وقتی که اندیشه به شیئ می اندیشد سهل ترین کار را انجام می دهد. وقتی که اندیشه به اندیشه می اندیشد شاق ترین کار را انجام می دهد، اما وقتیکه اندیشه به اندیشیدن به اندیشه می اندیشد وهم را پایه می گذارد. و این هنگامی است که سنجش اندیشه با حاصل بیرونی اندیشیدن باید توهم را فروریزد. نقد در این سرزمین نقد است و می خواهد کهنه یی را بشکافد و از بازیابی مصالح، نویی را جانشین آن کند
و پس ساختن شرایط نقد منفی، و شرایط نقد مثبت، خود مقولاتی هستند سرنوشت ساز که تصاحب قدرت سیاسی را پایه گذاری می کنند. و بهمین دلیل، هر تحول اجتماعی، اجبارا سه “نوع” حزب را خواستار است. و از این زاویه، حزب در حقیقت نهاد شدن هریک از این اهداف می باشد، که می توانند در یک نهاد یا در حدا قل سه نهاد بروز بیرونی، و هم نظری پیدا کنند. جمع شدن این سه نهاد در نهادی واحد، و یا در تنوعی حداقل سه نهادی، شاید بیجا نباشد که بگوییم، شاق ترین و اساسی ترین بخش هر تحول اجتماعی می باشد. این وضعیت به اوج پیچیدگی وقتی می رسد که توجه کنیم که تمام دامنه فوق، از اندیشیدن به شئی تا اندیشه به اندیشیدن به اندیشه، همزمان موضوع عمل و هم اندیشه قرار می گیرد. چرخه شیئی به اندیشه، و باز گشت از اندیشه به شیئی تنها ضامن پرهیز از توهم، بعنوان شرط اساسی هم نقد، و هم جانشینی کهنه با نو، یعنی هرگونه تحول می باشد.
تنها راه برای اینکه تهران را در کلیات و جزییات روی یک نقشه جای دهیم اینستکه خود تهران را اصل نقشه بدانیم. واقعیت بدانگونه که هست – بعنوان شئی د رخود، وهم شئی در اندیشه، یعنی بازسازی آن در رهگذر اندیشه- خاستگاه و هم نشستگاه هرگونه نقد و تحول می باشد. اما تهران را برای اهداف مختلف می توان روی نقشه آورد- مقیاس در نقشه برداری، در واقع کارش این استکه مجموعه یی از مقیاس ها را برای اهداف مختلف تعریف کند – این همان کاری است که اجازه می دهد که از اندیشه به شئی تا اندیشه به اندیشیدن به اندیشه و بالعکس سفر کرد و در دامن شیئی نا اندیش نیفتاد از یکسو، و در اندیشه ناشیئ، سرگردان نشد از سوی دیگر. نقد مشخص یا باصطلاح “کانکریت”، در واقع، یعنی باید از پیش معین کرد که قصد تعمیر یک شیر دستشویی است، یا ساختن یک اتاق اضافی، و یا خانه و شهر، و یا کشوری و عالمی است. هرکدام اینها براساس نقشه یی با مقیاسی تعریف شده بر مبنای هدف امکانپذیر است. “ابستراکشن” یا “انتزاع” یعنی همین کار، و نقشه برای هدفی معین نیز همان چیزیست که “انتزاع مشخص” (مینینگفول ابستراکشن) می نامیم- براساس اهداف است که “واقعیت” را از هم می شکافیم، و از آن نقشه هایی (انتزاعاتی مشخص) برای تحول تهیه می کنیم.
حزب – سازمانیافتگی (نهادشدگی)- برای ساختن شرایط نقد منفی، شرایط نقد مثبت، و هم هریک از این دو نقد، نقشه ها، یا سلسله “انتزاعات مشخص” برای این اهداف است. بهمین دلیل، جمع است که مسئولیت فرد را می پذیرد، و نه فرد مسئولیت جمع- نقد خود (سلف کریتیسیزم) در حقیقت، زانو زدن در کنار گیشه اعتراف تفتیش عقاید است و نه نقد که هدفش تحول است. تلافی جویی “عدل” فردیست، و نقد، عدل اجتماعی می باشد. دومی است که نو را می سازد، یا حداقل ساختن آن را ممکن و محتمل و شدنی می کند. و جالب است که هر جامعه و دوره یی خود را براساس تعریفی که از “ظلم” و هم از “عدل” دارد ارزیابی می کند. ایندو، هرچند مفاهیمی اخلاقی- ارزشی می باشند، اما این ویژگیشان خود، نشانه اینستکه ریشه در واقعیت بیرونی هر جامعه و دوره دارند، و مقدمه تعریفشان تنها در تعریف گذشتگان از آنها جای نگرفته است، بلکه در تعریف واقعیت بیرونی هر جامعه مفروض و دوره معین جای دارد. بطریقی، دولت (استیت)، مصالح بنای خود را از این ” واقعیت بیرونی هر جامعه مفروض و دوره معین”، می گیرد. باصطلاح “برنامه های توسعه ” ایران اشکال بنیادیشان این بود که از این تعاریف حرکت نکرده بودند- حداقل در داخل، استراحت کوروش نقطه حرکت بود، و رسیدن به دوره کورش ، نقطه رسش، و پنجاه و هفت هم مشغول کار خود بود.