به یاد رفیق کبیر رحمان هاتفی
در فصول زمستانی سرد و سترون.
(در شب چیره ماه دزدان)
که سر سیاوش بر تشت میگذارند
که سراسر،
(ترس بود و بالهای عفریت مرگ)، بر بام این دیار
مروارید گرانبهایی، در کف اقیانوسی پر تلاطم
کمین کرده صیادانی در کمینش
هم سان گونه، مردی، با خلوص کامل جان و اندیشه
از تبار آرش،
اسیر طلسم جادوگران شد.
دژخیمان آدمخوار، سایه سار، نور گریز
که زیستن بر سریر سر نیزه،
سرمستی سیری ناپذیری امیال شان بود
با حس بویایی پوزه همچون گرگ
«بو» کشیدند،
که افتاده به دام کیست!
هم او که تقدیر، زیست نامهاش را
از خویشتن خویش روایت کرد،
در انتظار حماسه نماند،
تا خود، خالق آن شود.
آن جانوران درنده انسان وش
از متلاشی و درهم شکسته شبه انسانی
چه میخواستند!؟
گفتند: اسرارت را فاش کن،
بریز بیرون، آنها را (بگو و خود را خلاص کن).
*********
آنک گشوده شد،
دریچهای در جانش
تا آفتاب بدرون رخنه کند.
*********
دلت دریایی است
ای شوریده سر،
(که ققنوسان در آن بال و پر میشویند)
تا خاکستر آتش را فرو نشاندند.
تو خود حماسه گلهای سرخ را،
سرودی کردی،
در شب ظلمانی،
(نوید) دمیدن روشنایی سحر را سر دادی؛
کنون، در آزمونی حماسه آور،
از آوردگاه سر در آوردهای،
ای شوریده سر
که این گونه مهر سکوت پیشه کرده ای،
آتشی خشماگین بر افروخته است.
*********
با واپسین رمق جانش گفت:
(بگذارید از ستارهها بپرسم)
آنچه در قلبم جای دارد،
آنان نیز، آگاهند.
از کوره شکنجهگاه،
پای در حیاط دوزخ نهاد،
لختی، چشم بر آسمان دوخت،
آنک ستارهای سر بریده در آسمان خونین دید؛
و شرارههای بی شمار ستارگان،
به دیدارش آمدند،
درخشانتر از همیشه.
گفتند راز گرانبهایش سر به مهر خواهد ماند
در سکوتی مرگ آفرین
چشم از آسمان بر گرفت،
و بر زمین دوخت،
همچون نگاه یک فرزند به مادرش،
بر آمد و گفت:
(آنان که جان سالم به در بردند،
کشته شدند، مام زمین مرا در آغوش خواهد کشید…)
تقدیر من نیز،
چنین بود.
نزد مادر باز خواهم گشت.
*********
رعد و برق تندر آسایی در طاق آسمان به صدا در آمد
پرده پهناور کبود
پهنای آسمان را پوشاند،
رگبار باران،
زمین و آسمان را به هم دوخت،
آذرخشی مهیب،
رنگ سرخی بر کبود آسمان پاشید،
غرش آسمان
بارانی از خون بر زمین جاری ساخت،
تن در هم کوفته و شمع آجین،
متلاشی شد، زیر مهمیز آدمخواران.
*********
او،
در ترنم نثر شاعرانه اش،
(روزبه) را در قلب طپنده زندگی کشف،
و در رویاهایش پرورده بود،
در راز و نیازهای شبانه،
خواب از چشمانش می گریخت
تا سرخی شفق بر آن بنشیند.
آن شب که بر مسلخ بردندش، اما
دیداری دگر باره با (آرش) داشت.
همانند بسیاری سلحشوران،
به دنبال گوی سرخ خورشید، پیش از غروب
در کوره شکنجه گاه های مرگبار،
(روزبه) بر سر بالینش حاضر بود.
با همان نگاه نافذ و مشتهای گره کرده)
*********
او می دانست و وفادارانه پای فشرد،
(در مقابل مرگ،
تکیه گاهی قویتر از مرگ باید جست).
سراینده (دیدار با آرش)
اینک آرش در وجودش سر براورده بود
جرثومه مرگ را در آزمونی سترگ به سخره گرفت
و چون کتیرایی سمبل مقاومت و…
در مشتهای گره کرده
و لبخند مهیب (روزبه)،
به آن (تکیه گاه) دست یافت.
شکوه این دیدار سحر آمیز،
با سیروسلوکی عهدباورانه و شورانگیز پایان گرفت،
و اسطوره (آرش) دیگر بار
و نیز پسین ترها تکرار شد.