@apahlavan
«مشدعباس» کارش با رنده، تیشه و ارّه بود. دکانِ نجّاری داشت با دو درب لتهای چوبی که با یک میله فلزیِ اریبوار با یک قفلِ دستسازِ چلگنری^ بسته میشد. صبحهای زود دکان را باز میکرد با آب و جارویی… دکانش کمی از کفِ کوچه بالاتر بود و «مشدعباس» اشراف کامل داشت به محوطهی باز و عبور و مرور همهی کسانی که از جلوی دکانش و آن میدانگاهی میگذشتند… ما بچههای قدونیم قد بخاطر تندخویی ظاهری او فکر میکردیم که دیوانه است، اما او حکم«بهلول^^» را داشت. زشتیهای حرکات آدمها را به صراحت و بدون ملاحظه میگفت گاهی به طنز و گاهی به جِد اما بدون لبخند… به سرعت و به آرامی و جسارت کار میکرد و به مردمی که پیشش میآمدند برای کار؛ با دقتی بیشتر مینگریست. ناهمدل و اندیشناک شاید… هرگاه به مسجد و تکیه وارد میشد؛ گاهی نماز تمام نشده، خارج میشد. و گاه آنقدر میماند که خادم به او میگفت… کوتاه کردن موهای ژولیده و ریش بلندش همیشه با گذرش به حمامی که در همان نزدیکیها بود؛ توامان انجام میگرفت. آنانی که در کنارش بودند و یا حرفهایش را میشنیدند؛ مصلحت اندیشی را عین صواب میدانستند و اینگونه شد که دیوانهاش خواندند. بخشی از کار نجّاریِ«مشدعباس»، ساخت تابوت و مرمت آن بود…
در همان عوالم کودکی شنیده بودم از بزرگترها که تابوت را برای آدمهای ناصبور میسازند! و در قبرستان دیده بودم که پارچه سیاهی روی آن میکشند و اینگونه بود که «مشدعباس» هم مضحکهی بچهها بود و هم شاید منفورِ بزرگترها…
حالا هر وقت دیگران را ناامید و بیقرار و به چپ و راست میدوند را میبینم؛ بیاختیار یاد تابوتسازی «مشدعباس» میافتم. میگویند اهمیتِ «امید» در آن است که از خلالِ جدالها و هماوردی تجربهها، لحظهها و رویدادهای زندگی زاده میشود و هرچه آشفتگیها و شوکهای ناشی از حوادثِ زندگی عمیقتر؛ ستارهی امید، فروزانتر خواهدبود…
سالهاست که «مشدعباس» مرده؛ هرچند دربهای چوبی کتیبهدار قدیمی دکانش بدون قفل و گِل گرفتهشده؛ اما دکان، هنوز باقیست…
پانوشت:
^.چلنگر= قفلساز،آهنگر، زنجیرساز…
^^. « بُهلول» نام یک شخصیت تاریخی (ابو وهیب بن عمرو صیرفی کوفی) است که به عقلای مجانین (عاقل دیوانه) معروف بوده و در زمان خلافت هارون الرشید (سدهٔ دوم هجری) با تظاهر به دیوانگی، حقایق را به شکلی هوشمندانه بیان میکرد…
سوم آبان۱۴۰۴ پهلوان
@apahlavan




