هرچه فکردم که چه بنویسم از تو، نه واژه ها و نه ذهنم مرا یاری ندادند، چون تورا نمی شناختم.
آما تو را بعد از مرگ شناختم وبرایت شمعی روشن کردم.
واز دل نوشت هایم، این دل نوشته برای تو انتخاب کردم.
باورم، باور توست
صدای ما،صدای توست
باورت مزرعه ایست ،که عاشقان ،درآن عشق رادرو می کنند
چشمانت، دشت بیکران زیبائی ست، که …
زلالی چشمانت، تاریخ است، وتمامی نا نوشته ها
وبرگ سفیدی است، که من حیرانم چه تصویر کنم آنرا
باورت، قصه هاست که در باور من، بارور می شوند.
وآن شراب گس است که باید،جرعه،جرعه آن را نوشید.
نام تو
آن سلامی هست و دید ار های پشت میله ها
آن کلماتی است که از ذهن عبور می کند، وبر دل می نیشند.
…
مرگ تو، نگاهی است، که آبم می کند.
خواستن دستهائت
پرنده ای است، که پرواز را می خواهد، و نه قفس و ریسمان
و چشمانت، خیابانی است، که به خوشبختی راه دارد.
…
زلالی چشمانت، شب گون گیسوانت را نشان می دهد، و آبی عشق
نسترن است و یک بغل مهر.
چشمان تو، و حیرت من ، چه بنویسم از آن
که این دژخیمان زمان، عشق را نمیفهمند و نمی شناسند
و قناری ها را می کُشند،لعن و نفرین بر آنها.
کاوه داد