چهارشنبه ۲۳ مهر ۱۴۰۴ - ۰۰:۳۷

چهارشنبه ۲۳ مهر ۱۴۰۴ - ۰۰:۳۷

دفاع از ایران واحد؛ استراتژی ملی در برابر پروژه اسرائیل بزرگ...
مهرزاد وطن‌آبادی: در این شرایط، دفاع از انسجام ملی ایران و مقابله با تهدیدات خارجی، مقدم بر سایر وظایف سیاسی و اجتماعی است. با این همه، این رویکرد هرگز به...
۲۳ مهر, ۱۴۰۴
تصویر نویسنده: مهرزاد وطن آبادی
نویسنده: مهرزاد وطن آبادی
چپ محور مقاومتی: زخم چپ بر چهرۀ چپ...
محمد مالجو: چپ محور مقاومتی با جابه‌جایی مرکز ثقل نقد از رهایی اجتماعی به «صف‌بندی ژئوپولیتیکی» عملاً چپ ایران را به سهم خودش از معنا تهی کرده است. چپی که...
۲۳ مهر, ۱۴۰۴
تصویر نویسنده: محمد مالجو
نویسنده: محمد مالجو
*به مناسبت روز عصای سفید*
گروه کار زنان سازمان فدائیان خلق ایران (اکثریت): در روز عصای سفید، به یاد می‌آوریم که بینایی تنها در چشم نیست؛ بلکه نیرویی است که از ژرفای دل و ارادهٔ...
۲۲ مهر, ۱۴۰۴
تصویر نویسنده: گروه کار زنان سازمان فداییان خلق ایران (اکثریت)
نویسنده: گروه کار زنان سازمان فداییان خلق ایران (اکثریت)
زهرا قائمی عضو هیئت علمی دانشگاه تهران، قربانی دیگری در چرخه‌ی بی‌پایان خشونت خانگی؛ سکوت قانون تا کی؟
شهناز قراگزلو: قتل زهرا قائمی و منصوره قدیری نشان داد که خشونت علیه زنان، طبقه و تحصیلات نمی‌شناسد. این دو زن، هر دو بخشی از نخبگان فرهنگی جامعه بودند؛ یکی...
۲۱ مهر, ۱۴۰۴
تصویر نویسنده: شهناز قراگزلو
نویسنده: شهناز قراگزلو
خودکشی زنان، پدیده شوم و خاموش
بهروز شوقی: اگرچه تا حدی از شدت محدودیت‌ها کاسته شده و برخی تابوهای جنسیتی در حال شکستن است، اما روابط انسانی میان دختران و پسران هنوز زیر سایه‌ی سنگین گذشته...
۲۱ مهر, ۱۴۰۴
تصویر نویسنده: بهروز شوقی
نویسنده: بهروز شوقی
سقراط؛- قهرمان لیبرالیسم، متفکر پیشامارکسیستی؟
سقراط در راه باورهایش فدا و شهید شد چون راه وجدان را برگزید و مهمترین اصل و پرنسیپ زندگی را داشتن درون و روانی آزاد برای موفقیت آزاد اندیشی میدانست...
۲۰ مهر, ۱۴۰۴
تصویر نویسنده: آرام بختیاری
نویسنده: آرام بختیاری
تقلب در جایزه صلح نوبل؟
نکته‌ای که شک آن‌ها را برانگیخت، افزایش ناگهانی شرط‌بندی‌ها روی نام این رهبر اپوزیسیون ونزوئلا تنها چند ساعت قبل از اعلام رسمی بود، در حالی که نام او در میان...
۱۹ مهر, ۱۴۰۴
تصویر نویسنده: برگردان احمد باقری
نویسنده: برگردان احمد باقری

من ماندم و تارم!

بعد ازآن قضیه، جنجال بزرگی علیه من راه انداختند. ساواک به هر بهانه ای، شروع کرد به اذیت کردن من. و نتیجه این اذیت کردن ها هم این شد که من از تبریز به تهران گریختم. با وساطت برادرم، استاد شهریار توصیه نامه ای برای وزیر نوشت و من با کمک همین توصیه نامه، بار دیگر در تهران معلم شدم.

به لطف و مهربانی دوست نازنینی، یک نسخه از شماره اول مجله “ایشیق” چاپی که بخشی از نوشته های مندرج در سایت اینترنتی “ایشیق” است و تاریخ اردیبهشت وفروردین ۱۳۹۷ را بر پیشانی خود دارد بدستم رسید. 

در این شماره مجله ایشیق، مطالب متنوع، جالب و خواندنی بسیاری درج شده است، از مطالب مندرج در این شماره مطلبی است با عنوان “من ماندم و تارم!” که خاطراتی است از دوران آموزگاری استاد بهروز دولت آبادی (چای اوغلی)، شاعر و موسیقی دان خوشنام میهنمان و نیز دوستان و همکاران نزدیکش صمد بهرنگی، بهروز دهقانی و کاظم سعادتی، در دهه چهل شمسی. 
ترجمه این نوشته زیبا و ماندگار را تقدیم می کنم به انسانی شریف، مقاوم و خستگی ناپذیر، به دوست، رفیق و یار دیرینم “مظفر علی عباسی” که در مواجهه با سختی ها و ناملایمات زندگی از او بسیار آموخته ام:

بهروز مطلب زاده

«من ماندم و تارم!»

خاطراتی از دوران آموزگاری

■  در نهم مهر ماه ۱۳۱۷ درمحله “چای قیراقی” تبریز بدنیا آمدم. در خانواده ای پرجمعیت با سیزده فرزند. من فرزند نهم بودم.اکنون، از این خانواده پرجمعیت تنها من مانده ام و خواهر کوچکم. 
آن وقت ها دوران فقر عمومی بود. کم یا زیاد سالی یک بار کفشی نو به پا می کردیم و آن هم در روزهای عید نوروز. البته شب عید، پلو هم می خوردیم. آن روزها را هیچگاه فراموش نمی کنم. می گویند، وقتی آدم سنش بالا رفت خاطرات اش هم جوان تر می شود. من از همان دوران کودکی حافظه خوبی داشتم. الان هم که هشتاد سالم است، آن روزها را با همه جزئیات اش بیاد می آورم. حتی پرواز آن طیاره هائی را که در زمان جنگ دوم جهانی بر فراز سرمان در آسمان پرواز می کردند، انگار همین الان در مقابل چشمانم قرار دارند.

 ■ کلاس اول را در دوره حکومت ملی آذربایجان خواندم. درس ها را به زبان مادری می خواندیم. نام مدرسه من “منیژه” بود. هنوز هم کارنامه کلاس اولم را دارم. اگر پیدایش کردم حتما نشانتان می دهم.
دعای صبحگاهی ما در مدرسه چنین بود : 
” ای خدائی که ما را از هیچ خلق کردی، لطف و کرم ات را برما عنایت کن  “
در شروع کلاس دوم هم شعر صابر را می خواندیم :
” پائیز آمد

بادهای سرد وزید

 در کوه و دشت

 پژمردند گل ها و غنچه ها

 پرنده ها

 دسته دسته به پرواز در آمده

 کوچیدند به جاهای گرمسیر”.
بعدا به مدرسه “همام” رفتم. دوره دبیرستان را هم در مدرسه “منصور” خواندم. مرحوم غلامحسین ساعدی هم در همین مدرسه درس می خواند. من پس از به پایان رساندن کلاس نهم، به دلیل فقر و نداری دیگر نتوانستم به تحصیل ادامه بدهم. رفتم و آموزگار پیمانی شدم. دیپلمم را هم بعدها، از طریق امتحانات متفرقه دانشسرا گرفتم. سال های ۱۳۳۴ -۱۳۳۵ در روستای “قره بولاغ” از توابع “کاغذ کنان” معلمی کردم. کار معلمی من دراصل از همین روستا شروع شد.

 ■ در واقع می شود گفت که در روستای قره بولاغ، هیچ چیز وجود نداشت. حقوق معلم ها را هم، هر شش ماه یک بار می پرداختند.
جاده تبریز – تهران، خاکی و پر سنگلاخ بود. گاه گداری اتوبوسی می آمد اما بیشتر از همه تانکرهای نفت و ماشین های بزرگ باری بود که در آن تردد می کردند. روستا برق نداشت. در قره بولاق، نام مدرسه ای که من در آن درس می دادم “اخگر” بود. کلاس های اول و دوم مختلط بود. شب ها هم “اکابر” درس می دادم. در اصل، من هم معلم بودم، هم مدیر، و هم ناظم. مدت سه ماهی هم “بابا” ی مدرسه بودم. هنگام درس دادن، بسیار وقت ها گرگ ها، حیاط مدرسه را قرق می کردند واز دورچشم هایشان برق  می زد، اما، علیرغم همه این ها، من بااشتیاق تمام درس می دادم و رابطه ام با بچه بسیار خوب بود.
گاهی پیش می آمد که می دیدی ناگهان سر وکله بازرس پیدا شد. با اسب و قاطر، هرجورشده خودش را به ده می رساند و اولین بخشنامه ای هم که می گذاشت روی میز چنین بود  
” هرکس ترکی حرف زد جریمه اش کن “.
می گفتم: 
 ـ “انگار شما متوجه نیستید، آخه این بچه ها که زبان مادری خودشان را هم درست و حسابی نمی دانند، من به اونا چی بگم؟”
من برای اینکه هرچه بهتر بتوانم درس را به بچه ها حالی کنم، گاهی مجبورمی شدم قبلن آنها را خوب در ذهن خودم حلاجی کنم و بعد به آنها بفهمانم. طفلک بچه که گناهی نداشت. یک دفعه چیزهایی به گوشش می خورد که هیچ وقت نشنیده بود. بالاخره یک راهی پیدا کردم، آن هم این بود که مفهوم کلمه را دریک جمله معنی می کردم وآن را با زبان خودشان به آنها می ‌فهماندم.

 ■ زمانی که در قره بولاغ بودم، با ۱۲ تومان از حقوقم یک تار خریدم . اما کی بود که به من (تارزدن) یاد بدهد؟ پیش خودم شروع کردم به یاد گرفتن. اما آرزو می کردم که ای کاش یک آدم واردی بود تا من بتوانم پیش او بنوازم و او ایرادهای کارم را به من بگوید.
این هنر، تا همین امروز هم یار جدایی ناپذیر من مانده و من در همین سن هشتاد سالگی هم در آغوش گرفتن تار را از یاد نمی برم. یک سال و نیم در قره باغ ماندم. بعدها، به کمک برادر بزرگم به آذرشهر منتقل شدم. از سال ۱۳۳۵ به آذرشهر آمدم و از همان جا مرا یک راست فرستادند به “ممقان”. به ممقان رفتم. مدرسه “عنصری” ممقان شش کلاسه بود. من در کلاس دوم درس می دادم. صمد بهرنگی در کلاس سوم، کاظم سعادتی کلاس چهارم و بهروز دهقانی در کلاس پنجم درس می دادند. در آن زمان، من نمایشنامه ای نوشتم به نام “قمار باز” که اجرا شد. تعدادی میز در کریدور مدرسه چیدند و عده ای را هم از آذرشهر دعوت کردند. بازیگر ها هم صمد بود و بهروز بود و …

■  بچه های ممقان، بعد از به پایان رساندن کلاس ششم، بیشترشان یا پاسبان می شدند و یا ژاندارم.
آنهایی هم که کس و کاری درآذرشهر داشتند پس از تحمل سختی های زیاد می توانستند دیپلم بگیرند. این مسئله همیشه ما را به فکر وامی داشت. صمد مسئول “اولیای اطفال” بود. یک روز به او گفتم بیا با بقبه مطرح کنیم که در اینجا یک دبیرستان درست کنند. خودمان هم کمکشان می کنیم. می توانیم با حاجی شیخ صحبت کنیم تا او این مسئله را با جماعت درمیان بگذارد. شاید از این طریق بچه ها بتوانند تا کلاس نهم را درهمین جا بخوانند. پسر شیخ از شاگردهای من بود. نزد شیخ رفتم و مسئله را با او در میان گذاشتم. به او گفتم که شما ممقانی هستید اما ما رفتنی هستیم. درست شدن این مدرسه به سود بچه های شما است. بالاخره پذیرفتند. یک آدم خیرخواه هم تکه زمینی داد.
یادم هست یک روز جمعه بود، اولین کلنگ مدرسه را هم کاظم سعادتی بر زمین زد و کار را شروع کردیم. بچه ها، سنگ های مورد نیاز پایه های ساختمان را از دور واطراف جمع آوری می کردند و ما مشغول کندن پی ساختمان بودیم. بعد از مدتی ما را به جای دیگری انتقال دادند. با این وجود اهالی محل کار را به پایان رساندند و نام آن را هم گذاشتند مدرسه “سعدی”.

■ ما را از ممقان پراکنده ساختند. اتهام های بی پایه ای به صمد می بستند. او را به “قاضی جهان” فرستادند. حتی در آنجا هم نتوانستند تحملش کنند و به “شیرامین” تبعیدش کردند. من در آذرشهر به “دبستان بیژن” رفتم و بهروز را هم به دبیرستان رضاشاه فرستادند. رئیس فرهنگ و دار و دسته اش، برای پراکنده ساختن ما به هر کاری دست زدند. نام رئیس فرهنگ “دانش دوست” بود، ما اسمش را گداشته بودیم “پاپوش دوز”. سال ۴۲ آمدم مدرسه ” شاه حسین ولی” و از آنجا هم، مرا فرستادند مدرسه “خیابانی”. در این مدرسه بود که من کتاب های صمد را به بچه های کلاس دادم. در آن زمان کتاب های صمد به صورت کتاب داستان از چاپ درآمده بود و بچه ها با شور و شوق آنها را می خواندند. بعدها، در سال ۱۳۴۶ مرا فرستادند به مدرسه ” شیخ عطار”، این جابجایی ها و فرستادن من به مدرسه های مختلف، تا آخرین سال های دوران آموزگاری من دوام داشت. آنها اجازه نمی دادند، که مدت زیادی درس یک مدرسه بمانم.

 ■ در آن سال ها، اکثر معلم ها، درکنار درس دادن به بچه ها، به موسیقی و ادبیات شفاهی آذربایجان هم علاقه زیادی نشان می دادند و از طریق صحبت و گفتگو باریش سفیدها و سالمندان روستاها، به جمع آوری ضرب المثل ها، حکایت ها و قصه های رایج در میان آنها پرداخته و آنها را بر روی کاغذ می آوردند. 
در این کار، صمد و بهروز از همه منظم تر و پیگیرتر بودند. البته کاظم هم به آنها زیاد کمک می کرد. این مثل ها و حکایت های جمع آوری شده، درسال ۴۵ به صورت کتاب به چاپ رسید. انتشارات شمس آن را چاپ کرد. صمد و بهروز به موسیقی آذربایجانی بسیار علاقه داشتند. بیشتر وقت ها، زمانی که با هم بودیم، من این دستگاه ها و مقام ها را با تار می نواختم و درمورد شان به آنها توضیحاتی می دادم.
 ■ در سال ۱۳۴۷ مرا به عنوان نوازنده موسیقی به دانشگاه تبریز دعوت کردند. رفتم و با نواختن تار، کارهای بدیع و ابتکاری جالبی هم اجرا کردم. پس از اجرای آن برنامه، آقای انصافی، مدیر مدرسه شیخ عطار، مرا خواست و گفت :
 “- مدیر کل چند بار زنگ زده و تو را خواسته”.
رفتم. ابتدا با من بسیار با احترام برخورد کرد. اما بعد، مرا سپردند دست بازرسی بنام “میرزا آقاسی”.
گفت: 
 ” -تو تار زدی یا شهر رو بهم ریختی؟ عزیز خبر داره؟”
عزیز برادر بزرگ من بود. گفتم :
” -من تار زدم، از دیوار مردم که بالا نرفتم. “
آنها مرا سوار یک پیکان کرده به ساواک بردند. در آن زمان تیمسار سلیمی، رئیس ساواک بود. مرا به بازجویی بردند. کتکم زدند و پرسیدند : 
” -تورا چه کسی به دانشگاه دعوت کرده بود؟”
گفتم :
” -من که تار زن نیستم. من معلمم”.
باردیگر کتکم زدند. بعد، تعهد گرفتند که دیگر جایی تار نزنم.
بعد ازآن قضیه، جنجال بزرگی علیه من راه انداختند.  ساواک به هر بهانه ای، شروع کرد به اذیت کردن من. ونتیجه این اذیت کردن ها هم این شد که من از تبریز به تهران گریختم. با وساطت برادرم، استاد شهریار توصیه نامه ای برای وزیر نوشت و من با کمک همین توصیه نامه، بار دیگر در تهران معلم شدم.
 ■ در تهران ابتدا مرا به مدرسه ای به نام “دبستان مرتضوی” در محله پاچنار و پس ازآن هم درسال ۴۹ به مدرسه دیگری بنام “دبستان مفید” فرستاده شدم. بعدها هم به یک مدرسه ارمنی درخیابان سنایی منتقل شدم. خلاصه، نمی گذاشتند که مدت زیادی در یک مدرسه بمانم.  درهمین سال ها، در کنارکار معلمی، در کارگاه “تریکو سنترال” و” کانون پرورش فکری کودکان” هم کار کردم. در تریکو بافی سنترال، به همراه “احمد برادران” و ” گنجعلی صباحی” کار می کردم.
در کانون پرورش فکری کودکان، با بسیاری از روشنفکران و آدم هایی که علیه رزیم شاه مبارزه می کردند دوستی و مراوده داشتم. و سرانجام، در ماه های پایانی سال ۴۹ به دلیل مبارزه علیه رژیم شاه دستگیر و زندانی شدم. پس از آزادی از زندان. فشارهای بیشتری از طرف اداره بر من شروع شد. من شدم توپ فوتبال، و اداره حفاظت شد فوتبالیست. از این مدرسه به آن مدرسه وازاین منطقه به آن منطقه. آنها برای اینکه مرا بیشتر اذیت کنند، پنج – شش ابلاغیه به دستم می دادند. برای مدیران مدرسه نامه می نوشتند و تاکید می کردند که:
” مواطب باشید تا این معلم با شاگردان ارتباط نگیرد!”
و دست آخر هم، از دادن کار معلمی به من صرف نطر کردند و مرا به عنوان کارمند اداری، به بخش آمار و بودجه ناحیه چهاردهم فرستادند.در آنجا نیز اذیت و آزار ادامه داشت. آنقدر اذیت ام کردند تا اینکه بالاخره یک روز با آنها درگیر شدم. گفتم :
” -به چه حقی حکم آموزشی مرا، به حکم اداری تبدیل کرده اید؟. کار من چه ربطی به بودجه و آمار دارد؟”
چند روز پس از آن بود که یکی از همکارانم در آنجا به من خبر داد که ” حکم بازنشستگی پیش از موعدت آمده!”
و من، انگار از مادر زاده شدم… به اطاق یکی از کارمندها رفتم. گفت :
 ” -خدمت جانانه ای بهت کردم. بر اساس تبصره ۷۴، سی روزه بازنشسته می شوی.”
سرانجام، پس از ۲۰ سال آزگار آموزگاری، پیش از موعد بازنشسته شدم.
من ماندم و تارم!

 

 

تاریخ انتشار : ۸ مرداد, ۱۳۹۷ ۱۱:۲۵ ق٫ظ
لینک کوتاه
مطالب بیشتر

نظرات

Comments are closed.

فلسطین و وجدان بشریت، فراموش نمی‌کنند؛ صلح را فریاد می‌زنند!

می‌توان و باید در شادمانی مردم فلسطین و صلح‌خواهان واقعی در جهان به خاطر احتمال پایان نسل‌کشی تمام عیار در غزه شریک بود و در عین حال، هر گونه توهم در بارۀ نیات مبتکران طرح جدید را زدود. می‌توان و باید طرح ترامپ را به زانو درآمدن بزرگترین ماشین آدم‌کشی تاریخ بشر در برابر مردم مقاوم غزه دانست.

ادامه »

در حسرت عطر و بوی کتاب تازه؛ روایت نابرابری آموزشی در ایران

روند طبقاتی شدن آموزش در هماهنگی با سیاست‌های خصوصی‌سازی بانک جهانی پیش می‌رود. نابرابری آشکار در زمینۀ آموزش، تنها امروزِ زحمتکشان و محرومان را تباه نمی‌کند؛ بلکه آیندۀ جامعه را از نیروهای مؤثر و مفید محروم م خواهد کرد.

مطالعه »

قحطی در غزه؛ آیینۀ تمام‌نمای پوچی ادعاهای قدرت‌های غربی

نتانیاهو با چه اطمینانی، علیرغم اعتراض‌های بی‌سابقۀ جهانی به غزه لشکرکشی می‌کند؟ در حالی که جنبش صلح تا تل‌آویو گسترش یافته و اعتراض‌ها به ادامۀ جنگ و اشغال غزه ده‌ها هزار شهروند اسرائیلی را نیز به خیابان‌ها کشانده، وزیر دفاع کابینۀ جنایت‌کار نتانیاهو با تکیه بر کدام قدرت، چشم در چشم دوربین‌ها می‌گوید درهای جهنم را در غزه باز کرده است؟

مطالعه »

مصونیت اسرائیل از مجازات برای جنایات جنگی، قتل روزنامه‌نگاران بیشتری را دامن می‌زند…

گرچه من و سایر هم‌کارانم در شورای سردبیری سامانه کار به هیچ عنوان خود را خبرنگار یا ژورنالیست حرفه ای نمی دانیم ولی نمی‌توانیم درد و نگرانی عمیقمان را از آنچه بر سر راویان تاریخی این دوران منحوس وسیله دولت اسراییل و رژیم نسل کش نتانیاهو آمده است را پنهان کنیم. ما به همه روزنامه نگاران و عکاسان شریفی که در تمامی این دو سال از میدان جنایات غزه گزارش فرستاده اند درود می‌فرستیم و یاد قربانیان این نبرد نابرابر را گرامی می‌داریم.

مطالعه »
پادکست هفتگی
شبکه های اجتماعی سازمان
آخرین مطالب

دفاع از ایران واحد؛ استراتژی ملی در برابر پروژه اسرائیل بزرگ…

چپ محور مقاومتی: زخم چپ بر چهرۀ چپ…

*به مناسبت روز عصای سفید*

زهرا قائمی عضو هیئت علمی دانشگاه تهران، قربانی دیگری در چرخه‌ی بی‌پایان خشونت خانگی؛ سکوت قانون تا کی؟

خودکشی زنان، پدیده شوم و خاموش

سقراط؛- قهرمان لیبرالیسم، متفکر پیشامارکسیستی؟