ است گر نویسد از این بد به حقّ قلم،
حقّ است گر بگوید از این غفلتِ نفس،
حقّ است گریه برکشم از جورِ آسمان
در این غزل-ترانهٔ سوزانِ پر زِ غم!
حقّ است این چنین که ببارم زِ روزگار
*******
عهدی شدت نصیب،
عهدی چنین غریب،
بختی چنین سیاه نصیب تمامِ خلق
در موسمِ غمینِ هزاران نفس به خاک،
در موسمِ حکایتِ یادِ یلانِ خلق،
در موسمِ ترانهٔ غمگینِ عاشقان در جانِ خاوران؛
در خاورانِ خاک،
در خاورانِ قلبِ دوصدپارهٔ وطن،
تو بارِ هجرت از دمِ این خانه بر زدی
در راهِ بامِ میهنِ دیرینِ جاودان
ای رهسپارِ قلههایِ بیزوالِ بوم
یادت به جاودان
در هستیِ وطن
همواره جاری است
ای جاودان رفیق!
از آتشین قماش!
پیوندِ هستیت به هماره به جان من،
اندوهِ رفتنت به جهان یادگارِ من!
یکشنبه، ۵ شهریور ۱۴۰۲
بیژن اقدسی