از آن سو می آمد،
نگاهش،
در امتداد پرواز پرنده ای
پرواز می کرد در فلق
خیابان گلگون بود،
پیام شعری ناسروده را
باد با خود می بُرد،
از آن سو می دیدم
آنها چند نفر بودند،
با چشمانی دریده و خونین
سراسرِ خیابان را رُفتند
آفتابِ خاکستری، انار افشره
بر رخسارش نشسته،
و غوغا فرو نشست
سکوت همه جا را گرفته بود
از آن سو می آمد
کلمات در پشت شیارهای لبانش
نشسته بود،
من نمی دانستم همه شعرهای عاشقانه را
در قلبش جا داده
سایه های تنها، در سکوت می رفتند
خزر از خروش بازمانده
و کف بر دهان ساحل آورده بود
خیابان دهان گشوده،
خمیازه اش به آخر می رسید
عابر خسته ای جنازه خود را
بر دوش می کشید
هنوز تا خانه راه درازی مانده
از پشتِ میله ها می دیدم
در آن سو مرگ بود و عطرِ گلهای سرخ
و او را با چشم بسته می بُردند،
بر کف پاهایش زخمی پنهان بود
کبوتران از قفس سینه اش
در آسمان آبی
به پرواز در می آمدند
روزگارِ فریب
این هوایِ مه گرفته و گندآلود،
این روزگار فریب،
در میان عربده های تَدلیس و تهمت
با هزاران و هزار…
زبانِ مزدور
تکرار میشود،
تهدید همیشگی
و شکنجه و زندان،
مجالِ گفت و شنود نیست،
حتی به اندازه خواندنِ قناری
برای جفتِ غریبش
در قفسی که تنهاست
گفتنی ها،
عقده های ناگشوده
ناگفتنی ها گردیده،
واندیشه،
در لاکِ نومیدی فرو میرود،
ترس و بدگمانی،
ضرورت زندگی میشود،
رویشِ و بالندگی
رشتهاش میگسلد.
و… تو میمانی و تنهائیات،
و جریانِ کُند و فریبکارِ پوسیدن
و پیله ای که تنیده اند
در زندگی مُثله شده ات!
۷/ ۵ / ۱۴۰٠