در دلِ هزاران اُمید؛
من چرا این همه داغم
سرم آتش است
سوزان…
می سوزم
تب دارم بی خیال
جهان هم تب دارد
بگذار تبخال این پوسته
باز متورم شود
که این همه عفونت را
در خود جای داده،
کوره گداخته ای ست
در آغازینش
که در تنوره آتش
می گدازم
چه کسی شیطان را
از بهشت راند
که آدمِ اسیرِ
ِ زمین،
با خودش سگ دو زند
دستانم،
دستهایت را جستجو میکنند
می خواستم گرمای تنم را
با دماسنج چشمانت
اندازه بگیرم
اما هنوز نگاهم
پشت سایه چشمانت
غبار از تنِ دوست داشتنها
میرباید.
در سایه روشن افقهای دور
تو بر تنهاییام تکیه زدی
میبینی عزیزم،
دلم هزار راه می رود
اما باز می گردم
دندان های واژه هایم
می درد …
سیاهی شب را
میدانی عزیزم
من تمام نمی شوم
من آغاز شدم
در رودهای بی پایان،
در تلاطم دریا
در دل هزاران امید
و در همه زیباییها،
که در نگاه تو و…
ستاره ها بنشینم
رحمان
۲۷/۰۹/۹۶
۲۷/۰۹/۹