ماکسیموس: {زمانی مردی رو میشناختم که میگفت: «مرگ به روی همه ما لبخند میزنه، ولی فقط یه مرد واقعی میتونه جوابشرو با لبخند بده…»} دیالوگی از فیلم «گلادیاتور» (۲)
ساعت ۴ صبح بود. شاید هم ۳ و یا ۳/۵
درحال خواب و بیداری، درِ سلولش بازشد. چند نفر بودند. دو نفر از آنها قوی بنیهتر… آرام صحبت میکردند. به نظر میرسید میخواهند سلولهای کناری متوجه نشوند. اما اینطور نبود. کل زندانیهای سلولهای داخل راهرو، گوشهایشان در همچنین مواقع «تیز» بود!!!… سلول او انتهای راهرو بود… یکی که به نظر میرسید تر و فرزتر است شروع کرد به لباس پوشیدن ِمرد زندانی. مرد اما بیتفاوت بود… به او گفتند: «آزادی… زود لباساتو بپوش برسونیمت… برسونیمت پیش خونوادت… امروز خیلی کار داریم» مرد متحیر بود… صبح زود! آزادی! تا دیروز به نظر نمیرسید از سوال و جوابهایشان و بیاعتمادی که داشتند…
حالا دیگر تا حدودی هوشیار شده بود. گفت: «…میخوام برم دستشویی…»
قبول کردند. داخل راهرو آمد و به طرف دستشویی… به این امید که کسی را ببیند… هیچکس نبود. جلوی دستشویی یک نگهبان بود و داخل دستشویی هم یک نگهبان دیگر… مرد مشکوک شد… چقدر موضوع پیچیده شده بود… از دستشویی که برگشت… در پوشیدن جوراب و کفشهایش کمکش کردند. مرد هنوز هم حیران بود!…
هنگامیکه به محوطه زندان آمدند؛ ماشینی انتظارشان را میکشید. موتورش روشن بود!…
ماشین اما به طرف خانهی مرد نرفت… راهی بیرون شهر شد. بیست دقیقه بعد ایستاد. سرنشینان آن پیاده شدند. مرد آخرین نفری بود که پیاده شد. چشمهایش با چشم بند بسته بود. هوا خنکیِ خاصی داشت… نسیمی خنک همراه با شبنم صبحگاهی… هوای اواخر تابستان که هُرم گرما میشکست… مرد هنوز هم نگران بود و نمیدانست چه نقشهای دارند اما هرچه بود؛ میبایست خودش را آرام نشان میداد…
دستش را گرفتند و به مسیر مورد نظر بردند. مرد حس کرد علفها و سبزههای زیر پایش را… از زیرِ چشم بند کمی میدید… حالا زیر پایش برآمدگی یک قبر را دید. قبر بعدی …. به نظر میرسید قبرستان باشد… صدای جیرجیرکها که دیگر رمقی نداشتند… هوا داشت خنکتر میشد… عبور ماشینی از جاده… و صدای موتورش… حدس زد از جاده دور شده اند… به کجا میرفتند؟…
دونفر دست مرد را داشتند که پایش به برآمدگی قبرها نخورد… او احساس خوشایندی نداشت… یاد همسرش بود و پسر و مادر پیرش…
ایستادند؛ مرد و دو نفری که دستهایش را در دست داشتند… مرد را در کنار درختی قرار دادند… متوجه شد… دلش آشوب شد…
نیرویی آرامشناپذیر در بازوان، مچها و کف دو دست و انگشتانش به حد انفجار متمرکز شده بود و بیش از پیش ناراحتش میکرد. او نمی دانست چگونه آن نیرو را مهار کند…
دستهایش را ازپشت درخت بهم بستند… چشمبند را از چشمش باز کردند… مرد سه نفر رادر مقابل خود دید… اسلحه بدست…
رخدادها از دل موقعیتها بیرون میآیند. از خودِ موقعیتها زاده میشوند و زهدان تاریخ را میگشایند تا قابلهای شود که وضع موجود ِتکرارشونده را دچار وقفه کنند و ایستاری نو برون آورند. وضع موجود نمیخواهد چیزی غیر از آنچه هست را قربانی چیزی کند که خواهد آمد. نفس آنچه باید باشد و فکر به چرایی آن، پایههایش را همانند موریانه میخورد. این رخداد زمانی پدید خواهد آمد که سوژهای به آن اعلام وفاداری کند. مضمونی که یک زمان قصهی انقلاب شده بود و پس از آن داستان رهایی از ترمیدور (۳) انقلاب. این پرهیز از پذیرفتن تئوری تغییر، شرایط موجود را دچار اختلال میکند. در آن شکاف میافکند، همزمان موجی از آگاهی به وجود میآورد. گره این آگاهی در جُستن مسیر پیش روست…
یک لحظه شکاف در آگاهی یا به تعبیر دیگر یک لحظه رخداد آغاز میشود؛ رخدادی که در آن شکاف میاندازد؛ جایی که میتوان پدیدهای را به «پیش» و «پس» از آنچه رخ داده، تقسیم کرد…
زیر نویس:
۱. اَنجیردارِبِن یعنی زیرِدرختِ انجیر… گویش بومی است…
۲. گلادیاتور فیلمی به کارگردانی «ریدلی اسکات» با بازیگری «راسل کرو» … موسیقی متن «هانس زیمر»… فیلم برنده پنج جایزه اسکارشد.
۳. ترمیدور Thermidor یا حرکت دوری انقلابها… توسط «کرینبرینتون» زادهی ۱۸۹۸ درگذشته ۷ سپتامبر ۱۹۶۸ در کتاب «کالبدشکافیانقلاب» به کار برده شده…
شهریور آن سالهای دور. پهلوان
apahlavan@
1 Comment
علی کشتگر،زودتر از مرگ خود ،مُرده ست.