سالها پیش هنگام ورود، در فرودگاه یکی از کشورهای اروپایی، مامور گذرنامه- که نظامی نیز بود- درحالی که گذرنامه ام را پس می داد، چیزی گفت که من در لحظه متوجه نشدم. چند قدم که رفتم و هنوز مدارک را در کیف دستی جا نداده بودم، به فراست گفته او افتادم که حرفی تحقیر آمیز زده بود. نیمه نخست سالهای هفتاد میلادی بود، و من هنوز طعم شهامت سالهای آخر شصت را گهگاهی مزمزه می کردم- باز گشتم و به مامور گفتم چرا آن حرف را زدی، این توهین و تبعیض است. ایشان در جواب چیزی معادل فارسی خودمان گفت “برو بابا تو وقتی به اینجا آمدی اصلا این چیزها را نمی فهمیدی.” در پاسخ چنین گفتم که بله شما حق دارید من حقیقتا از این حقوق و دفاعیاتش چیز نمی دانستم، و همه این ها را در دوران زندگی و تحصیلم در اروپا از شما و جامعه شما یاد گرفتم. اما حال که یاد گرفته ام، کاربردش این است که از حقوقم برای دفاع از خود استفاده کنم- با تشکر از این گوشزد او و کاربرد تتمه یی از شهامت شصت و هشتی ام، به آن کشور وارد شدم- فکر می کنم حدود بیست و چند ساله بودم.
ما در برخورد با دیگران و گذشتگان دو راه داریم، یا از دستهای قفل کردەیشان روی دوش آنها برویم که از آن بلندی دورنمایی وسیعتر و بهتر از واقعیت اطراف پیدا کنیم. یا اینکه از آنها سواری بگیریم که از پل بگذریم. اولی نقد گذشته است و پس مقدمه تولید تاریخ است، و دومی تقلید از گذشته و تکرار آن است، و ضد نقد و تاریخ می باشد. گاهی هم بجای اینکه بخود زحمت دهیم که روی قفل دستها رفته و از لذت و بینش قلم دوش استفاده کنیم، از آنها بخواهیم که خم شوند یا خمشان کنیم که بر آنها سوار شده و از پل بگذریم. “پنجاه و هفت” حاصل قفل دستها و بالا رفتنها ی پیش ازخود بود و عده یی هم برای سواری بر گرده آن، سی و خرده یی سال است که از تمام ابزار استفاده می کنند که خمش کنند. حاصل کار این شده است که ایستادگان را خم شدگان و خوابیده ها را ایستادگان ببینند و بدانند. و حاصل خود این “حاصل کار” این شده است که هرچه بلندی داشتیم را کوتاه کنند و در پایان خود نیز کوتاه تر از گذشته “بی نهاد” شده و در بهترین حالت در “تردید” بطنی خیامی، در میانه عقل کانتی و سرخوردگی سلپسیستی نیچه یی، حافظ وار بین سر بازار” خرقه آلوده به می”، و ته بازار، “کرانه عارف”، غم و اندوه “شیوه آسیایی” را تحمل پذیرکرده و فراموش کنند. و در بدترین حالت، با از دست دادن پیوستگی سر و ته بازار، به دو دسته “مستان هپروتی” و “هپروتیان مست” – کشکول بدست سرگردان “بی نهادی” خود شده و یا بخار شده و در قعر بیکرانی آسمانها، مولوی وار، یار “ظن” ها ی خود شده اند.
برخلاف تصور خطا، آنچه لیبرالیسم می نامند، اصولا نظریه ندارد- لیبرالیسم “عقل منجمد” تقلید و تکرار گذشته بشریت است. و لیبرالیسم “نو” هم چیزی نیست جز آرزوی تداوم این تقلید و تکرار؛ در حقیقت، بازسازی “سلطنت مطلقه” است که در پی تعمیر گذشته مستعمل، حال دیگر سقف آسمان را بر سر همگان فرو می اندازد و”شکافتن فلک” و “طرح نو” را القاء می کند- این “نو” بودن سابقه یی بسیار طولانی دارد و بهیچوجه ویژه این زمانه نیست. تنها تفاوت شاید این باشد که استهلاک گذشته، خانه را چنان کلنگی کرده است که عاقبت تعمیرکاران را، زیر آوار خود، خواهد کشت – سازندگان نو، آنهایی که از قفل دستها بالا رفته و بر قلم دوشها ایستاده اند، تنها کسانی هستند که کلید نقد گذشته، هم طرح آینده، و بالاخره مصالح ساختن اش را دارند.
همه باید از پادشاه کوتاه تر باشند. بقیه یا کوتوله هستند و یا زیر زمین زندگی می کنند. “تایتانها”، در اسطوره گرایی یونانی، کارشان نبرد با “پادشاهان” قد کوتاه بوده است. متفکرین سرزمین پادشاهان “کوتوله”، تایتانهای امروزهستند.
در ایران، نسل نخست اینها، شاید، نبرد را “باخته” باشد – اما خطاست اگر تصور شود که جنگ را باخته است.
“پنجاه و هفت” واحد اندازه گیری و هم نقطه گذاری، و پس خواندن را، نیز تغییر داده است. نهادی را برمی داریم چون کهنه شده است؛ و نهادی را جانشین آن می کنیم چون هم ماندن و هم پیشرفتن، نیز هردو نهاد هستند. و عده یی بخطا، اینرا جزم گرایی، تعصب، و شعور کاذب می دانند – نفت را خود بر آتش میریزند به “تصور” آب – از سوختن و خاکستر شدن ناله و فریاد می کنند.