می دانم، که تو می دانی…
حالا منظورم خود تو باشی یا نباشی،
و حالا دستاگاهت مجهز باشد یانه،
دستگاهی ساده داشته باشی، مثل من
چه فرقی می کند.
وقتی که او ذهنت را به سلطه ی خویش درآورده باشد و به تو فرمان دهد؟
خیلی ها تان مبتدی بودید، مثل من
اما خیلی زود راه افتادید.
خوب،
این چه فرقی می کند؟
می دانم، که تو می دانی
پشت چراغ قرمز باشی
یا غرق در دریای ترافیک شهر شلوغ
در پارک باشی یا مهمانی،
کنار اقوام باشی،
یا دوستان
در محل کارت، پشت میزت باشی
یا درخانه،
در بستر استراحت،
چه فرقی می کند
وقتی که تو فرمانبرباشی و او فرمانده
ببیندنیای مجازی چه بر سرمان آورده
ببین
چگونه ما را از دنیای واقعی
به دور افکنده.
که کم کم اطرافیانمان را هم فراموش کرده ایم.
می دانم، که تو می دانی
ما حتی خودمان را هم
فراموش کرده ایم
برخیمان جادو شده ایم
مثل آدم مسخ شده ی کافکا،
حتی سایه ی خود مان را هم گم کرده ایم،
و هر روز به دنبالش می گردیم.
اما نمی دانیم که خود مان را گم کرده ایم.
می دانم که تو می دانی…
عجب دنیایی ساخته این بیل گیتس!
و آن همراه مرحومش،
استیو جابز!
دنیایی که درآن
همه چیز،
حتی عشق، دوستی، راستی…
و حتی خود انسان هم.
می دانم که تو می دانی
ببینچه بر سر ما ن آورده اند..
انسانی از ما ساخته اند
بیگانه از خود
در قبله گاه عفریت سرمایه
مانده،
در برهوت گمگشتگی
عجب دنیایی برایمان ساخته این بیل گیتس!
و آن رفیق مرحومش،
استیو جابز!
عجب دنیایی ساخته،
این عفریت سرمایه.
رحمان
۶/۲/۹۴