در طول گرمای زمان، در سکوت روزهای تابستانی جنگ کە دراز می کشم بیشتر از هر زمان دیگری بە دخترها فکر می کنم. و راستی دخترها چە آسان این سالها از اندیشە من رخت بربستند! و ناگهان چهرە همە آنهائی کە در محلە ما زیستند، و همان روزهای اول بساطشان را جمع کردند و رفتند، چە واضح در جلو چشمانم نقش می بندند! و از آن روزها، سالها گذشتەاست. و گاهی از خودم می پرسم کە آیا واقعا زمانی در این کوچە نابودشدە ما دخترکانی بودەاند؟! و در میان بودەاند و نبودەاند، چنان می مانم کە جهان بە خیالم چیزی بیش از مهی مبهم در خاطرەها نیست. اما جائی در اعماق چیزی تلنگرم می زند کە بودەاند، و آن چیز قبل از آنکە عقل باشد غریزە است. انگار بوی آنها جائی در وجودم ماندەاند.
و من کە با خیال دخترکان زیستەبودم، باز در خیال است کە با آنها ادامە می دهم. و جسم جوان من ناجوانمردانە بە نفس تنگی می افتد. انگار دارم از کوهی صعب العبور بالا می روم. و چە خوش است نسیم خنک ظهر کە از پنجرە باز بە درون می دمد، و تن گرگرفتە مرا با خود می برد و در ملکولهایش چنان تجزیە می کند کە انگار ‘من’ی هیچوقت وجود نداشتەاست.
دنیا بدون دخترکان،… چە اسم بی مسمائی! انگار وجود از هستی تهی شدەاست. من گاهی در کوچەها نعرە می زنم، و بدنبال جوابی… واکنشی بە انتظار می مانم. اما سکوت تنها ارتعاش موجود در هوا بعد از فریادهای جانگداز من است. گاهی خیال می کنم کە چیزی نماندەاست دخترکی از یکی از پنجرەهای نیمە مخروبە سری بە بیرون بکشد، و در هوای دیدار جوانی برازندە تبسمی بر لبانش ظاهر شود. و من یک بە یک پنجرەهای ویران را می پایم. حتی اشباح هم میلی بە حرکت ندارند.
تنها امید من روستائیست کە سعید در آنجا دکەای دارد. و آنجا دنیا بە یکبارە جور دیگری می شود. امید و شور و نشاط من با دیدن دخترکان چنان باز می گردد کە انگار در دنیای دیگری دارم زندگی می کنم. اما دیری نمی پاید کە می فهمم آنجا هم درست بە اندازە شهر همە چیز خیلی دوردست می نماید. و منی کە جرات ندارد و از شرم مفرط درونی اش، قادر بە صحبت و یا تماسی با هیچ دختری نیست، بیشتر در لاکی فرو می رود کە انگار هدیە سالهای جنگ است. و سعید چنین نیست، اما بە نظر می آید حال چنین کاری را ندارد. او یک با جرات خودسانسور است. و روزی از پایان عشق در زمان جنگ می گوید. اینکە برای کسانی کە افکار بزرگ و برنامەهای بزرگ دارند، چیزی بی معنی تر از عشق بە یک دختر جوان را نمی توان یافت. او می گوید جائی خواندە است کە حتی عشقهای باشکوە هم تنها بە خاطرات کم رمق و پراکندە تبدیل می شوند.
می گوید آنچە معنای واقعی عشق است عشق بە همە انسانها و بە نوع بشر است. و من کە نمی توانم حرفهای او را درک کنم تنها سکوت می کنم، و بە کوههای بلند اطراف نگاە می کنم. انگار در پی جواب در آن جاها هستم. اما او عاشق نمی شود شاید بە این دلیل چونکە نمی داند عشق چیست،… و یا اینکە هنوز دختری پیدا نمی شود کە سعید بتواند عاشقش شود،… یا اینکە واقعا در جنگ عاشق شدن بی معناترین رویدادهای زندگیست.
و من چقدر دوست دارم مانند سعید بشوم. آنچنان در خود، در اجتماع و در هدف کە انگار اساسا جنس مخالفی در این دنیای سنگین و تلخ پیدا نمی شود. وغرش مبهم توپهای دوردست بە یادم می آورد کە هنوز تا بازگشت دخترکان بە کوچە قدیمی ما زمان طولانی ای باقیست.و گلهای یاس مادر بیشتر از هر چیز دیگری مرا بە یاد آنها می اندازد. نکند مادرم با رسیدن بە گلها در فکر حفظ خاطرات و وجود دخترکانی است کە می دانست با شروع اولین بمبارانها از کوچە و از شهر ما کوچ خواهندکرد؟! و گلهای یاس چقدر بە دخترکان جوان می مانند. من بە آنها ساعتها خیرە می شوم، و در گرمای روزهای تابستانی چنان عطرشان را بە درون فرو می برم کە انگار آنجا جای واقعی بودنشان است
.
اما جنگ مثل همیشە بی رحم است. او را با خیال کسی سر سازگاری نیست. کار جنگ، یک عبور سرد و بیرحمانە است. او را با منویات کسی و چیزی را کاری نیست. انگار همە چیز برایش ابزاری است و بس. جنگ از سطح نمی گذرد، از اعماق و درست از این سوی تا آن سوی تو عبور می کند. و آن چیزی کە باقی می ماند یک ‘تهی’ است. تهی ای کە قرار است بعدا باد آن را بنوازد. و من این خلاء وحشتناک را حس کردەبودم. من عین کوچەهای ویران و خلوت شهر بودم، و آنها هم عین من. و ما همە با هم معنای مرگ را تا اعماق تجربە کردەبودیم.
و خیال دخترکان چە خوش بود در چنین هوائی! گاهی دست بە قلم و کاغذ می بردم و از آنها نقاشی می ساختم. نقاشی های بد کە ربطی بە واقعیت نداشتند، اما بە حقیقت درون من بسیار نزدیک بودند. پیش خودم گفتم تا هستم این نقاشی ها را نگە خواهم داشت. و اگر زندە ماندم و روزی بچە و نوەدار شدم بە آنها نشان خواهمشان داد. و از دوران جنگ برایشان خواهم گفت. نە نە،… از دوران تجربە جنگ. آرە، این واقعی تر است. و نقاشی ها را یکی یکی در کارتون همیشگی گذاشتم. بدون اسم و تنها با شمارە. دختر شمارە یک،… دختر شمارە دو،… دختر شمارە… . دخترکان سیاە ـ سفید دوران جنگ. و پسرکی کە می داند هستند، اما نمی داند چگونە.
گاهی وقتها بە مادرم خیرە می شوم و سعی می کنم دوران جوانی او را پیش خودم مجسم کنم. مادر بە دخترکی با چهرە سفید، چشمانی براق و سیاە، گیسوانی دراز و خرمائی و با تنی لاغر و ترد تبدیل می شود کە بر روی لبە بامی در یک غروب دل انگیز ایستادەاست و بە افق نگاە می کند. و نگاە بر نمی گیرد. بە خودم می گویم پس او هم زمانی جوان بودەاست. جوانی کە جنگ را حتی بە خواب هم تصور نکردەاست. دخترکی خوشبخت از جنس روزگار قدیم، آنگاە کە زمان، بمبها را هنوز در اعماق خود پنهان نگە داشتەبود. دخترکی بدون گلهای یاس کە هنوز نیازی بە وجود آنها احساس نمی کرد. آە، نکند گل یاس نشانە آمدن روزهای جنگ بودەباشد؟ و ناگهان چنان از وجود چنین اندیشەای لبریز می شوم کە مادر را نیز بنوعی مقصر آمدن چنین روزهائی می پندارم.
و ناگهان من از مادر بشدت بدم می آید. و تصمیم می گیرم سر فرصت همە گلدانهای یاس را بشکنم. آنها را خرد و خمیر کنم. و در یک بعد ازظهر گرم تابستانی کە پدر و مادر هر دو بە خواب رفتەاند، بە طرف گلدانها می روم. هنوز لبریز از خشمی هستم کە روزهاست با من است. و نمی دانم چە اتفاقی می افتد کە دستم را پس می کشم. انگار چیزی در گوشم نجوا می کند کە دست نگەدارم. نجوائی مانند لرزیدن برگ گل در باد. و من کە صدا را جدی گرفتەام، از ترس پس می کشم. مادر غلتی می زند و می گوید “پسرم بیا کمی بخواب… زمان سریعتر می گذرد!” و من در زیر گلهای یاس دراز می کشم.
نفرت ادامە دارد. و این روزها از سعید است کە بدم می آید. از سردی و بی احساسی اش. و همزمان چقدر دوست دارم مثل او باشم. زیرچشمی نگاهش می کنم، و بە خودم می گویم شاید اگر جنگ تمام شود او هم تغییر کند، و مثل من شود. سعیدی کە تنها بە فکر افکار خودش است، و سفت و محکم بە دنیای خودش چسبیدەاست.و درست در این روزهای گرم و نفس گیر، ناگهان هوا بشدت ابری می شود و یک روز تمام باران عجیبی می بارد. آسمان می غرد و کوههای اطراف در ابر و در مە غلیظی گم می شوند! کوچەها و خیابانهای جنگزدە شهر پر آب می شوند. رودخانە شهر می غرد. سیل می آید. و چیزی نیست کە با خود ببرد. پدر هیجانزدە بە زیر باران می رود، و فریاد می زند کە این او را یاد سالهای دور می اندازد، زمانی کە جوان بودەاست، و هنوز پدرش در قید حیات. و قطرات باران بر سر و رویش جاری می شوند. پدر مثل کوچەهای شهر ما می شود. و من چقدر دلم می سوزد.
ادامه دارد…