در خیالم هستی هنوز.
گفتی چشم به راه باش
ماندهام من در انتظار
تو کی، خواهی آمد عزیز؟
بیست، و سی، هفتاد گذشت
همه شب، سرگذاشتم بر خاطرهها
آن چه دیدم، آرزوبود، و وهم خیال
در گلستان، چشمانم
آن زمان، عشق رؤیای بزرگ من بودی
مثل مهتاب درشب
مثل خورشید
مثل واژههای نو
مثل رقصیدن، در زیر باران
مثل آخرِ شب، شب یلدا
مثل رفتن، نماندن در خاطرهها
مثل آن چشمان سبزت، که هنوز سرسبزی مخملهاست
…
در خیالم هستی هنوز.
کاوه داد