نگاه کن!
سرگیجه می گیری
پشمات می ریزه…دادا
من شاخ در آوردم!
پیر میشی کنارِ آرزوهات
اینجا لُس آنجلس نیست
لاس وِگاس هم نیست
اینجا تهران است
منطقه یِ فرشته
از هفت دولت آزاده
خاموش آرمیدهِ در شبهایِ شمال
در چشمانِ جمعِ اضداد
پیمانِ نانوشته سرمایه و الیگارشها
چشم اندازِ صبح اوین
در برجهایِ چند صد میلیاردی
سایه انداخته جنوبِ جنوب
جادهِ شوش و دولت آباد
پنهان است در غبارِ دود
موریانه ها در ازدهامِ کوچه و خیابانها
به دنبالِ هم می لوند
شانس بیاری پشت سرتو نگاه نکنی
تحقیر میشی
حالت بد میشه
بینندگان و شنوندگان عزیز،
از فاصلهیِ طبقاتی
ایران مال را بیبنید
لطفا حیرت نکنید!
(نئولیبرالیسم) پوست انداخته
ژرفایِ فقر،
بیشتر بالا میاید
تعفنِ زباله هایِ بالای شهر
پشت به پشت سرریز می کند
شکافِ طبقاتی
جان گرفته در حکمت وُ… فضیلت!
تَنعم و شادکامی
می لمد در معده های فراخ
می بینی دادا..؟
سیاست با هزار حرف ناگفته
چگونهِ رخنهِ کرده در دلِ شعر!!
حسن جلالی ۲۰ / ۱۲ / ۱۴۰۳