شب همیشە رازیست. و یک راز است زیرا آدمی آن را با خوابیدن می گذراند. و اگر بیدار ماندی، و لحظات سیاە و آغشتە بە رنگ تیرە آن را تجربە کردی،… اگر با چشمان باز و جویای حوادث درون و پشت آن در بیداری اتاق ماندی، آنگاە طور دیگری می شود. دیگر رازی باقی نمی ماند، شاید می ماند و اما دیگر آن راز قبلی نیست. شب، شکاف بزرگ لحظەهای درون بیست و چهار زندگیست. لحظەهائی جادوئی و… نامکشوف. لحظەهائی کە یک سوم زندگی را مبهم باقی می گذراند. و آگر آن را بیدار ماندی، شکاف رخت بر می بندد و تو متوجە می شوی کە آنجا هم چیزی نیست بجز همین ثانیەها و دقایقی کە بە ظاهر در بستری دیگر در جریان بودند. و تا بیشتر بیدار بمانی، و تا بیشتر شبها را چونان روز بگذرانی، جادوی زندگی بیشتر مشت خود را باز می کند. و شب و خوابیدن را، خواب دیدنها، بیشتر بە پستوی اعجاب می رانند، و بیدار کە ماندی با عقب کشیدن رویاها انگار جادوی زندگی بیشتر می شکند و آنچە باقی می ماند همانا جهانیست کە بی رحمتر از همیشە در مقابلت قد بر می افرازد.
و من اولین شبی را کە بیدار ماندم با سعید بود. در مغازەای از گونی و نایلون، دو صد متری بالاتر از جائی کە دکەاش را داشت. و آن شب قرار بود تراکتهای سعید را در روستا پخش کنیم. ساعت دو نصف شب بیرون زدیم. روستا در آرامش. حتی آنانی هم کە در مغازەهایشان ماندەبودند نیز در سکوت. و تنها مشکل و خطر، پاسگاهی بود کە در کنار جادە اصلی درست در گلوگاەهی کە از روستا بە طرف شهر می خورد با دیوارها و برجهای بلندش وجود داشت. و سعید معتقد بود کە چونکە پاسگاە نظامی بود، پس ربطی بە مسائل سیاسی نداشت و تنها اینکە می بایست بیشتر مواظب باشیم تا بە هر صورت گرفتار نشویم.
و سعید معتقد بود کە بعد از اتمام کارمان می بایست بە طرف شهر راە می افتادیم، و نمی بایست در روستا کە روز بعدش بە احتمال زیاد با حضور نیروهای امنیتی مواجە می شد، می ماندیم. و همان شب طرفهای صبح بە شهر رسیدیم. پدر و مادر سعید کە انگار بە رفتارهای عجیب و غریب پسرشان عادت گرفتەبودند، از وقت نابهنگامی کە ما وارد خانە شدیم زیاد تعجب نکردند، و شاید تنها تعجبی کە می شد در نگاە و در حرکاتشان خواند، حضور من بود.
و خوابیدیم. سعید طولی نکشید کە خوابش برد. اما من نە! هیجان شبی کە گذشتەبود، چنان در وجودم نشستە بود کە انگار آرامش برای همیشە رخت بربستە بود. همە چیز در جلو چشمانم با وجود نایاب بودن حس جدیدی کە در درونم شکل گرفتەبود، چنان سریع گذشتەبود کە انگار همە چیز خوابی بیش نبود. و شاید اگر انسان شب را نخوابد، خود بیدارماندن بە خوابی بە رویائی تبدیل می شود. بە کوچەهای تاریک روستای پر جمعیت اندیشیدم، بە تراکتهائی کە از زیر درها بە درون خانەها هول می دادیم، بە سفیدی تراکتهائی کە روی دیوارها در تاریکی نگاە را بە خود جلب می کردند. گاها بە صداهای مبهم درون خانەها و یا حیاطی کە کسی برای رفع حاجت در چوبین و فلزی توالت را بە صدا در می آورد. و مسیر روستا بە شهر کە از دل جنگل و درە می گذشت. و سعیدی کە انگار راە را از بر بود. و آسمان پر ستارەای کە از همیشە پر ستارەتر می نمود. انگار راە را نشان می دادند.
در درون رختخوابی کە بر روی زمین پهن شدەبود، من ناآرام غلت می زدم و احساس می کردم یک دفعە چند سالی بزرگتر شدەبودم! و شاید این نتیجە تنهائی و شب و خطر با هم باشد. در نور کم توان صبحدم بە سعید نگریستم. بە خودم گفتم او حالا باید پیرمردی بیش نباشد. پیرمردی کە دیگر همە چیز، از جملە مرگ هم برایش علی السویە است. مظهر کامل این سخن کە هر چە بادا باد! و در جنگ آدمها زندگی را چونان آب روانی می بینند کە نمی دانند جنس رنگ آن از چیست.
و در حالیکە هیجانم فرو می نشست، و گرمای درون رختخواب و خستگی شبی کە نخوابیدەبودم بیشتر و بیشتر در تن و در چشمانم می نشستند احساس غرور و شادی عجیبی مرا در خود فروگرفت. انگار زندگی ام بە یک بارە معنائی یافتە بود کە نداشت، و یا اینکە جنگ و شروع آن از مدتها قبل با خود بردەبود. در درون خودم از سعید سپاسگزاری کردم. و از تصور اینکە چهرە من هم مثل سعید عبوس خواهدشد، تبسمی بر لبانم ظاهرشد. نمی دانم کلماتی هم بر زبانم آمدند یا نە، اما مهم نبود. سکوت شاید بهترین شیوە بیان رضایت از دوستی باشد کە تو را برای یک زندگی بدون معنی نمی خواهد. پدر و مادر سعید را می شنوم کە نماز می خوانند.
نە با هم. شاید بە علت اینکە تنها یک جانمازی دارند. و یا شاید بە این علت کە یکی بیشتر از دیگری بە کاری مشغول است. و می دانم کە مادر سعید است. پدر را با تنها یک بازو، باید کار کمتری باشد. پیش خودم فکر می کنم کە در صورت وقوع یک حادثە فاجعەبار برای سعید، چە سرنوشتی در انتظار این آدمهاست؟ ها چە سرنوشتی؟… و من بە جز نشستن پیرمردی جلو میز بساط خردەاش، و پیرزنی کە اتاقهای خانەاش را ابدیتی تصور می کند، نمی توانم چیز دیگری را جلو چشمان خود تصورکنم. اما این نیز زندگی است، شاید زندگی تر از هر زندگی دیگر. و مردی کە با یک بازو بتواند زندگی کند، می تواند بدون چیزهای دیگر و حتی نزدیکترین نزدیکانشان هم زندگی کند.
بوی عرق تنم در بینی ام می پیچد. پرەهای احساس می لرزند، و من انگار در آن صبح رویائی چیزی در درونم می شکفد. و از اینکە دو خانوادە، کە همدیگر را نمی شناسند، یک دفعە می توانند چنین سرنوشت مشابهی پیدا کنند بە این نتیجە می رسم کە زندگی شبکە تودرتوئی است کە همە چیز آن بە شیوە عجیبی بە هم وصل است. و شاید این را جائی هم خواندەبودم. بویژە درون آن کتابهائی کە از خانەهای ویران جمع می کردم. آرە جائی آن را خواندەبودم. اما خواندن کجا و تجربە مشخص آن کجا!
و پدر و مادر سعید دوبارە آرام می گیرند. یک خواب صبحگاهی کوتاە. تا روز تمام قد برسد. چرتی بر بالش. و بر خلاف خانە ما، صدای هیچ رادیوئی نمی آید. اما بوی گل یاس وحشی آنجاست. از پنجرە بە درون اتاق می آید، و من کە در اثر هیجان شب گذشتە متوجە آن نشدەبودم، بە یکبارە خودم را در محاصرە کامل آن می بینم. و لبخندی دوبارە بر لبانم می نشیند. کوتاە چونان لحظەای از نسیم صبحگاهی.
و از اینکە گلهای یاس مادر هیچگاە مرا ول نمی کنند، و همە جا با من هستند بشدت احساس خوشبختی می کنم. انگار آنها همە جا با من اند تا از من نگهداری کنند. آنان می دانند دنیا محل خطر است، بویژە آنگاە کە جنگ می آید. و بیهودە نیست کە از هر نوع آن چە خانگی و چە وحشی همە جا هستند.
و در سکوت مطلق خانە، خواب چونان ابری از گل یاس پیکر بی حس مرا با خود می برد.