بانو صابری گفت: همیشه به خاوران می رفتم ولی هیچوقت خاوران برایم عادی نشد. عکس چندین خانم از قربانیان سال ۶۷ را اوردم که به شما معرفی کنم. شیدا بهزادی تهرانی و سعید طباطبائی (۱) و شیرین دخترشان اینها با ما سال ۶۵ دستگیر شدند. من نمیدانستم که سر شیدا چه آمد؛ فقط صدای شیدا را میشنیدم که با لهجه اصفهانی میگفت: “شیرین تو منو خسته کردی؛ دستت رو از دهن من در بیاور.” شیرین عادت کرده بود که هر چهار انگشت اش را با هم در دهان مادرش فرو کند. و بعد می خوابید.
بعدها دیدم که صدای شیدا قطع شد و فکر کردم که شیرین را ازاو گرفتند و به خانواده اش سپردهاند؛ بعدها که خواهرم به ملاقاتم امد کف دستش نوشته بود: که از شیدا چه خبر و گفتم تا چند وقت پیش صدای ا ش را می شنیدم. او گفت که به خانواده اش گفتند که در ۱۱ شهریور خودکشی کرده. هیچوقت مسئله مرگ شیدا روشن نشد و به شوهرش که چندین بار از او خواستند که بخاطر بچه ات بیا تعهد بده و برو بیرون اما او گفت نه. سعید به گوهر دشت منتقل شد و در شهریور ۶۷ به خیل جانبازان پیوست. از آنها دختری مانده به اسم شیرین که حالا در کاناد است.
مورد بعدی فروزان عبدی پیربازاری (۲) است معروف به فروزان عبدی که در سال ۶۰ دستگیر میشود و مدت مدیدی در زندان می ماند و شکنجه های زیادی را تحمل میکند . فروزان عضو تیم ملی والیبال ایران بود و از خصلت های اخلاقی او خیلی تعریف میکنند که او هم در شهریور ۶۷ کشته میشود.
عکس بعدی از خانم مونا محمودی نژاد(۳) است؛ او که فقط ۱۷ سال داشت در خانه اش دستگیر میشود، و با ده زن دیگر به جرم اعتقاد به بهائیت، در شیراز اعدام میشود؛ پدر او نیز در فاصله ۲ روز، قبل و یا پس از او اعدام میشود.
عکس بعدی خانم سیمین فردین (۴) است که اولین زنی بود که در کشتار ۶۷ از گروه چپ اعدام شد.
بانو صابری ادامه داد خود من در سال ۶۵ همراه با شوهر و دو بچه ام که یکی دوسال و چهار ماه و دیگری فقط سه ماهه بود دستگیر شدیم. به کمیته مشترک برده شدیم و بچه ها از همان امکاناتی استفاده میکردند که من میکردم. همبازی بچه های من در سلول مورچه هائی بودند که با یک تن مارمولکی که مرده بود هرروز این مارمولک را تکه تکه میکردند و با خودشون حمل میکردند.
پسرم فقط ۳ ماهش بود و من امکانات شیر نداشتم . دو روز از ختنه اش گذشته بود و هیچ امکان نظافت و بهداشت نبود و جای ختنه اش چرک کرده بود و وسائلی برای شستشو نداشتم و این بچه تمام مدت فقط گریه میکرد، و پاسدار ها فقط بدر میزدند و میگفتند: “این بچه را خفه کن”. بالاخره امدند و بچه را دیدند. گفتند بچه را میبریم پیش دکتری که خودمان داریم؛ بچه را از من گرفتند و بردن دکتر. بعد خودشان آمدند و گفتند که دکتر با ما دعوا کرده که شما چه مادری هستید که اینقدر دیر این بچه را به دکتر رساندید. به آنها گفتم که شما به دکتر گفتید که مادرش را کجا انداختید. آنها خودشان را به عندان مادر بچه معرفی کرده بودند.
امکانات غذائی خیلی کم بود من نان خشک را بر می داشتم و با آب دهنم خیس می کردم و به بچه ۳ ماهه ام میدادم. صدای فریاد از درد شکنجه میآمد، و چشمهای دخترم از حدقه میزد بیرون، و من با قصه گفتن، سر دخترم را گرم می کردم. تا هم ذهن او را از گرسنگی دور کنم، و هم از صدای شنیدن شکنجهها منحرف کنم. این بچهها مثل خود من حق دستشوئی داشتند؛ یعنی صبح و ظهر و شب. بعد ها که بچه ها بیشتر می خواستند برن دستشوئی مامور میآمد و در دستشوئی میایستاد تا مطمئن شود که من به دستشوئی نروم. بعد ها یک سطل دادند داخل بند تا بچه هر وقت نیاز داشت به دستشوئی برود . بعد از سه ماه بچهها را به خانوادهام سپردم و به اصفهان منتقل شدم، و متعاقب آن، در بازپرسی آزاد شدم.
خواهری داشتم که حامله بود شوهر خواهرم در تبریز دستگیر شد، با دختر ۹ ماهه و همسر که باردار بود. خواهرم را که ده روز به وضع حمل اش مانده بود بردند به یک بیمارستان وابسته به دانشگاه تبریز به عنوان زن بدکاره تا انجا وضع حمل کند. ولی آنها می فهمند که وضعیت خواهرم چه بوده. به خواهرم میگویند که آیا می خواهی تا تو را فراری دهیم؛ خواهرم میگوید که نه، چون من کاره ای نیستم و ولی شوهرم، بچه ام و مادر شوهرم دست اینها اسیرند من باید بروم. خواهرم تعریف میکند: زمستان سرد تبریز بود و هوا خیلی سرد بود، کفش هایم گم شده بود. وقتی که من را از بیمارستان آوردند خون از پاهایم راه می افتاد و من را با همین وضعیت برگرداندند به سلول، به همراه فرزندم که تازه بدنیا آمده بود. بعد از ده روز بچه را تحویل مادرم دادند.
در اسفند سال ۶۵ به شوهرم عباسعلی منشی رودسری حکم دادند؛ او در یکی از نامه هاش به من نوشت:
” ۶ سال مقرر شده که من از تو و بچه ها دور باشم”؛ اما بعد از دوسال اعدامش کردند. و به ما ساکی دادند که حامل مقداری وسایل شخصی بود و عکس هائی از بچه ها که من به او داده بودم.
من توانستم حلقه ازدواجم را که تو کمربند شلوارش جا سازی کرده بود را همراه با چند شعرش پیدا کنم. این وسائلی بود که از یک آدم سالم و واقعا نابغه به من دادند.
شوهر خواهرم، مجتبی مطلع سراب، را که زندانی دوران شاه هم بود۳۲ ماه بعد از دستگیری، اعدام کردند.
این عکس گوشهای از خاوران را نشان می دهد. زمین خاوران واقعا زمینی سختی بود و به را حتی خاکش کنده نمیشد. برادر شوهر بانو در رابطه با مجاهدین در سن ۱۶ سالگی در سال ۶۰ اعدام شده بود. عکس عروسی خواهر و خواهر شوهرش را نشان داد . عکس منیژه هدائی را نشان دادند که اعدامش کردند. عکسی از پسر ۱۰ ساله بانودر خاوران کنار عکس پدر.
بانو ادامه داد: پسرم همیشه سراغ پدر را از من میگرفت و می گفت: ” اگر پدر من مرده است، پس قبرش کو؟” تا اینکه یک روز او را به خاوران بردم و کنار عکس پدر و چند شاخه گل، عکسی از آنها گرفتم، و این عکس را همه جا پخش کردم.
عکس بیژن هدائی را نشان داد که در آذر ۶۰ به جرم عضویت در سازمان پیکاراعدام شد. و جسدش را به کسی ندادند. به خانوادهاش گفتند که جسد او در خاوران، و در تکه ۱۸ و یا ۱۹ است. برادرش رفت و یک قبر را شکافت که بیژن نبود؛ قبر بعدی را شکافت و بیژن را پیدا کرد که با لباس، در حالی که گلوله ای به مغزش خورده بود، دفن شده بود.
اینها کسانی بودند که من خاطره ای ازآنها داشتم و می شناسمشان . اما در عرض آن دوسالی که من برای ملاقات به زندان می رفتم ماندانا هم بود. ما هر دو هفته یکبار فقط برای ۱۰ دقیقه از پشت شیشه می توانستیم عزیزانمان را ببینیم. شوهر من حکم ۶ ساله داشت. آخرین باری که با شوهرم ملاقات داشتم ۶ تیر ماه بود که یکباره تمام ملاقات ها قطع شد. به ما گفتند که هفته بعد عیدقربان است و نیایید؛ هفته بعد از عید قربان هم رفتیم به ما ملاقات ندادند. ملاقاتها قطع شدند، تا زمانیکه به ما ساک دادند.
رژیم در رابطه با جنگ با بن بست روبرو شده بود داوطلب برای رفتن به جبهه ها خیلی کم شده بود و آمریکا آن هواپیمای مسافر بری را زده بود و برای مقابله با ایران اسلحه به به عراق داده میشد. به همین دلیل رژیم میدانست که در رابطه با جنگ با شکست روبر میشود و باید آن قطعنامه ۵۹۸ را که یک سال قبل قبول نکرده بودند را بپذیرند. در ۱۳ تیرماه رفسنجانی با سران ارتش جلسه ای میگذارد که باید شرایط آتش بس را بپذیرند و با خمینی آن را مطرح میکنند و سه روز بعد خمینی آن جام زهر معروف را می نوشد.
در مرداد ماه حمله مجاهدین به خاک ایران آغاز شد. کشتن زندانیان به حمله مجاهدین ارتباطی ندارد چون از اسفند سال ۶۶ آنها شروع کردند به جدا کردن زندانیان و آنهائی را که حکم های بالاتر از ۶ سال گرفته بودند را دو باره باز جوئی کردند ولی تمام سئوال ها از جنس ایدئولوژیک بودند. “آیا جمهوری اسلامی را قبول داری یا نه؟”، “آیا نماز می خوانی؟ “، «آیا ولایت فقیهه خمینی را قبول داری؟” آنها فکر میکردند برای اینکه فضا را به نفع خود تغییر دهند، باید تمام زندانیان را از بین ببرند؛ چون نمیدانستند با این افراد آبدیده چه باید بکنند.
شوهر من به من گفت: ” فرق نمیکند زندانی یکسال حکم بگیرد یا ده سال؛ تا اونیکه آنها میخواهند، نشود از زندان بیرون نمی آید.” این یک حکم فرمالیته است که به آنها میدادند. آنها از خمینی یک حکم فتوائی را گرفتند که در آن حکم خمینی رسما گفت که آنها را بکشید حتی کسانی را که حکم گرفتند و هنوز سر موضع هستند. سئوالها همگی در مورد باورهای زندانیان بود.
اعدامها از اواخر مرداد ماه شروع میشود و تا آخر شهریور ادامه پیدا کرد و در بعضی از شهرستانها تا چند ماه بعد هم ادامه داشت. رژیم از همان موقعی که سر کار آمد کشتار را شروع کرد، ولی آنچه که دهه ۶۰ را از بقیه کشتار ها جدا میکند:
اول اینکه کشتار ها طی حکمی است که رسما خمینی اعلام میکند و سندش هست. مقدمات این کشتار از خیلی وقت پیش صورت میگیرد. اگر چه این سکوت بوسیله خانواده های زندانیان شکسته شده ولی هنوز هیچ کس از آن طرف در مورد این موضوع حرفی نمیزند. فقط منتظری بود که اعتراض کرد و در نتیجه ازنایب ولایت فقیه بودن برکنار شد. و حتی کسانی که حالا ادعا میکنند که اصلاح طلب هستند و در آن موقع در قدرت بودند هیچکدامشان در این مورد صحبتی نمیکنند. آنها بهخاطر اعتقادتشان اعدام شدند. اعدام شدگان از سرنوشت خودشان خبری نداشتند و فکر میکردند که این هیئت، “هیئت عفو” است.
اعدام سال ۶۷ اعدام سیستماتیک و با برنامه انجام شد. تمام اعدام شدگان شهریور سال ۶۷ حکم داشتند و یا حکمشان تمام شده بود و سالیان دراز ازتاریخی که قرار بود آزاد گردند، گذشته بود و بقول معروف “ملی کش” بودند. چون آن چیزی نشدند که حاکمان میخواستند.
اقدامات زیادی از طرف خانواده ها صورت گرفته اند. خاوران را زنده نگهداشتند. در این مورد فیلم هائی ساخته شدهاند. در مطالباتی که از رژیم خواسته میشود، در مورد کشتار ۶۷ سکوت میکنند. باید این مسئله روشن شود، و کمیتههای حقیقت یاب تشکیل شوند و باید مردم آگاهشوند که چه جنایتی رخ دادهاست
. آنها یک فرد را از بین نبردند یک خانواده را از بین بردند. من و بچه هایم یک زندگی معمولی نداریم و زندگی ما را از بین بردند. باید عمق این جنایت فاش شود. چرا های زیادی است که باید به آنها جواب داده شود؛ آخر چگونه میتوانستم که «گورهای دسته جمعی» را به فرزند سه سالهام توضیح بدهم؟ حتی برای بزرگسالان هم درک این مسئله سنگین است. جمهوری اسلامی از زیر این مسئولیت شانه خالی میکند.
در آخر بانو صابری یکی از شعرهای شوهرش عباسعلی منشی رودسری را که در ساکش جا سازی شده بود خواند.
در معبر باریک زمان
آهنگ نا تمامی را آغاز کرده ایم
که دیگرآن را از نیمه اش آغاز کردند
و در نیمه راهش به خواب رفته اند
و ما همنوازان این سنفونی
چه خوشبختیم اگر آن را به پایان بریم
و آهنگی دیگر آغاز کنیم
در معبر تنگ زمان
جمعی افتاده اند
جمعی ایستاده اند
منم ما نیافتاده ام
منم ما نه ایستاده ام
من سینه خیز پیکر خونین خویش را به پیش کشیده ام
و آوازم را در کوهستان های پرپیچ سر داده ام
من به روشنی اندیشیده ام
من ایستاده ام
——————
* بانو صابری، همسر عباسعلی منشی رودسری است که به جرم عضویت در سازمان فدائیان خلق ایران (اکثریت) در سال ۶۵ دستگیر و در سال ۶۷ اعدام شد.
۱- شیدا بیضایی طباطبایی و همسرش سعید طباطبایی، جرم عضویت در سازمان فدائیان خلق ایران (اکثریت) در سال ۶۵ دستگیر و در سال ۶۷ اعدام شد.
۲- فروزان عبدی پیربازاری به جرم عضویت در سازمان مجاهدین خلق در تابستان ۶۷ اعدام شد.
۳- سیمین فردین (فاطمه مدرسی) عضو کمیته مرکزی حزب توده ایران و از اعضای مرکزی سازمان مخفی نوید در دوران ثبل از انقلاب بود.
این گزارش توسط سازمان فداییان خلق ایران(اکثریت) – واحد آمریکای شمالی، تهیه شده است.