شعر از: زری
نه!
چگونه برشمارم این زخمها را،
که بر جان نیمهٔ جهان است؟
زنی که آفتابِ خانه بود،
زنی که نامش،
شعله یا ترانه بود،
در سایههای تیره،
فریادهایش
خاموش مانده است؛
اکنون زمانِ خاموشی نیست،
بیدار شو، برخیز
بهانهای برای تحمل نمانده.
هر مشتِ بسته مقابل نگاه تو
کابوسیست.
هر خراش بر چهرهٔ صبور تو،
مرگیست،
که پنهان نفس میکشد.
بگو،
تا با فریاد تو،
دیوارهای کهنه،
فروریزند و بشکنند.
ساعت به نیمه رسیده،
زمانِ تغییر است.
هر سکوت، زنجیری است؛
برای زنی دیگر.
بیدار شو، برخیز
بگذار زمزمه ها فریاد شوند.
نفس ِزنان،
نه سیلی،
نه زخم،
نه تحقیر و رنج؛
هوای تازه می خواهد.
به چشمانِ خونینِ آیینه بنگر!
بگو: نه!
بگو: دوباره، هرگز
بگذار دیوارهای ترس فرو ریزد،
و زن ستونِ استوارِ این دنیا،
توانا بماند و سرفراز
با صدای زنان، با صدای ما!