راهزنان از هر سو می آیند
تاراج را پایانی نیست
شهر به ورطه ی تاریکی
فرو می رود
وبه قُرق ظلمت و خوف
می دانستم،
جغدها که بر سر کار
باز آیند
خیل عظیم خفاشها هم
می آیند
(قندیل های مشتعل)
فرو می شکنند
کبوترها را در میادین
و خیابانها
سر می بُرند
می بینید…
بال خورشید را می شکنند
غُبار بر چشمانِ سپیده
می پاشند
که روز بر نیاید
می دانستم از پسینِ، پس لرزه ای
واژه های سردِ مسخ شدهِ
تکراری –
هزاران دروغِ عریان
بارانی از خاکسترِ سیاه
بر سرِ شهر می بارد
من،
بیهوده نیست که این همه راه
آمدم
این راه،
این راه روشن
امتدادش از افق می گذرد
مثل روز روشن –
وصل می شود به راهِ شیری
و به بالِ خورشید
و به معبرِ رهایی.
رحمان
۲۸/دی/۹۶