زندگی
زانوی شکسته ی
باور بود
و خشم برنده
دندانه های راه.
از پهلوی تیرخورده تابستان
تا سال های به خون تپیده ی سکوت و انزوا
دیگر کسی افق را ندید
روز را تجربه نکرد.
فریادها
پچ پچه شد.
سیاست به درماندگی رسید.
تاریخ دوباره چرخید
و به رسم همیشه
شکنجه و اعدام
تنها وسیله پادشاهی شد.
وقتی سیه روزی دست ها و اندیشه ها
راه به جایی نمیبرد
و بعد از سال های شکست و درماندگی،
درآسمان
چند ستاره
درخشیدن گرفت،
درکوهستان
چند رودخانه خروشان شد،
تا دراین سرزمین بی حاصل
که چون دره ای
همیشه حزن آلود و
بی افق بوده،
جنگلی از خون بروید
و درآن گوزن های زروانی
به سوی کوهپایه ها
رهسپار شوند.
دراین واقعه
جنگل میخواست
پایان گمگشتی باشد
و البرز
با سپیدی شکوهمندش
حماسه ای تازه بسازد.
حادثه ای که بتواند
خروش دریا را از دورست ها بشوند
تا چریک ها
چون پرنده ای جادویی
به پرواز درآیند…
آری وقتی که شهر دلمرده
از گریختن و بحث های بی حاصل
خسته شد
زمانه
ازآرمانخواهی
عمل و اراده میخواست.
اینگونه شد که فدایی برخاست.
فدایی
تجسم واقعی حماسه
در نبرد با خفقان،
و بهره کشی و استعمار بود.
فدایی
سیاست را
و هنر و ادبیات را
جانی تازه داد
تا از مفهوم رفاقت
در مصاف با رازهای ناگشوده مرگ و زندگی
داستانی عاشقانه بسازد.
جنبشی که مانیفست اش
تابلوی بیژن جزنی شد
و خونش
شعرهای خسرو گلسرخی.
فدایی
ادبیات را با قصه های صمد بهرنگی
به میدان مبارزه کشاند
و زیبایی اراده را
با ترانه های سعید سلطانپور.
فدایی
به فدا شدن شبپره ها خیره بود
و زنبورها را
در هنگام بذرافشانی
تماشا میکرد.
و بدین طریق
در زیبایی گل ها
به کیفیت زندگی پی برد
و مفهوم سازمان را
از اجتماع زنبورها آموخت
-اجتماعی که باید
همه چیزش را به اشتراک بگذارد
تا با مرگ یک رفبق
شهد زندگی به اتمام نرسد-
فدایی چون آفتاب بهاری،
روشن و گرم
و بسان هوای کوهستان
تازه بود.
احمدزاده و پویان
سیاست تسلیم و شکست را
شکست دادند- هنرشان دراین بود-
و حمید اشرف
ترانه خوان فدایی شد.
فرمانده ای چنان بزرگ
که تنها اسطوره ی بجا مانده ازرابطه جزء با کل
است.
چریک فدایی
کردارعشق بود
در ساحت عقل.
از جنس خاک و خون بود
ولی با تقدیرمیجنگید.
آزادی
از فدایی خون میخواست
اما به قدر “فداکاری” او
جان نداشت.
زمان در قیاس با حماسه اش
قابل سنجش نبود
و آگاهی از کف دستانش میدرخشید
تا به قلب سیاهی ها
شلیک کند.
منبع: اخبار روز