شرابی مردافکن در جامِ هواست، شگفتا که مرا بدین مستی شوری نیست بهاری دیگر آمده است آری اما برای آن زمستانها که گذشت نامی نیست نامی نیست (احمد شاملو) ما امیدواریم، ما به پیروزی حقیقت بر دروغ، راستی بر کژی، معرفت بر جنون و آزادی بر اسارت امیدواریم اما آیا باید انکار کنیم که غمگینیم؟ نه! زیرا که غم ما را از پای در نمی آورد و از تلاش بازمان نمی دارد. نه! امیدوار ولی بی شک اندوهگینیم. زیرا که انسانیت ما غمگینیم. ما که سراسر زندگی مان با عشق به این سرزمین و به مردمانش سپری شده است، چگونه بهار و تابستان، پاییز و زمستان خونینش را نادیده بگیریم و اینک نبینیم سفره های هفت سین مادران را بی سهراب، بی ندا، بی کیانوش و ایرج و محسن…و… چگونه خاطره سوزان آن جانهای امیدواری را فراموش کنیم که در بهار پارین آنچنان در کوچه ها و خیابانهای سرزمین مادری گام های شوق بر زمین می کوبیدند و سرود زندگی می خواندند و موکب بهار امسال تنها از خاک گورشان عبور می کند! چگونه اندوهگین و سوگوار نباشیم! شکوفه های بهار امسال می بینند که بار دیگر سرخی لاله ها از دلخونی زمین است وچشم نرگس ها اشکبار سروهایی جوانی که تنها به جرم سر سبزشان به خاک افتاده اند. چگونه نجیب ترین و معصوم ترین فرزندان مان را در مهربان ترین فصل زمان در چنگال ستمکاران و سفیهان گرفتار ببینیم و باز به آرامش دل در ضیافت بهار بنشینیم! چگونه تصویر چشمان نگران و خسته مادرانی را که به درهای سرد و سیاه زندان های دوخته شده است تا مگر در پاک ترین مهربان ترین لحظه زمان فرزندان شان را به آنان بازگرداند لحظه ای از خاطرمان محو کنیم! راستی این چندمین بهار است که سرزمین محجوب ما دل و جان مسروری برای استقبال کاروان بهار ندارد! مبادا بکوچد بهار اصلاً از این فلات؟ این ما نیستیم و این تنها حکایت امروز ما نیست؛ ور نه چرا این ابهام پراندوه را حافظ زمان ما « سایه» اینگونه به درد سروده است: این چه رازی است که هر بار بهار با عزای دل ما می آید؟ که زمین هر سال از خون پرستوها رنگین است وین چنین بر جگر سوختگان داغ بر داغ می افزاید ؟ در آستانه بهار پیشین نیز هنوز از یاد نبرده ایم که آزادگانی از سرزمین ما در اسارات همین کوردلان و سبک مغزان بودند. قلب پر امیدِ امیدرضا میر صیافی در پشت دیوارهای بلند اوین در آستانه بهار تباه شد. راه های رسیدن به لاله های خفته در خاوران را نیز بسته بودند و به یاد داریم که به خاک یاران ما نیز یورش برده بودند. اما دیدیم که چگونه همینکه کاروان بهار موکب گشود، به خرداد ماه ِ که رسیدیم، جان جوان ِ ایران شعله کشید و غلغله ای از امید و آرزوی پاک در هر کوی و برزن و شهر و آبادی به راه انداخت. آری! ما اندوهگین و سوگوار و دلتنگ اما امیدواریم! چگونه امیدوار نباشیم وقتی که چشمان جهانی به مردم میهن ما خیره مانده است! از جوانان تازه سال تا میان سالان و پیران! ازفریادهای شبانه شان بر بامها، تا تن های بیمار و مجروح شان در سلول های اوین و گوهردشت و زندان های سراسر ایران، نگاه ستایشگر جهان را به خود خوانده است. ما امیدواریم، آری! این را یاران به خون خفته مان در گوش جانمان خوانده اند. این را عجز و سرگردانی استبداد به ما می گوید. این را سرنوشت پر فراز و نشیب میهن مان به ما حکم کرده است. پس به شکرانه قدوم بهاری دیگر که بشارت پیروزی زندگی بر مرگ و شادابی بر افسردگی است دل به وعده و پند شاعر مهربان و سلیم دیارمان که چند ین بهار است از میان ما رفته است، فریدون مشیری! بسپاریم که گویا راز و رمز روزگاران و دیاران ما را می داند و می سراید: ای دل من گرچه در این روزگار جامه رنگین نمی پوشی به کام باده رنگین نمی نوشی ز جام نقل و سبزه در میان سفره نیست جامت از آن می که می باید تهی است ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار گر نکویی شیشه غم را به سنگ هفت رنگش میشود هفتاد رنگ