آذرخش از دلِ سیاهِ شب
می گذرد
نوری بر افق های تیره می پاشد
رگبارها در تیره گی
فرو می بارند
تندراسا می آیند
با گامهای سنگین و استوار
که نقطه عزیمت،
پشت سرشان
جا می ماند
زبانِ سبز جنگل،
روشن تر سرودی
جاودانی،
درافق های تیره لاژوردی
می خواند.
صدای پای باد
از هر سو می آید
و امواج خروشان دریا بر می جهند
رعشه بر تن فرسوده تیره گی
می فکنند
می دانی…
کشاکش عشق بود
در چشمان بیدارِ صبح
در عزیمتگاهی
تاریک و وهم آلود
در آوردگاهی که خون
بر سرخی آسمان می نشاند
می بینی؛
واژه ها هم در مانده اند
توانِ گفتن –
قصور ذهن خستهِ من است
منم که درمی مانم،
اما آنان چو خورشید
به هر سوی این خاک می تابند
حماسه خود با زبانی
سرخ و قاطع،
آشکارتر از آفتاب
نهیب سر می دهد
و از تاریخ، به روزِ
روز می آید
من در انتظار بهار می مانم
از بهمن هم نمی گذرم
و از هنوزِ این همه سال
نام تو را می خوانم
اسوارانی که هنوز …
خروش تان،
رعشه بر تن خسته تیره گی
می نشاند.
رحمان
۱۹/ ۱۱/ ۱۳۹۶