فرم را پر کرده بودم و داده بودم دست متصدی پشت باجه که مشخصاتم را یک به یک وارد کامپیوتر مقابلش می کرد: نامم… نام خانوادگیم… تا رسید به قسمت فرزند که من مقابل آن نوشته بودم “علی و صدیقه”. مکثی کرد، انگار چیزی طبق روال معمول نباشد. قبل از این که فرصت کند چیزی بپرسد صدایم را صاف کردم، سینه ام را جلو دادم و با حالتی حق به جانب گفتم: “خب می دانید، آخر من فرزند دو نفرم، یک نفر که نیستم.”
“روزی که فهمیدم من فرزند دو نفرم” فرهاد میثمی
چهار سال از نوشتن این نوشته می گذرد. این بار ماموران بهداری زندان اوین در حال ثبت کردن نام او هستند! او افتاده بر تخت در گوشه ائی از بهداری زندان اوین بی رمق و تکیده! جواب می دهد! صدایش را صاف میکند! سینه ای که استخوان های بدنش از آن بیرون زده را بالا می آورد، با آن چشمان هوشیار و مهربان که هنوز دوماه اعتصاب غذا نتوانسته زیبائی و شیطنت مانده از سال های کودکی و نوجوانی را از انها بگیرد به زندانبان ها خیره می شود! نامم فرهاد نام خانوادگیم میثمی، فرزند… قبل از آن که او سخن گوید، صدائی در فضا می پیچد. صدائی برآمده از دل تاریخ، از دل دیوار های بلند و مغموم اوین، از دل میلیون ها جان عاشق “فرزند ما! فرزند ایران.”
صدانی که من را در این گوشه جهان می لرزاند.
دکتر میثمی مهربان!
نوشته بودی که “نمی دانم آن چه را که در قلب انسان جریان دارد چه بنامم؟ اما می دانم که آن را می توان به صورت رشته های مختلف در آورد و هدیه کرد!”
چونان قلب دانکو بر سر دست گرفت و از ظلمت جنگل به سوی چمنزاران روشن زندگی رفت. کاری را که امروز خود با رشته رشته قلبت انجام می دهی. چرا که نیک می دانی:
“یا که سوسوی چراغی گر پیامیمان نمی آورد
رد پاها گر نمی افتاد روی جاده ها لغزان
ما چه می کردیم در این کولاک دل آشفته ی دم سرد!”
آرش کسرائی
این کاری است که هر کس را ممکن نیست. برای افروختن این چراغ و انداختن رد پا بر جاده های لغزان این جنگل تاریک عقوبتی سخت را تحمل باید کرد که می کنی.
در طول تاریخ این سرزمین هزاران جان عاشق چون تو در طلب آزادی قلب خود بر سر دست گرفتند و در جستجوی آسمانی صاف و روشن برآمدند. رهپویانی که راه خطر جستند تا از کرامت انسانی و از آزادی ما دفاع کنند.
دکتر میثمی عزیز!
کنیه تو مرا به یاد نام عزیز دیگری می اندازد که هم کنیه تو بود. “مرتضی میثمی” معلم، هنرمند، عاشق، و روشنگری چون تو. چشم های روشن و مهربانی داشت! محجوب و آرام. اما استوار بر سر ایمان خود به آزادی و عدالت. او نیز جان بر کف گرفته و از حقی دفاع می کرد که از مردمان این سرزمین گرفته شده است. او جان بر سر همین پیمان نهاد. در سال شصت و چهار غربیانه در هیاهوی جنگ تیرباران گردید و در گورستانی گمنام به نام خاوران به خاک سپرده شد. می دانم که می دانی! او هم چون تو و هزاران عاشق خفته در خاوران خواهان مبارزه بدون خشونت بود. منادی زندگی، عشق، شادی و دلش بیزار از مرگ.
افسوس!افسوس!
فرهاد گرامی!
می دانم آن چه که امروز تو را چنین استوار در عزمی که داری نگاه می دارد ناشی از فضیلت عمیق و بی گزندی است که سالها برای رسیدن به آن تلاش کرده و جنگیده ای. در پیله ات به تعمق نشستی به اعماق وجودت رفتی، از درون برآمدی، جان را همه مبدل به روح کردی! جرعه معرفتی نوشیدی که دریا به آن حسادت می کند. پس آن گاه چون شاپرک دوست داشتنی از پیله در آمدی.
می خواستی دیده نشوی! اما این ممکن نبود. بالهای تو بال شاپرک در آمده از درون پیله نبود! تو در سیمای یک انسان برآمدی. آن چنان که شاملو ترسیم کرده است و می دانم که الفتی عمیق بین تو و شاعران آزاده است.
“انسان زاده شدن تجسد وظیفه بود:
توان دوست داشتن و دوست داشته شدن
توان شنفتن
توان دیدن و گفتن
توان اندوهگین و شادمان شدن
توان خندیدن به وسعت دل توان گریستن از سُویدای جان
توان گردن به غرور افراشتن در ارتفاع شکوهناک فروتنی
توان جلیل به دوش بردن بار امانت
توان تحمل غمناک تنهائی…”
شاملو
تو مانند عقابی بلندپرواز بال گشودی. در سرنوشت و سرشت تو بود که در اوج پرواز کنی و مانند “مرغ طوفان گورکی” تن به طوفان بسپاری و آزادی را صلا دهی!
از فضیلت دانستن، فضیلت پایبند ماندن به حقیقت دفاع کنی! چرا که
“آسمان بار امانت نتوانست کشید:
قرعه فال به نام من دیوانه زدند.”
حافظ
جهان از دیوانگانی چون تو خالی مباد!
“چه زیباست منظر انسانی که با زانوان زخمی و لب های ترک خورده از تشنگی بر لب رود جاری حقیقت زانو زده است.”
رومن رولان
آن چه که امروز تو را چنین استوار در راهی که برگزیده ای نگاه می دارد، عشقی است که به نسل جوان و آینده آزاد این سرزمین داری! این را تمام زندگی پربار و تاثیرگذارت به بخش وسیعی از جوانان شهادت می دهد. هنوز سیمای عزیز تو و دو عزیز دیگر نسرین ستوده و رضا خندان را با آن پلاکارد های “حق کار حق دگراندیشان” در مقابل کانون وکلا در مقابل چشمانم دارم. ستایش می کنم چنین شهامتی را!
نگران نسلی هستی که حکومت اسلامی تلاش می کند آن را به سوی یک نیهیلیسم کامل سوق دهد.
فروپاشی تمام ارزش ها! هیچ ارزشی واقعی نیست که تکیه گاه جوانان شود! در برابر این همه استبداد، فساد، تزویر و ریا چه می توان کرد؟ جز آن که جان عاشق و امانتداری چون تو در برابر طوفان بایستد. تسمه از گرده گاو طوفان برکشد، سینه در برابر تندر سپر کند تا پیله های دیگر باز شوند و بار امانت بستانند.
مگر خودت ننوشتی: “صدای شلپ شلپ شادمانه ای پشت سر شنیدم و برگشتم و نگاه کردم. وای خدای من دارم چه می بینم؟ همان ماهی سیاه کوچولوی سرتق، همان ماهی پرسشگر وروجک. بالاخره خودت را به اقیانوس رساندی؟ همان طور شادمانه غور و غوص کنان پاسخ داد: “آری معنایم را رساندم! مگر داستان را نخواندی؟ یادت رفته؟ آخر من در این راه جسم خاکیم را از دست دادم، یادت که نرفته؟” من بیاد می آورم که او چگونه برای رسیدن به این اقیانوس جانش را بر سر مبارزه با آن مرغ ماهی خوار نابکار گذاشت.
با خوشحالی فریاد زدم: “ولی تو نمرده ائی؟ تو که هنوز زنده هستی!” در حالی که نگاه دوستانه و تعجیب آمیزش را به سوی من گسیل می داشت با لحنی متین و شمرده گفت: “چه فرقی می کند زندگی یا مرگ من یک ماهی کوچولوی سیاه در بطن بینهایت هستی؟ قبلاً هم به تو گفته بودم “مرگ خیلی آسان می تواند به سراغ من بیاید! اما من باید تا می توانم زندگی کنم، نباید به پیشواز مرگ بروم. البته اگر یک وقتی ناچار با مرگ روبرو شدم، که می شوم، مهم نیست. مهم این است که زندگی یا مرگ من چه اثری در زندگی دیگران دارد!”
فرهاد عزیز!
می دانم که بهتر از همه می دانی چه باید بکنی. می دانم که به نقل قولت از “جان استیفن”، آن دونده سیاه پوست تانزانیائی که با پای زخمی و صدمه دیده تا آخر دو ماراتون را رفت، پایبندی: “بزرگی اصالت تصمیمش در استقامتش در اجرای تصمیم او بود.”
اما در کنارش نوشتی که هنوز قصه های زیادی برای گفتن داری. “باشد تا هزارویکمین شب چه قصه ائی با چه هویتی دیگر برای چه کسانی بگویم.”
شهرزاد قصه گو هنوز این سرزمین قصه هائی زیادی برای گفتن دارد.هنوز
“گرم رو آزادگان در بند
روسپی نامردمان در کار”
هنوز خیل دیوان قصه جولان می دهند و رستم در گذر از هفت خوان است. هنوز مرغ آمین گوی نیما باید بخواند:
“می شناسد آن نهان بین نهانان (گوش پنهان جهان ما)
جوردیده مردمان را.
با صدای هر دم آمین گفتنش، آن آشنا پرورد،
می دهد پیوند شان درهم،
می کند از یاس خسرانبار آنان کم،
می نهد نزدیک باهم، آرزوهای نهان را
بسته در راه گلویش او،
داستان مردمش را.”
نیما، مرغ آمین
آری هنوز بسیار قصه های نگفته داری از داستان های مردمت و تا خروسخوان که بشارت صبح دهد، باید به قصه بنویسی! باید بگوئی!
این بار امانتی است که بر دوش تو نهاده شده. در این زمانه تلخ آلوده شده به فساد و تباهی حضور امانتداران ثابت قدمی چون تو را نیاز است.
نسل جوان ما و آینده این سرزمین اندیشه سازانی چون تورا طلب می کند!
زمانی که قصابان ساطور بر دست بر سر گذرگاه ایستاده اند و ابلیس سیاه مست در میدان جولان می دهد. حضور تأثیرگذار و بی باکت در میانه نبرد با همان لبخند و سیمای آرامبخش نعمتی است!
دوست دارم شهرزاد قصه گو با آن چشمان درخشان و مهربان را با سیمای صبور خویش تا خود هزارویکمین داستان خود را بنویسد و خود بگوید! همین!