مدتی است که دوباره نوشتن و ارسال جوک های قومی شروع شده اصفهانی، ترکه، قزوینیه، رشتیه … بسیار تکراری و گاها خنده دار.
امروز صبح مایلم را باز کردم، دوست نازنینی شعری زیبا از زنده یاد “عمران صلاحی” فرستاده بود. حال کردم و لذت بردم بخصوص اینکه می دانست عمران رو می شناختم. نزدیک به ۱۳ سال در کتابفروشی کار کرده ام. دنیایی از تجربه و خاطره برام بجا مونده . افراد و دوستان زیادی آمدند و خاطره بجا گذاشتند و رفتند. تعدادی به دیار باقی، تعدادی به فرنگ و تعدادی پی زندگی. یاد پیروز، عمران ، آقا طاهری، آقا سیوری، مهندس شیخ گرامی. بلاخره با بوی کتاب و محیط کتابفروشی جوانی مو سپری کردم بقول “شهریار” نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم.
ـ سال۷۵ بود که “عمران” پاش تو کتابفروشی باز شد. توسط رفیقی آدرس کتابفروشی رو گرفته بود و اومده بود یه کمی گپ. آخرسرهم گفت با برادرم زنده یاد “توفیق” آشنا بوده خیلی آهسته و ملایم و شمرده و دلنشین حرف می زد، و لبخند تو فرم صورتش بود. دو سه جلدی کتاب خرید و رفت. پایان هرسال درست آخرین روزای اسفند همیشه کتابفروشی میومد, آرام و ساکت. اگه می دید مشتری هست کتابهارو ورق می زد، و وقتی خلوت می شد آرزوی سلامتی و تبریک سال نو، و گفتن طنز کوچیکی و خرید چند جلد کتاب جهت عیدی. بدون اغراق تا سال ۸۲ که کتابفروشی رو تعطیل کردم همیشه مهمان آخرین روزای اسفند کتابفروشی بود و من منتظر او بودم. چهره شاد و دلنشین او همیشه در خاطرم مونده.
ـ خاطره دوم کتاب “طنزآوران ایران” گردآوری عمران فکر کنم سال ۷۹ ـ ۸۰ منتشر شده بود، و من پنج جلدی در قفسه داشتم. عمران کتابفروشی اومد از قفسه هرپنج جلد رو برداشت (جهت خرید) اصرار از من که پولشو نگیرم کتاب خودش بود اصرار از او جهت پرداخت بدون تخفیف به قیمت پشت جلد. بلاخره او غلبه کرد و به شوخی گفت: “باید کتاباشو کسی بخره تا تموم بشه و ناشر سراغ تجدید چاپ بره.”
ـ مدتیست که دوست خوبم حسین آقا “عصر جمعه” هاشو مینویسه و من عادت کردم به خوندن اونها شنبه اول وقت. بخصوص برای من جذاب و جالبه که عاشق محیط کتابفروشی و روبروی دانشگاهم. تفریح تمام دوران نوجوانی و جوانی و میانسالی ام کتاب گردی روبروی دانشگاه بوده است (حالا جوونا وب گردی می کنند) وقتی شروع میکنه از چهارراه ولیعصر پهلوی سابق تا نزدیک ۲۴ اسفند انقلاب فعلی مینویسه، دلم می لرزه خوارزمی – پیشگام – روزبهان- امیر کبیر- قنادی فرانسه … اولین اعتصاب کارگران صنف چاپ و نشر و کتابفروشی بخاطر مطالبات حقوق صنفی پایان اسفند ۵۷ کتابفروشی امیرکبیر بین خیابان فروردین و اردیبهشت. تمامش میاد پیش روم و باهاشون حال می کنم دستش درد نکنه.
ـ امروز به ذهنم رسید “طنز دوشنبه” را شروع کنم البته با اجازه حسین آقا و به تقلید اون. دلم میخواد بجای جوک های روزمره، گذری در کتابها و نشریات طنز کنم و دوشنبه ها ارسال کنم. برای شروع از زنده یاد عمران صلاحی.
ـ از نازنین دوستی که منو به حال و هوای کتابفروشی برد سپاس.
ـ دوشنبه ۲۶/۷/۱۳۸۹
“صدر”
خبرنگار روزنامه ای در مصاحبه ای از استاد جمالزاده پرسیده بود: “نظرتان در باره صدرالدین الهی چیست؟” استاد جواب داده بود: “من با خانواده امام موسی صدر آشنایی داشتم.” و دو ساعت در باره امام موسی صدر صحبت کرده بود.
“اشتباه”
یک بار “مفتون امینی” می خواست بگوید این آقای درویشیان آدم شریفی است، اشتباها گفت: ” این آقای شریفیان آدم درویشی است.”
“هیئت ارکستر”
محمد قاضی می گفت: ” من و “به آذین” و “یونسی” می خواهیم تشکیل ارکستر بدهیم. در این ارکستر قرار است “به آذین” بزند، من بخوانم و “یونسی” برقصد.
خواننده وقتی لطف این نکته را درمی یابد که بداند ” قاضی” از نظر حنجره، “به آذین” از نظر دست و “یونسی” از نظر پا آسیب دیده بودند.
“ازمن”
این دو بیت هم از استاد باستانی پاریزی است. امیدواریم حروفچین نقطه اش را حذف نکند:
گفتم : ز کدام فرقه ای؟
گفت با لهجه دلرباش: ارمن
گفتم که: بیا و رویش! امشب
یک نقطه گذار و باش از من!