رئیس اداره کار در آن زمان شاهپور بختیار بود، در سال ۱۳۲۷ ما را از کار اخراج کردند. بعد از گرفتن سندیکاها ما از بابت این مسئله بسیار ناراحت بودیم. به همین دلیل هر روز صبح قبل از این که به سر کار برویم برای چاره جویی دور هم جمع می شدیم و در این باره با یکدیگر بحث و صحبت می کردیم. آن موقع پس از اشغال سندیکاها و اتحادیه ها شرکت نفت می خواست خودش راسا به جای سندیکاها نماینده ای برای کارگران انتخاب کند، اما ما به شدت مخالفت می کردیم و تصمیم گرفتیم به هیچ وجه زیر بار این تصمیم شرکت نفت ، نرویم. ما می خواستیم که به جای تحمیل نماینده تحمیلی نمایندگان حقیقی مان را که زندانی شده بودند آزاد کنند و می گفتیم ما تنها آن ها را به عنوان نمایندگان خود به رسمیت می شناسیم. وقتی که مقامات شرکت نفت سرپرستان قسمت های مختلف را که نوکران خود آن ها بودند به عنوان نماینده معرفی کردند. ۴۰هزار نفر که در آن زمان در شرکت نفت کار می کردند به مخالفت برخاستند. ۳۰هزار نفر از کارگران رسمی بودند و ۱۰هزار نفر غیررسمی. اما همه مقاومت و مخالفت کردند. اما انگلیسی ها تا سال ۱۳۳۰ که نفت ملی شد همچنان آن ها را به عنوان نمایندگان خوزستان به رسمیت می شناختند. این نماینده ها به نمایندگان شیرچای معروف بودند.
سوال : چرا شیرچایی ؟
ج – چون می رفتند با مدیران می نشستند و چای و شیر می خوردند و هر چه روسا می گفتند را قبول می کردند. بله قربان گو بودند. بعد از ملی شدن نفت دوباره انتخابات گذاشتند اما بازهم قصدشان آن بود که همان سرپرست ها را به عنوان نماینده انتخاب کنند. من در ابتدا از کاندیدشدن خودداری کردم و گفتم چون این ها نماینده مدیران شرکت هستند حاضر به شرکت در انتخابات نیستم ، زیرا که نمی توانم با این ها بنشینم. اما کارگران اصرار کردند و گفتند تو بیا برو و پس از آن که انتخاب شدی حرف ما را بزن ، من هم پذیرفتم. در مجمع انتخاباتی چندین هزار نفر کارگر حضور یافتند. رئیس شرکت هم آمده بود تا با حضور خود کارگران را تهدید کند که به یکی از سرپرستان رای دهند و از ترس حضور ایشان کارگران به من رای ندهند. پس از انتخابات معلوم شد که تنها سه نفر به این آقا رای دادند و من با هزاران رای به عنوان نماینده انتخاب شدم.
سوال : پس از ملی شدن صنعت نفت رفتار مدیران ایرانی شرکت نفت با کارگران چطور بود؟
ج – بعد از این که انتخاب شدم به اتفاق رفیق دیگری که او نیز منتخب مجمع عمومی کارگران بود در اولین جلسه ای که با شرکت ما و سرپرستان تشکیل شده بود شرکت کردم. پس از آغاز جلسه حرف اولم این بود که ما نماینده منتخب کارگران هستیم ولی شما نمایندگان شیر و چای. بنابراین ما تصمیم گرفته ایم که شیر و چای شما را نخوریم. سپس رو به طرف جمع کردم و پرسیدم صدر این مجلس کیست ؟ همگی جواب دادند آقای مهندس آسایش. مهندس آسایش سرمهندس بود. دو نفر دیگر که جزو حاضرین مجلس بودند اشخاصی بودند به نام سعیدی که معاون آقای آسایش بود و دیگری که اسمش یادم نیست رئیس دفتر بودند. من گفتم این آقا که رئیس جلسه است گرچه برایش احترام قائل هستم اما به ایشان رای نمی دهم زیرا که ایشان نماینده کارفرما است ، نه نماینده کارگر. سپس گفتم آقای مهندس ما نیروی فنی برای اداره نفت کم داریم. به همین دلیل حالا که نفت ملی شده است من برای شما به عنوان یک نیروی فنی احترام قائل هستم ، اما همان طور که می بینید وضع بهداشت محیط کار و بهداشت کارگران خراب است. ما اصلا بهداشت نداریم. شما باید فکری برای این وضع بکنید. آن هایی که در آنجا نشسته بودند در پاسخ به من گفتند وضع بهداشت خوب است! من شروع کردم به برشمردن موارد غیربهداشتی موجود و گفتم ما حتی یک درمانگاه درست و حسابی نداریم که اگر بیمار شدیم که به آن مراجعه کنیم. آقای مهندس و یا خانواده اش اگر مریض شوند دکتر و آمبولانس و معالجه در دسترس ایشان است اما ما و خانواده ما اگر بیمار شویم باید منتظر نوبت بمانیم. تازه وقتی که به درمانگاه می رویم پس از این همه معطلی دارویی که به ما می دهند مقداری آب گنه گنه است. آیا معنی ملی شدن نفت این است. منظور ما از ملی شدن این بود؟
سوال : چگونه شد که در سال ۲۷ بازداشت شدید؟
ج – پس از اعلام حکومت نظامی همه چیز تا حدودی به هم ریخته شده بود. حزب توده هم هنوز نتوانسته بود فعالیت حزبی را سازمان دهد. البته ما حوزه ها را داشتیم. من از سال ۱۳۲۴ عضو یک حوزه بودم پس از آن هم با این که رسما هنوز عضو حزب نبودم اما خودم را حزبی می دانستم ، در آن موقع بعضی از رفقا اعلامیه ها و مطبوعات حزبی را از خوزستان به تهران و می آوردند و ماها آن ها را دست به دست پخش می کردیم. در آن زمان رفیقی بود. به نام سبز قمشه ای که اسامی اعضا و کسانی را که حق عضویت می دادند در دفتری ثبت کرده بود. روزی از طرف فرمانداری نظامی به خانه این رفیق حمله کردند و این دفتر که نام ۳۰ یا ۴۰ نفر در آن ثبت شده بود را به دست می آورند. پس از این واقعه فرماندارنظامی برای دستگیری کسانی که نام آن ها در لیست بود به محل کار این افراد از جمله به محل کار من آمدند و من و سایر کسانی را که در محل بودند دستگیر و با خود به محل فرمانداری نظامی و سپس به زندان احمدآباد بردند. در محل فرمانداری ما را تحت بازجویی قرار دادند و ضمنا شلاق مان هم زدند و این اولین باری بود که من زندانی می شدم. از خود من نیز به هنگام بازجویی سراغ افرادی را می گرفتند که من مرتب پاسخ می دادم آن ها را نمی شناسم. ما را به استناد به ماده ۵ قانون حکومت نظامی زندانی کردند و پس از ۳ ماه ما را آزاد کردند. فرماندار حکومت نظامی سرهنگی بود به نام معین پور. پس از آن که از زندان بیرون آمدیم چون همه را که زندانی شده بودیم از شرکت نفت نیز اخراج کرده بودند.
همگی ما رفتیم در مقابل اداره کار تحصن کردیم. البته طبق قانون شرکت نفت هر کسی که ۷ روز غیبت می کرد. از کار اخراجش می کردند. سرانجام پس از ۴۰ روز رفت و آمد و گفتگو با شاپور بختیار که در آن موقع رئیس اداره کار بود ما به سر کار برگشتیم. ناگفته نماند که فرمانداری نظامی قبول نمی کرد که ما به سرکار برگردیم اما بختیار توانست او را قانع و موافقت او را جلب کند.
سوال : اعتصاب معروف سال ۱۳۳۰ چگونه شروع شد و نتیجه آن چه بود. اگر ممکن است در باره این اعتصاب برایمان صحبت کنید.
ج – اعتصاب را ابتدا کارآموزان که در آموزشگاه تعلیم می دیدند شروع کردند. دلیل اعتصاب هم فشارهائی بود که بوسیله مدیر آموزشگاه که شخصی به نامHarker بر آنان وارد می آمد. کارآموزان چون هم جوان بودند و هم باسواد بودند در آن محیط امکان اعتراض شان بیشتر بود. ابتدا حدود ۱۵۰ – ۱۰۰ نفر از آن ها تجمع کرده و از رفتن به محل کارآموزی خودداری کردند. روزها این تجمع ادامه داشت و صبح ها که مابه سرکار می رفتیم آن ها را می دیدیم که خواست ها و مطالبات رفاهی و صنفی شان را طلب می کردند. پس از یک هفته در حالی که کارآموزان به وسیله بلندگو خواست های خود را مطرح می کردند. ماموران حکومت نظامی برای برهم زدن این مجمع به آن ها حمله کردند که در نتیجه این حمله دو نفر از کارآموزان در اثر تیراندازیی کشته شدند. نام یکی از کارموزان کشته شده عسکر مرتضی آقا بود. اما نام دیگری یادم نیست. پس از این واقعه کارآموزان جنازه های دو همکارخود را بر دوش گرفتند و تظاهرکنان از احمدآباد به طرف مرکز شهر آبادان حرکت کردند. مردم نیز به آن ها پیوسته و به دنبال آن ها روانه شدند. فردای آن روز کارگران نیز در اعتراض به رفتار مقامات شرکت نفت و فرمانداری نظامی نسبت به کارآموزان همگی اعتصاب کردند و از رفتن به سر کار اجتناب کردند. در آغاز اعتصاب عده ای از کارگران تحت رهبری یکی از اعضا حزب توده ایران برای گفتگو و تصمیم گیری در باره این اعتصاب جمع شده بودند که ماموران حکومت نظامی آمدند و همه آن ها را بازداشت کرده و به همراه خود به فرمانداری بردند. پس از بازداشت این افراد، در حالی که ۴۰ هزار نفر در اعتصاب بودند، رهبران اعتصاب را بازداشت کرده بودند. و ما می بایستی کار آن ها را ادامه و اعتصاب را هدایت می کردیم. من به سرعت دست به کار شدم ، عده ای از کسانی را که می شناختم و می شد روی آن ها حساب کرد گردآوردم و به آن ها گفتم ما هر طور که شده باید این اعتصاب را هدایت کنیم. کاری است که به گردن ما افتاده است. تعداد ما ۴ نفر بود و این در شرایطی بود که شهر قرق نظامیان بود و حتی محلی به نامHestd را که اعتصابیون در آنجا اجتماع کرده بودند. محاصره کرده بودند و تانک های نظامی هم در آن جا مستقر کرده بودند.
من گفتم رفقا ما باید ابتدا سد ایجاد شده به وسیله نظامیان را درهم بشکنیم و با انتقال مکان هایی که در محاصره و کنترل آن هاست مقاومت خودمان را به آن ها نشان دهیم. پس از این تصمیم ، برادر من که جزو ۴ نفر رهبری کننده اعتصاب بود کار را آغاز کرد. او یقه پیراهن خود را باز کرد و سینه عریان خود را در مقابل اسلحه یک استوار ارتشی قرار داد و خطاب به او گفت بزن. این اقدام باعث ایجاد کشمکش بین این استوار و برادر من گردید و پس از آن که برادرم تلاش کرد تا آن استوار را خلع سلاح کند سایر مامورین نظامی به سوی برادرم یورش آوردند و خواستند که او را با خود ببرند، مابا یک هجوم برق آسا محاصره را درهم شکسته و محل رابه اشغال خود درآورده و تا فردای روز بعد این محل در کنترل ما بود و ما تمام روز را به تظاهرات و سخنرانی و طرح خواسته های خود به سر کردیم ، فردا که بازگشتیم دوباره آن محل در محاصره بود اما ما از پا نیفتادیم تاکتیک اشغال منطقه به منطقه رابرگزیدیم ، بدین شکل که می رفتیم منطقه ای از شهر را اشغال می کردیم ، در آنجا میتینگ و سخنرانی برگزار می کردیم و پس از هجوم نظامیان به آن منطقه به منطقه دیگری رفته و همین کار را تکرار می کردیم.
این کار را ما ۱۶ روز ادامه دادیم. این در حالی بود که کمیته اعتصاب در این چهارده روز از هیچ کجا تغذیه نمی شد. هر تصمیمی که گرفته بودیم ، بین خودمان بود، پس از بازداشت رهبری اعتصاب در روز اول ، و تشکیل کمیته اعتصاب دوم ما به کلی فاقد ارتباط با یک جریان هدایت کننده بودیم ، اما با این احوال همه کارها خوب پیش می رفت. پس از دو هفته که منتظر فرصتی برای خاتمه اعتصاب بودیم در روز چهاردهم سرلشگر شاه بختی یک اعلامیه داد و به ما قول داد که اگر اعتصاب را پایان دهیم به خواست های ما رسیدگی کرده و عوامل حمله به اجتماع کارآموزان را مجازات خواهد کرد. ما این اعلامیه را به عنوان پیروزی خود به حساب آوردیم و اعتصاب را پایان دادیم. پس از این که به سر کار برگشتیم شرکت نفت نیز حقوق دوران اعتصاب را به ما پرداخت کرد.
سوال : تکلیف افرادی که در روز اول بازداشت شدند چه شد؟
ج – این ها را حاضر نشدند در شرکت نفت قبول کنند. همه آن ها را به تهران تبعید کردند و به آن ها در کارخانه چیت سازی کار دادند.
سوال : اسامی این افراد را به خاطر نمی آورید؟
ج – چرا. جهان قربانی از فعالین خیلی خوب بود. کازرونی بود. سبز قمشه ای بود. خلف بود که کارگر لکومتیوران بود و یک عده ای دیگر عباس شهریاری معروف را نیز که نه با ما بود و نه کارگر بود قاطی این ها کردند که با این ها به تهران برود. برخی از این عده ، جهان قربانی و سبز قمشه ای نسبت به حضور شهریاری در این جمع اعتراض کردند و گفتند شهریاری یک آدم خلاف کار و پلیس است. به چه دلیل این آدم را قاطی ما کرده اید. این که این کارگر نبوده و همکار سرتیپ کمال است. این سرتیپ کمال یک افسر دیپلمات و با سیاست بود که شهریاری با او و یک نفر دیگر به نام حیدر بود. البته حیدر یک شخص کارچاق کنی بود و مثل شهریاری خسارت وارد نکرد. اما علیرغم اعتراض کارگران عباسعلی شهریاری را سرانجام به همراه گروه کارگران تبعیدی عازم تهران کردند. در تهران رفیقی داشتیم که کادر حزبی بود. عباس شهریاری از طریق او توانست وارد حزب شده و پر و بال می گیرد، متاسفانه به اعتراض ماها که شهریاری را می شناختیم و مخالف عضویت او در حزب بودیم توجهی نشد. شهریاری چون آدم چاپلوسی هم بود توانست با خنثی کردن مخالفت ما خود را قالب کند. من همین طوری حرف نمی زنم ، واقعا سند دارم.
بعد از این که شهریاری تشکیلات تهران را راه انداخت ، رفیق دبیری داشتیم به نام ظریفی که فوت کرده است. ظریفی آبادانی بود. ما هم او را می شناختیم و هم او را قبول داشتیم. انسان شریفی بود. پاک و درست و فعال بود. به سراغ ما در آبادان آمد تا تشکیلاتی را در آنجا بوجود آورد. در جلسه ای که داشتیم ۸ – ۷ نفر جمع شده بودیم. من به ظریفی گفتم ما به تشکیلات تهران اعتماد نداریم ، چون عباس شهریاری که در راس آن قرار دارد پلیس است. بنابراین ما نمی توانستیم با شما همکاری کنیم. من آن موقع در تهران اقامت داشتم ، از ترس این که مبادا رفقای آبادانی به دام بیفتند شخصی را به آنجا فرستادم و به وسیله این شخص به آنان پیغام دادم که با تشکیلات تهران تماس بگیرند. از آن پس هیچ کدام از رفقای آبادان با تشکیلات تهران همکاری نکردند. بعد از کودتا عده ای از اعضای حزب به کویت رفته بودند. عباس شهریاری بیشتر مدتی به کویت رفت و آمد می کرد. من مطمئن هستم که ساواک او را به کویت فرستاده بود. ساواک به شهریاری کمک می کرد که او بتواند با انجام کارهایی اعتماد اعضای حزب را جلب کرده و در حزب نفوذ کند. حتی یک بار شهریاری برای دو نفر از اعضای حزب که تحت تعقیب بودند پاسپورت و ویزا تهیه کرد و آن ها توانستند به آلمان سفر کنند. یک بار نیز زمانی که شهریاری در کویت بود عکس با عده ای از اعضای حزب در آنجا می گیرد که بعدها این عکس در سازمان امنیت پیدا می شود. در زمان عبدالقاسم در عراق ارتباطی بین آقای رادمنش که در آن دوره دبیر کل حزب بود و او ایجاد می شود. این مطلب را تا اینجا نگه دارید تا رابطه قضایا با یکدیگر را برایتان بگویم. من پس از مدتی تصمیم گرفتم که با گردآوردن رفقای فعال سندیکایی در خوزستان فعالیت سندیکایی راه بیندازم. اما چون احتیاج به پول داشتم و دستم خالی بود با رفقایی که در آلمان بودند تماس گرفتم و تقاضای پول کردم. آن ها نیز گفتند شماره حساب بده برایت بفرستیم. من آن موقع تازه از زندان بیرون آمده بودم و چون از شرکت نفت اخراج شده بودم با روزی ۱۴ تومان در اسکله کار می کردم. در همان حالی که در تدارک فعالیت سندیکایی و صنفی بودم روزی یک رفیق قدیمی به هنگام کار با مقدار زیادی پول و یک نامه به سراغم آمد و گفت این پول ها و این نامه برای تو فرستاده شده ، من بلافاصله فهیمدم که قضیه به این سادگی ها نیست که جریان رسیدن این پول مشکوک است. بهتر است که این پول را برگردانی زیرا که شخصی که این پول را آورده هم مشکوک است و چون تردید این رفیق را دیدم ، گفتم ۵ سالی را که در قزل قلعه گذراندیم مگر فراموش کرده ای. آن همه شکنجه و دست بند قپانی را فراموش کرده ای. ما هر دو با هم هم پرونده و هم بند بودیم. روزی در زیر دستبند قپانی آنچنان بر ما فشار آمده بود که من با استفاده از تخلف یک لحظه ای شکنجه گر به او گفتم ما باید به هر قیمتی که شده شرافت خودمان را حفظ کنیم. یک ماهی که از این قضیه گذشت. عباس شهریاری نامه ای از کویت برای من فرستاد که در آن نوشته بود رفیق پ – رفقای شیراز فعالیت خود را آغاز کرده اند. من شنیده ام که شماها هم قصد فعالیت دارید. من پس از خواندن این نامه فهمیدم که لو رفته ایم. بلافاصله به سراغ آن رفیق رفتم ، و به او گفتم ما باید تمام ارتباطات خود را قطع کنیم. البته قرار هم از روز اول این بود هر کدام از ماها اکیپ خود را داشته باشد و هم دیگر را بشناسیم به اضافه این که قرار گذاشته بودیم که تنها فعالیت سندیکایی بکنیم. چند روزی که از این جریان گذشت ، حمله به توده ای ها در خرمشهر آبادان شروع شد. البته حمله به خاطر این نبود که آن ها لو رفته باشند اما چون پرونده داشتند آمدند روی اسکله و در جاهایی که کار می کردند آن ها را بازداشت کردند. اما من که نامه شهریاری بیدارم کرده بود زن و بچه را رها و به تهران فرار کردم. وقتی که برای گرفتن من آمدند من دیگر در آنجا نبودم. در تهران در میدان راه آهن بر حسب تصادف با یک رفیق کارگر قدیمی برخورد کردم. اما به او نگفتم که تحت تعقیب هستم. او ما را به خانه خودش برد و با این که کارگر تهی دست بود اما پذیرایی گرمی از ما کرد.