من به کودکی می اندیشم
که فقر خانه… با قساوت
در را به روی او بسته
و اودر خیابان بی حامی
بر تلاتم امواج هیاهو درشهر
و یافتن لقمۀ نان
با ضربه های توهین مدام و تحقیر
از این سو به آن سو پرتاب می گردد
من به کودکی می اندیشم
که مهر بر لب در خیابان های تهران
پیکرش چه نحیف وکوچک
ابزار شهوت اوباش است
و دست به دست می گردد
من به کودکی می اندیشم
که از تلخی فقر ودرد و تحقیر به جان آمده
و نمی داند که چرا باید زیر بار این همه درد مدفون گردد
وتفاوتش با کودکان ناز دیگر چیست
من به کودکی می اندیشم
که کراهت تحمیلی بر چهره زندگیش
مدام او را می ترساند
و قلب کوچکش می خواهد از وحشت در گلو فریاد شود
ولی لب هایش را
سلطه زورمدام دوخته است
من دگر… تبعیض را واژۀ کافی
برای رنج این همه فاصله نمی دانم
من به کودکی می اندیشم
که در دریای تلخی ها دارد جان می بازد
و رهگذرانی با نگاهی مغموم
پرپرزدن وتلاش وغرق اورا می بینند و
سنگین …خسته و سلانه
آرام می گذرند