«نمیخواستم از خانه بروم … مردم آمده بودند قالی مرا بدزدند و نه اینکه مرا بکشند …
غارتگران از جلو و نظامیان از عقب به خانۀ من هجوم آوردند و هر چه در خانۀ من و
فرزندانم بود، حتّی در و پنجره ها را از جا کندند و بردند. جای آن دارد از آن افسری
که در ایامتوقیف من در باشگاه افسران، عینک مرا که در اتاق خوابم بود و برده بودند
به من داد صمیمانه تشکر کنم: دکتر محمد مصدقدر دادگاه ».
از بچّهها به بچّهها
«مصدّقِ عزیزم»
«چقدر میگی مریضم»
«از دستِ آیتالله»
«ولکن بابا اسدالله»
(در هر کوی و گذر میخواندند)
بابام میگفت یه گرگی
بچّه هامونو میخورد
توی محلّه میگشت
بزرگامونومیبُرد
بابام میگفت که گرگا
همیشه درکمینن
مواظبِ خـودت بـاش
نذار تو رُو ببینن
مواظبِ خـودت باش
که چشماشونگشاده
دماغشون درازه
که گوشاشونبه باده
یه روز یه نرّه شیری
تو گرمایِ تابستون
یه نرّه شیرِِ پیری
اومد میونِ میدون
به مشتِ آهنینش
عصایِ آهنین داشت
به تکیهگاهِ پشتش
به مردمش یقین داشت
بابام میگفت که میدون
پُر ازکبوترا بود
همه با هم میخوندن
خیلی سر و صدا بـود
همه با هم میخوندن
با شور و شوق و فریاد
مـلّت پناه و پشتت
ای شیرِ احمدآباد
ــــــ
ببین که ظلمِ ظالم
چه فتنهها بپا کرد
دو روزه شاه شاهی
چهها به خاکِ ما کرد
خونتو آتش زدن
شیشه هاتُو شکستن
ماهیهایِ حوضتو
به توپ و تانک بستن
درختاتُو سوزوندن
پرنده هاتُو خوردن
دزدا و چاقوکشا
کفش و کلاتُو بردن
بابام میگفت یه روزی
تو باز بر میگردی
بابام میگفت تو خوبی
بابام میگفت تو مردی
مصدّقِ عزیزم
ما بچّههای ایرون
تو مدرسه تو میدون
تو دفترِ مشقمون
رو توپِ بازی هامون
شکلِ تو رُو کشیدیم
اسمِ تو رُو نوشتیم
ونکوور، ۱۳۸۰ـ ۲۰۰۱