زن پُر جَنَمی بود.
قدی بلند، لاغر و کشیده و صورتی زیبا داشت و خُلقیاتش شبیه هیچیک از آشنایان و اقوام نبود. هنوز چهرهی شاد او را بیاد دارم. چهره زنی که سالهای سال همیشه درحال کار و تلاش بود. او هرگز گلایه نمیکرد… نوجوانی و جوانیاش را به یاد نداشتم. با همهی سخت کوشی، خنده از لبانش دور نمیشد و من بلند خندیدنش را، دوست میداشتم. برایش مهم نبود که کجا هست و چه کسانی دور و برش هستند. همان چند لحظهای در گذر از کوچه، اگر استراحتی اندک در خانهباغ داشت؛ صدای خندههایش وقتی قصه یا واقعهای را تعریف میکرد؛ مرا به سویش میکشاند…
هیچگاه چادر بر سر نمیکرد. چادرش را روی شانه میانداخت، دور کمر میپیچاند و گره میزد. سفیدی مویش در دو طرف شقیقههایش پیدا بود. هرگز دست او را خالی نمیدیدی. چیزی میبرد یا میآورد. زنی پُرکار و قبراق…
خانهاش در گوشهی روستا، خانهای دومرتبهای با ایوانی وسیع که ستونها و نردههای چوبی دور تا دور آن را احاطه کرده بود و همهی این خانه در مقابل باغی با انواع میوهها و درختانی کهنسال…
اما آنچه بیش از همه توجهام را جلب می کرد پرکاری، عیالواری و شویی که همپای او در تلاش روزمره بود؛ نبود… اخلاقاش در وقت خستگیاش بود! کفشها را از پایش درمیآورد وکف پاهایش را چند دقیقهای میچسباند به زمین… از این کار واهمه نداشت. مهم نبود کجا! وسط باغی که علف میتراشید… یا در مسیر خانهباغ یا مرکز ِروستا، حتی در«خانه بهداشت» که گاهی میرفت… چه زمستان و چه تابستان کفشهایش را بیرون میآورد و خستگیاش را به قول خودش میداد به زمین!…
یکی از غروبهای اواسط ِتابستان که هوا داشت تاریک میشد؛ درست هنگامی که دختران ِخانه مشغول تمیز کردن لوله لَمپا، شیشههای فانوس و چراغ توری بودند؛ اورا دیدم که از مسافتی دور، جلوی در ِخانه باغ که رسید؛ نشست. کفشهایش را از پایش بیرون آورد و جُفت کرد و درکنارش نهاد…
میدیدم همسایه دیوار به دیوارما، چطور بُهت زده به اونگاه میکند. او اما باهمان خونسردی همیشگی، به همسایهمان، نگاه کرد وگفت: «چیه؟…»
گویا «داییآقرحیم» برای اولین بار دیده بود و شایدهم میخواست با چشم و ابرو به من بفهماند که ببینم! والبته اصل این بود!…
زن گفت: «همهی خستگی از صبح میمونه تو تنت. این وقتاس که میتونی کفشاتو بکَنی و خستگیتو بِدِی به زمین…» و همهی این سخن ِساده با لبخندی توام، وقتی خیره نگاهم به او بود…
چهل و شش سال پیش آخرین باری بود که دیدمش…
در این اندیشهام او اگر بود این روزها؛ چه میگفت!؟…
اسفند۱۴۰۳پهلوان
🆔@apahlavan
زیر نویس:
برای ۸ مارس