هنوز هم «پایینباغ» روستای آبا و اجدادی در خیالم زندهاست… درختان پرحاصل… سیب سرخ که مزهای مَلس داشت با رنگ صورتی درونش. گلابی که شاهمیوه بود درشت و پرآب. درختان گردو که هرکدامشان جلوهای خاص داشتند در کنارهی باغ… هم بخشی ازسایهسار کوچهباغ بودند و هم نگهدارنده دیوارهای سنگچین… و درخت زردآلو که به فصلاش، کسی از نوبرانه آن بینصیب نبود… حال از «پایینباغ» اثری نیست؛ اما تصویرش در پندار باقیست…
میگویند در هر آبادیای، ویرانیای نهفته است و هر بنای آبادی، نطفهای از نابودی در خود دارد. طبیعت میل دارد آنچه را که ما آبادانی مینامیم به شکل اولیه خود برگرداند، یعنی به شکل طبیعی کوهها، بیابانها، خرسنگها و جنگلها. این میلِ طبیعت، میل سمج و کلافهکنندهایست که عمر و حوصله و آزادگی آدم به مقابلهاش قد نمیدهد. طبیعت اینگونه به ما فهمانده… در قصهها و افسانهها، باغهای رویایی، غالب اوقات بر طلسمی بنا شدهاند. وقتی قهرمانِ داستان، طلسم را میشکند؛ باغ و عمارت ناگهان غیب میشود و آنچه بر جای میماند برهوتیست بیآب و علف. این باور بناشدگی باغ و عمارت، که استعارهای از هستیست بر بنیانی از باد و طلسم و خلأ، شاید از باورناپذیریای میآید که هزاران سال زیستن بر حاشیه کویر و بیابان، در ذهن ما پرورانده. اما گوشهای دیگر از وجودمان همواره در پی انکار این حکم است… ما با آفریدن باغهای آباد درست در حاشیه همان برهوت، دست به انکار این ناباوری زدهایم. باغهایی که بر قلبِ هیچبودگیِ بیابان زدهاند. درست مثل رویایی در پایان تب. ما در بیآبی، باغهایی ساختهایم با جویبارهای متصل و همیشه روان. ما خشکی خاک را برای چند سال شکست دادهایم. اما چه میشود کرد که آن سوی ناباور ذهنمان همواره ما را نگران و بیخواب نگاهمیدارد… اگر این باغ هم بر طلسم بنا شده باشد؟ اگر رویبرگردانیم و دود شود و به هوا رود؟ اگر… اگر… اگر…
این دل نگرانی نسل به نسل و پشت به پشت به ما رسیده و چه بد اینکه ویرانی دائم باغهای ایرانی همواره این ظن و ناباوری را تقویت کرده و به آن دامن زده است. ما نسل به نسل خوابِ باغهایی را دیدهایم که هرگز ندیدهایم! چرا که پیش از ما بنا و پیش از ما نابود شدهاند. ریگ و شنباد بیابان، برخلاف ما، هیچگاه نمیخوابد. کویر نیازی به خواب ندارد اما چشمهای ما سرانجام سنگین میشود. به خواب میرویم و سحرگاه هراسان برمیخیزیم و میبینیم به جای آن رویای پژوهنده، تنها ریگ و خار بیایان برجای مانده. آن طلسم بشکسته و آنچه بر آن بنا شده بود، بر باد رفته…
باغهای همهی دوران نوجوانی و جوانیمان اینگونه رُبوده شد و یا ازکف رفت… وگُمان و وهم هم نبود…
نمونههای معروفش باغ فین کاشان (برخی منابع تاریخی قدمت این باغ را به دوران سلطنت آلبویه میرسانند. به استناد منابع، طراح باغ را غیاثالدین جمشید کاشانی میدانند. با این وجود منابع دانشگاهی طراح باغ را شیخ بهایی معرفی میکنند…) و باغ ماهان کرمان (این باغ نخست به دستور محمدحسن خان سردار ایروانی حاکم وقت کرمان ساخته شد و بنای درون آن بعدها توسط عبدالحمید میرزا ناصرالدوله حاکم کرمان طی یازده سال حکمرانی وی از۱۲۹۸ تا ۱۳۰۹ ه.ق ساخته شد.)
باغ آلبالو نام آخرین نمایشنامهٔست اثر آنتون چخوف (آنتون پاولُویچ چِخوف زادهٔ ۲۹ ژانویهٔ ۱۸۶۰ درگذشتهٔ ۱۵ ژوئیهٔ ۱۹۰۴ پزشک، داستاننویس، طنزنویس و نمایشنامهنویس.)
باغ آلبالودر سال ۱۹۰۴ به کارگردانی کنستانتین استانیسلاوسکی (زاده ۱۷ ژانویه ۱۸۶۳ درگذشته ۷ اوت ۱۹۳۸ ) به روی صحنه رفت… چخوف این نمایشنامه را یک اثر کمدی میدانست، درحالیکه استانیسلاوسکی این نمایش را بهعنوان یک اثر تراژدی کارگردانی نمود.