کسی را یارای به تصویر کشیدن آن تابستان گرم و هولناک نیست. مرا هم توان آن نیست تا از روزهای سخت مرگ و زندگی براحتی سخن گویم و تصویری عینی از آن لحظاتی که هر یک چون سالی بر ما گذشت بنویسم. زبانم با یادآوری آن روزها به لکنت میافتد و قلبم تند تند میزند، دست پاچه میشوم و بوی خون و باروت در ذهنم بازسازی میشود و اشک چشمانم را تر میکند و بی اختیار میخوانم “باز این منو این شب تیره بی پگاه…” مردد میشوم اما درونم مرا راحت نمیگذارد به خودم میگویم بنویس این خاطره را با یارانت تقسیم کن، بگذار سبک شوی و آرامش و قرار گیری، برایم سخت است اما… مینویسم، و شمه ای از خاطرات ۶ سال زندگی چریکی در کنار عزیزترین رفقایم را که همواره چون خورشیدی تابان به قلبم گرما میبخشد و بخصوص روزهای سخت خرداد و تیر ۱٣۵۵ را بازگو میکنم…
در اینجا قصد تحلیل و تفسیر سیر وسلوک مبارزاتمان را ندارم، آن را به زمانی دیگر وا میگذارم و لحظات پر هیجان و سخت تابستان سال ۱٣۵۵ را که چون تابلوئی در جلوی چشمانم نقش بسته است، بتصویر می کشم.
باور نمی کند دل من مرگ خوبش را
من مرگ هیچ عزیزی را باور نمی کنم”
تابستان سال ۱٣۵۵ است، خانه تیمی ما خانه کوچکی با حداقل امکانات در شهر ری (شاه عبدالعظیم) نزدیکی تهران، و تیم ما چهار نفره بود، با مسئولیت من و عضویت سه نفر دیگر، بهنام امیری دوان و دو تن از برادران یوسف زرکاری بنامهای غلامعباس و جعفر زرکاری، به مدت ۹ ماه در آنجا زندگی میکردیم با امکاناتی حداقلی. رفیق نسترن آل آقا مسئول شاخه ما بود و هفته ای یکبار به ما سر میزد. همه از یکنواختی و بی تحرکی گله مند بودند با شور وشوق برای فعالیتهای انقلابی بی تابی میکردیم و رفیق نسترن قول داد که بزودی هر کدام از ما به تیم دیگری منتقل خواهد شد و فعالیتهای مبارزاتی شدت خواهد گرفت.
روز موعود فرا رسید. نسترن آمد و گفت شما را به تیم های متفاوتی منتقل میکنیم، مرا چشم بسته با ماشین به خانه بزرگی برد، این خانه دو طبقه داشت با حیاط ماشین رو، بالکنی بزرگ و اطاق های متعدد و تقریبا خالی از وسایل زندگی. نسترن گفت که این یکی از خانه های انتشاراتی سازمان بوده که هم اکنون افرادش به نقاط مختلف منتقل شده اند و ما موقتا اینجا خواهیم بود. همه رفقایی هم که به اینجا می آیند بطور موقت می مانند و بعد به جای دیگری منتقل میشوند. خانه جدید تلفن هم داشت و در اتاقهای آن رفقای مختلفی زندگی میکردند، میآمدند و میرفتند، من یکی دو رفیق را می دیدم از جمله کیومرث سنجری و کمی بعدتر فاطمه حسینی را که آمد و یک ماهی ماند و به جای دیگری انتقال یافت. رفیق لادن آل آقا هم در یکی از اطاق ها بود که نسترن به او سر می زد، لادن خواهر نسترن آل آقا بود، البته ما هیج اطلاعی نداشتیم و اجازه هم نداشتیم در مورد کسی سوال کنیم. در مدت دو ماهی که من آنجا بودم رفقای زیادی را نسترن جابجا می کرد. ما در آنجا ورزش جمعی، مطالعه جمعی، کارهای دستی و تایپ، که عمدتا کار من بود، انجام می دادیم.
بعد از چند روزی نسترن رفیق بهزاد امیری دوان را به خانه ما آورد. من او را میشناختم، قبلا با او مدت کوتاهی هم تیم بودم، اوموقتی بود و قرار بود بزودی از انجا برود. در عصر یکی از این روزها رفیقی بخانه ما آمد که قبلا در آن خانه زندگی می کرد، او گفت آمده ام فردا با بهزاد امیری دوان مقدار زیادی کاغذ ضاله را با وانت ببریم و بسوزانیم. منظور از کاغذ ضاله کاغذ های پلی کپی شده خرابی بود که ما آنها را در گونی جمع میکردیم و در فرصت مناسب در بیابانها می سوزاندیم. این رفیق مجتبا نام داشت و شب در خانه ما ماند. ما معمولا صبح ها ورزش میکردیم. تعداد ما در این زمان ۴ نفر بود، رفیق جوان جعفر که یکی از برادران زرکاری بود هم به آنجا آورده شده بود. ما چهار نفر، صبح زود در آن هوای مطبوع بهاری مشغول ورزش شدیم و من میدان دار بودم، در این هنگام ناگهان صدای انفجار مهیبیی شنیده شد، همه با تعجب به همدیگر نگاه کردیم. کمی بعدتر صدای رگبار مسلسل و انفجارهای پی در پی دیگری از دور بگوش رسید، من گفتم حتما درگیری شده و شاید مجاهدین هستند که با رژیم درگیر شده اند. ما ورزش خود را سریع تمام کردیم، صبحانه خوردیم و من به دو رفیقی که میخواستند بروند و کاغذها را بسوزانند توصیه کردم امروز حرکت نکنند ولی آنها گفتند نه ما با احتیاط می رویم. آنها رفتند. من به اطاق کارم بازگشتم و مشغول تایپ و ادیت مطالب نبرد خلق شماره (۷) که نسترن برایم آورده بود شدم. جعفر هم مشغول کارهای خودش بود. حدود ساعت ۹ صبح بود که تلفن زنگ زد و من گوشی را برداشتم، صدای هیجان زده نسترن را شنیدم که می گفت شمسی هر چه که دارید بسوزانید و بزنید بیرون، من فرصت نکردم سوال کنم. جعفر را سریعا صدا کردم و دویدم به آشپزخانه، ما همیشه یک سطلی داشتیم که اسناد و مدارک مهم را در آن مگذاشتیم، اسنادی که نمیبایست بدست ساواک بیفتد و در هنگام حمله به خانه تیمی و یا محاصره حتما باید از بین میرفت، به این سطل اسناد مهم اصطلاحا “پیت دو صفر” می گفتیم، با جعفر دو نفری مشغول سوزاندن اسناد بودیم که نسترن دو باره زنگ زد و گفت شمسی دست نگهدارید وسایل را بردارید و آماده باشید من می آیم شما را می برم، نسترن بسرعت خودش را به خانه رساند وقتی آمد روی پله های راهرو نشست، رنگ پریده بود و صدایش می لرزید، من پرسیدم رفیق چه اتفاقی افتاده، او گفت همه رفتند، حمید هم رفت. من هیجان زده و لرزان از این مصیبت پرسیدم، چه میگوئی تعریف کن چه شده، و او گفت که صبح زود میخواستم به خانه تهران نو بروم منطقه بشدت محاصره شده بود و درگیری شدیدی جریان داشت احتمالا همه رفقایی که در آن خانه بودند کشته شده اند، و او ادامه داد از آنجا بسرعت به خانه کوی کن رفتم آنجا هم محاصره بود و درگیری شدیدی جریان داشت در راه به رفقای کوی کن تلفن زدم رفیق غلامعباس زرکاری گفت رفیق نسترن به اینجا نیا ما محاصره شده ایم و درگیری شدیدا ادامه دارد، اگر بیایی کشته می شوی. جالب این بود که نسترن همانطور که نشسته بود و داشت تعریف می کرد هوشیارانه گفت حتما این حمله به خانه هایی که تلفن داشتند صورت گرفته و شناسائی از طریق کنترل تلفن ها بوده، حتما به اینجا هم همین الان حمله می شود باید هر چه سریعتر خانه را ترک کنیم. من سریعا وسایل ضروری را برداشتم و زیر چادرم مخفی کردم و به همراه نسترن و رفیق جعفر از خانه خارج شدیم. هنگام خروج تازه متوجه شدم که خانه ما در کوچه بن بستی قرار دارد، هنوز منطقه را نمی شناختم، حتا موقعیت خانه را نمیدانستم، چون چشم بسته به آنجا آورده شده بودم، وقتی به اطراف خانه رسیدیم اوضاع غیرعادی بود و افراد لباس شخصی و مشکوک تمام منطقه را پر کرده بودند، ساواکی ها داشتند حلقه محاصره ما را تنگ تر میکردند اما ما آرام و خونسرد و با هوشیاری ازمنطقه خارج شدیم. بعدتر شنیدیم که کمی بعداز رفتن ما خانه مورد یورش قرار گرفته اما ساواک و شهربانی آنرا خالی از سکنه یافتند.
بعدها نسترن گفت که در آن محاصره یکی از اهالی محل که جوانی ۱۹ ساله بود و به رفتار ساواکی ها معترض، در همانجا بدست آنها کشته شده است. بدون تردید اگر ما تعلل کرده بودیم همگی کشته میشدیم، اما آنروز شانس با ما یاری کرد.
ما بعد از اینکه از منطقه خارج شدیم سر چهار راهی در آن حوالی رفقا مجتبی و بهزاد را دیدیم که در وانتی نشسته و منتظر ما بودند. همان یارانی که صبح برای سوزاندن کاغذها رفته بودند. آنها ما را سوار کردند و همراه نسترن همگی از منطقه خارج شدیم. نسترن گفت ما الان به خانه ای می رویم که شما نباید آنرا بشناسید. ما جشم بسته به آنجا برده شدیم و بعدها فهمیدیم که آن همان خانه تهران پارس بود، خانه ای تقریبا تازه ساز در یک منطقه کارمند نشین. مرا به زیر زمین خانه منتقل کرد، من در آنجا رفیق کیومرث سنجری را دیدم.
تمام روز از همه جا بی خبر بودیم. غروب نسترن بخانه آمد، روزنامه ای در دست داشت، تیتر بزرگ روزنامه تمام درگیری های آن روز را تمام و کمال و اسامی رفقایی که در آن حمله وحشیانه کشته شده بودند را نوشته بود. در این میان نسترن در حالیکه با از دست دادن این همه رفیق ناراحت بود ولی گفت خبر خوبی بدهم که حمید زنده است. او با افراد ساواک درگیر شده و طی جنگ و گریزی طولانی تیر خورده، ولی خوشبختانه جان سالم بدر برده است و اکنون در جای امنی بسر می برد. ما هم از این خبر که حمید زنده است خوشحال شدیم. حمید برای ما همه چیز بود. شاید بعضی ها ایراد بگیرند که این چه برخوردیست، مگر رفقا با هم فرق داشتند؟ ولی ما رشادت ها و فداکاری ها و شهامت زیادی از حمید شنیده بودیم. حس احترام عمیقی نسبت به حمید داشتیم. او را عمیقا دوست داشتیم و فداکاری هایش را سرمشق قرار می دادیم.
وقتی حمید زنده بود سازمان زنده بود، وقتی حمید بود ما احساس می کردیم که غم از دست دادن رفقایمان را راحت تر تحمل می کنیم. حمید برا ی ما تکیه گاهی بود که از آن نیرو می گرفتیم و می توانستیم دوباره قوی و استوار بپا خیزیم و همه چیز را از نو بسازیم، او به سنبل ادامه مبارزه برایمان تبدیل شده بود، رفیقی مهم برای حفظ سازمان، سازمانی که آنرا عمیقا دوست داشتیم آخر این سازمان بود که با آن آرمانها و آرزوهای شرافتمندانه و انسانی ما میتوانست ادامه یابد. او امکان ساز بود. راجع به شخصیت حمید در فرصتی دیگر صحبت خواهم کرد ولی اکنون هدفم تشریح وقایع روزهای خوفناک و تاثر برانگیز، و درگیری های اردیبهشت تا تیر ماه ۱٣۵۵ است.
“در گذرگاه نسیم سرودی دیگر گونه آغاز کردم
در گذرگاه باران سرودی دیگر گونه آغاز کردم
…
…
من عشق را سرودی کردم
من موج را سرودی کردم
پر طبل تر از حیات
من مرگ را سرودی کردم”
شاملو
دقیق بیاد ندارم چند روز بعدتر، شاید یک هفته بعد رفیق نسترن حمید را به آن خانه اورد و ما همگی ۹ نفر بودیم که از درگیریهای مختلف گریخته بودیم واز پس دربدری های فراوان به آنجا آمده بودیم. این خانه چون تلفن نداشت ظاهرا از جاهای دیگر امن تر بنظر می رسید. حمید را در طبقه بالا جا دادند. فقط رفیق نسترن بود که با او تماس داشت، او را می دید. به محض اینکه کمی حال حمید بهتر شد، شروع کرد تا بخشی از مطالب نبرد خلق شماره ۷ را که من سوزانده بودم، دو باره بازنویسی کند. او مطالب را توسط نسترن برای من می فرستاد و من و کیومرث سنجری سخت مشغول تایپ و ادیت و جاپ آنها بودیم. حمید معتقد بود در این شرایطی که رژیم ادعا می کند همه چریک ها را گرفته و کشته و تارومار کرده، ما باید نشان بدهیم که هستیم و راه رفقایمان را ادامه می دهیم. او می گفت باید هر چه سریعتر آنرا در میان مردم مخصوصا دانشجویان پخش کنیم تا آنها روحیه بگیرند.
من و کیومرت خستگی ناپذیر در آن زیرزمین گرم و نفسگیر فعال و پرانرژی کار می کردیم تا بالاخره نشریه به پایان رسید و رفیق کیومرث با چاپ “سیلک اسکرین” با رنگ سرخ و شفاف علامت داس و چکش را روی تک تک نشریه ها حک می کرد و بعد میپرسید، “ببین شمسی خوب شده؟” من دقیق نگاه می کردم و می گفتم نه این کم رنگ است پر رنگ ترش کن. هر دو می خندیدیم و از دور نگاه می کردیم و وقتی زیبایی و شفاف بودن رنگ را تایید می کردیم راضی می شدیم و نسخه بعدی را شروع می کردیم. خلاصه نشریه ها با عشق و تارهائی از وجودمان آماده شدند، نسترن برای بردن آنها آمد، همه خوشحال بودیم که میتوانیم از این طریق فریاد برآوریم که ما هستیم دوباره میروئیم و راه ادامه دارد.
روز بعد نسترن آمد و با آب و تاب عکس العمل دانشجویان را برای ما تعریف کرد و ما همه خوشحال شدیم. در آن تابستان گرم و هولناک، درگیری و دستگیری و کشتار رفقایمان ادامه داشت. روزی نبود که سازمان تعدادی از اعضا و کادرهایش را از دست ندهذ. روزهای عجیبی بود، رژیم بی رحمانه به جان مبارزین افتاده بود و قربانی می گرفت. ساواکیان، این مزدوران سیاه دل، برای خوش رقصی نزد ارباب خود از هیچ جنابتی رویگردان نبودند. آنها با تعقیب و مراقبت و شکنجه وحشیانه دستگیر شدگان تلاش میکردند تا به سر نخ های جدید برسند.
رژیم به بنگاه ها اعلام کرده بود که همه باید مستاجرهایشان را معرفی کنند، هیچکس احساس امنیت نمی کرد. ما هر لحظه احساس می کردیم مورد حمله قرار خواهیم گرفت. شبها دو نفری نگهبانی می دادیم. فشار زیادی بروی یکسری از رفقا از جمله نسترن بود. او هر روز از صبح زود از خانه خارج می شد و شب ها خسته و هلاک بخانه می آمد. یکبار به من گفت امروز شمسی ۱۱ قرار اجرا کردم. من می فهمیدم در آن شرایط پلیسی که خیابان ها پر از گشتی های ساواک بود، کنترل و اجرای این همه قرار چه کار خطرناک و عمل فداکارانه ای است. او برای حفظ یارانش و وصل کردن قرارها و راه انداختن سازمان جان بر کف و هوشیارانه می جنگید.
بعد از زخمی شدن حمید، رفقا اجازه حرکت (اجرای وظایف سازمانی) به حمید نمی دادند. روزها از پی هم می گذشتند تا اینکه رفیق نسترن این گرد آفرید زمان و مبارز خستگی ناپذیر هم در یک درگیری در جنوب تهران کشته شد. زنی که یکی از معلمین سخت کوش صادق و فدار کار من بود و از صمیم قلب دوستش داشتم و برایش احترام قائل بودم، رفیقی که با دستان نحیف و مهربانش دستان مرا در دست می گرفت و با چشمان روشن و شفافش که همیشه در اثر کار و تلاش زیاده خسته ولی شاد و راضی بنظر میرسید به من نگاه می کرد و می گفت شمسی ما پیروز می شویم. همیشه از اعتماد به نفس او نیرو می گرفتم و سخت کوشی و تلاش او برایم نمونه بود. این روزی غم انگیز در زندگی مبارزاتی من بود. من که دختری جوان بودم و از همه ی خانواده و نزدیکانم جدا شده و به صفوف سازمان پیوسته بودم، در او عواطف و احساساتم را میافتم، او رفیقم بود، همرزم بود، معلم بود و خانواده ام بود. او رفته بود ولی من حتا فرصت سوگواری هم نداشتم
اکنون که این خطوط را مینویسم بغض گلویم را میفشارد و اشک امانم نمیدهد. آنروز غرورم نگذاشت تا گریه کنم اما اکنون برای او دلتنگم و میخواهم فریاد بکشم…
“نازلی بهار خنده زد و ارغوان شکفت
در خانه زیر پنجره، گل داد یاس پیر
دست از گمان بدار
با مرگ نحس پنجه میفکن
بودن به از نبود شدن
خاصه در بهار….
نازلی سخن نگفت
نازلی ستاره بود
یک دم درین ظلام بدرخشید و جست و رفت
از تیرگی بر آمد و در خون نشست و رفت…
نارلی سخن نگفت
نازلی بنفشه بود
گل داد و مژده داد که زمستان گذشت و رفت”
بعد از کشته شدن نسترن، رفیق حمید شروع به حرکت کرد. یکی دو بار از خانه بیرون رفت. درست یادم هست شبی که حمید می خواست از خانه تهران پارس برود، رفقا به او تذکر دادند که رفیق بهتر است حرکت نکنی و به خانه های دیگر نروی، ولی او اصرار کرد که باید برای سازماندهی و برنامه ریزی جدید جلسه بگذاریم و به کارها سرو سامان بدهیم.
روز ٨ تیر ماه بود. همانطور که گفتم ما ۹ رفیق بودیم که در این خانه نه چندان بزرگ با تقسیم کردن اطاقها با پرده های پلاستیکی زندگی می کردیم، اکثر ما با هم چشم بسته بودیم، یعنی نمیبایست چهره همدیگر را میدیدیم، این قانون مبارزه مخفی بود که وقتی ضرورتی نداشت افراد نباید با هم آشنا میشدند، این امر ضربات را کمتر میکرد، من هم در یک اطاق با پرده تقسیم شده سکونت داشتم. ما معمولا ساعت یک بعد از ظهر به اخبار مفصل رادیو گوش میکردیم، آنروز هم رادیو را روشن کردیم، پس از اعلام ساعت یک، گوینده رادیو با صدای شمرده و بلند گفت، امروز در یک درگیری شدید در مهرآباد جنوبی تهران حمید اشرف رهبر چریکهای فدایی خلق و خرابکاران کشته شد (آنها مبارزین را خرابکاران می نامیدند). این خبر مانند پتک بر سر تک تک افراد خانه فرود آمد. گوینده به شرح درگیری ها و فعالیت رفیق حمید پرداخت و نام رفقای کشته شده را ذکر کرد.
همه افرادخانه شوک شده بودند، سکوت مرگباری فضای خانه را پوشانده بود، من دستهایم را بهم کوبیدم و گفتم حمید هم رفت، قادر به توصیف آن لحظه نیستم. همه همچنان بی صدا و مات و مبهوت میخکوب شده بودیم و نمی دانستیم چه کنیم. صدا در گلو و نفس در سینه حبس شده بود. قلبم مانند کبوتری ترسیده به در و دیوار سینه ام می خورد، تردید ندارم که همه اعضای خانه چنین حال و روزی داشتند. مات و متحیر جرات سوال نداشتیم، چه بلایی به سرمان آمد، بغض مجال نمی داد، اشک های داغ بی اراده به روی گونه های سرد و بی رمقم جاری بود. هر کس آرزو می کرد تنها بود و تمام فریادهای عالم را از سینه سوزان خود بیرون می داد. بی آنکه خود بخواهم خشم سراپایم را گرفته بود و نفسم تنگ شده بود. مگر ما چه می خواستیم که باید اینگونه بیرحمانه آماج سرب های داغ رژیم دیکتاتوری قرار گیریم. مگر این جوانان پاک و غیور چه می خواستند و چه گناهی جز دوست داشتن دیگری، دوست داشتن وطن و مردم زحمتکش داشتند، ایا عدالت خواهی، مردم دوستی و وطن پرستی و احترام به کرامت و شرف انسانی جرم بود؟
“دهانت را می بویند مبادا گفته باشی دوستت دارم”.
این اشکها و اندوه عمیق نه از عجز و درماندگی بلکه بخاطر بی رحمی و شقاوت رژیمی دیکتاتور بود که فرزندان غیور و سلحشور میهن را به خاک و خون میکشید. این ظلم و دد منشی رژیم سیاه پهلوی ما را سرسخت تر و مصمم تر می کرد.
نمی دانم جه مدت گذشت، زمان از دستم خارج شده بود، ناگهان یکی از رفقا با صدای بلند و مصمم گفت رفقا راه حمید ادامه دارد ما دو باره بلند می شویم و می سازیم، این صدا مانند نهیبی امید بخش بر روح و جان ما نشست. بر خود مسلط شدیم. ما بارها افتاده و دوباره برخاسته و ادامه داده بودیم، اینبار هم ادامه خواهیم داد، او گفت امشب جلسه ای خواهیم گذاشت و همه با هم چشم باز می شویم و باید ببینیم چه کسی چه امکاناتی دارد.
همان شب به پاس احترام به حمید و نه تن از یاران عزیرمان که در آن در گیری کشته شده بودند جلسه گذاشتیم و پرچمی را که از دست یاران مان بزمین افتاده بود دوباره به اهتزاز در آوردیم. راه سخت بود و طولانی و ما ۹ رفیق حاضر در آن جلسه امکانات محدودی داشتیم، نه پول داشتیم، نه خانه های امن و نه ارتباطات زیاد، همه چیز باید از نو ساخته می شد.
“نه آشنا و نه همدمی،
نه شانه ای ز دوستی که سر نهی بر آن دمی
تو یی و رنج و بیم تو
تویی و بی پناهی عظیم تو…”
سیاوش کسرایی
علیرغم همه سختی ها و فراز و نشیب ها با امید به فردایی روشن و با تصور کشوری آزاد، دمکرات و سربلند و رها از یوغ بیگانگان و آرزوی دیدن مردمانی خوشبخت، برخاستیم. ما جوان بودیم، آرزوهای زیبایی برای وطنمان داشتیم، دنیای امید را خزانی نیست.
“بگذار تا از این شب دشوار بگذریم، آنگه چه مژده ها که به بام سحر بریم”.
با قلبی سرشار از امید و عشق به آینده و تلاش شبانه روزی رفقا، امکانات را بازسازی کردیم، ارتباط ها ترمیم شد، خانه های تیمی جدیدی گرفتیم و رفقای زیادی به صفوف ما پیوستند، به کارخانه ها راه یافتیم، با دانشجویان و روشنفکران تماس گرفتیم، گسترش یافتیم و در انقلاب فعالانه شرکت کردیم. هر چند تلاش زیادی می شود که نقش ما را در تحولات آن روز کشورکم رنگ جلوه دهند، ما را بی ارتباط با مردم بخوانند و بگویند که جوانانی پرشور و رویائی بودیم و… .
متاسفانه در جامعه ما هنوز زمان نگاهی عمیق و همه جانبه به این جنبش و جوانب گوناگون آن نرسیده است. باید بازهم صبر کرد. هنوز تفسیر و برداشت از آرمان ها و آرزوهای شریف و عدالت خواهانه جنبش ما و استقلال و تلاش های راه جویانه آن، جدا از زمان و مکان، مورد ارزیابی قرار می گیرد و سنجیده می شود. منظور تائید و تقدیس آن نیست، منظور بررسی بیطرفانه و همه جانبه و علمی آنست. …. بگذریم.
در زمانه ای که عمر چریک شش ماه تصور میشد، من افتخار و شانس آن را یافتم که بمدت شش سال در صفوف و در خانه های تیمی سازمانی که بدلیل اهداف آزادیخواهانه و عدالت جویانه اش آنرا عمیقا دوست داشتم، مبارزه کنم و زنده بمانم. در آن سالها همرزمان بیشماری که صمیمانه دوستشان داشتم در چشم بهم زدنی رفتند و باز نگشتند. اکنون که از فراز عمر به آن سالها و به خاطرات آن یاران نگاه میکنم احساس غمی سنگین توام با احترامی عمیق وجودم را فرامیگیرد. نمیشود به گذشته های دور و انتخاب های جوانی بی انتقاد بود، اما نه با خشم و نفرت. من گذشته ام را دوست دارم و به انتخابی که در آن زمان و در آن سنین جوانی کرده ام، میبالم، انتخابی که اگرچه به لحاظ شیوه ها و روش های مبارزاتی اشتباهاتی عدیده داشته است، اما بخاطر سمت و سوی مردمی و عدالت خواهانه آن کمترین تردیدی در آن وجود ندارد. من ضمن ارزش گذاری به مبارزات و فداکاری های این عزیران در مسیر حرکت مداوم و پرفراز و نشیب مبارزه مان همواره با نگاه انتقادی به گذشته نگریسته ام. ما بدون درک از کاستی ها و خطاهایمان نمی توانیم به مرحله بعدی گام بر داریم، اما عدالت خواهی و انسان دوستی در تمام طول تاریخ همیشه ارزشمند بوده و هست، و مبارزه برای تغییر، ضرورت زندگی امیدوارانه و هدفمند است.
شادم که با این جمله نویسنده بزرگ وطنم محمود دولت آبادی این خاطره را به پایان برم: “با آرزوهای کوچک نمی توان کارهای بزرگ انجام داد ولی بی عشق و هدف نمی توان آرزومند بود.”