سیمین سخن بگو، خاموشی تو، به فاجعه می ماند. جای خالی تو، چشم ها و نگاه هایمان را تلخ می کند. فقدان حضور تاریخی ات، دل ما زنان هموطن ات را مچاله می کند… تو به کُما رفته ای اما ترانه ها و غزل های تو، چو آبی زلال، در رگ های ما در گردشی ابدی است: مایه ای برای تداوم حیات…
سیمین برخیز و سخن بگو، از بی حقوقی دختران سرزمین ات بگو، از درد زنان عراق بگو، از آوارگی میلیون ها زن و کودک سوریه؛ از زنان و کودکان اقلیت ایزدی که از وحشت جباریت و توحش داعش به کوه ها گریخته اند و زنان و کودکان مسیحی که در عراق پناهی ندارند؛ از اشک و آه زنان غزه بگو، و از دخترانی که اسیر چنگال خونریز حرامیانِ بوکوحرام اند؛ آری، از مقاومت زنان کوبانی بگو که ایستاده اند به احقاق حق شان، به دفاع از سرزمین شان…
…سراینده ی غزل های سیمین ایران زمین، صبح شده، برخیز، بار دیگر قامت راست کن، صبحانه ات را بخور، اخبار صبحگاهی را بشنو، آرایش چهره ات را تجدید کن، قلم به دست بگیر، و بخند…. چه دلنشین است لبخند پُر مهر و نجیبانه ات در این صبح زیبا، که غبار اضطراب سالیان را از چهره ی ما دختران سرزمین ات، می روبد؛… در کنارت بودن، ترس خوردگی را به خاطره تبدیل می کند.
سیمین مهربانم، برخیز و ببین که منظومه های نیمه تمام روی میز تحریرت، انتظار تو را می کشند، یک عالمه کار و تحقیق و نوشتن و سرودن… مگر نمی خواستی تمام شان کنی و به دست چاپ بسپاری شان… سیمین مادرم، سیمین غزل ها و بوسه ها، یک بار دیگر برخیز، به خاطر ما دختران ات در جنبش زنان، به خاطر آن نیمه دیگر سرزمین «پارس» که چشم انتظارند، به خاطر همه ی زنان رنج کشیده و بی پناه «بین النهرین»، به خاطر کمک به برقراری صلح در منطقه آتش گرفته مان، به خاطر سقفی برای وطن ات که می خواهی با استخوان هایت بر پا داری، … فقط یک بار دیگر برخیز….
سیمینِ روح و جانم، بلند شو و ببین که دختران آتش پاره ات چه ها که نمی کنند… مریم میرزاخانی را می گویم که در نوجوانی به ادبیات دلبسته بوده و در کودکی دوست داشته نویسنده شود اما امروز بالاترین جایزه ریاضیات را در جهان کسب کرده… می دانم که با شنیدن این خبر چقدر دلت شاد می شود و خستگی سالیان از تن ات بیرون می رود… مطمئنم که مریم میرزاخانی به زمان نوجوانی اش شعرهای تو و فروغ فرخزاد و داستان های سیمین دانشور را می خوانده و در خلوت تنهایی اش، غزل های تو در رگ هایش جاری بوده…
سیمین دلپذیر، برخیز و با صدای دلنشین ات بخوان غزلی را که حکایت امروز ماست… می دانم حکایت روزگارمان تلخ است اما چون همه ی این سالها، تلخی روزگار نامهربان ما، از درون غزل های تو، با ترنم صدای دوست داشتنی تو و با نفس گرم تو، شیرین خواهد شد و ره توشه ی ما به آینده ای تابناک … برخیز مادر مهربان سرزمین ام، ای زیبای خفته در بیمارستان «پارس»…