چشمهای با آبی روشن
به زلالی اندوه بامدادان
رودی جاری
ترنم سنگ و آب
جرنگا جرنگ بیامان زنجیری رونده
ماری سفید و خفته
میان برنجزاران
نگارین به چرخ گاریها
سم اسب
سپیدارانی بلند و دور از دسترس
دستان سبز کشیده خاک
در حواشی جویباران
آواز دخترکی خردسال
در میدانچه خلوت دهکده.
تو را از یاد نمیتوان بُرد
نه کوچههای تنگ
نه خیابانهای بیدرخت
نه خاموشی مطلقات را
یادآور سکوت سنگها
درآمیخته با دردهای خفته
چون دیوار ساکت زندان و رویای سپیده دم یک تبعیدی.
نه شادی نابهنگامات را
آنگاه
که با انفجاری از شکوفههای ارغوان
عریان میشوی.
سکوت و تحمل
این میراث ابدی
جواهر پُر بها
یادگار قدیمی اجدادت را
– خالی با رنگی قهوهای
سبز
ماه گرفتگی-
قرن تا قرن با خود میکشانی.
زنان تو
آبستن بقا
با پستانهای پر شیر شکیبایی
دختران تو
با دو پروانه شعلهور از وفا
رقصان
با چهره مهتابیشان
به دیدار تو میآیند
از همیان انتظار و شب بیداریهاشان
بذری بر خاک و آسفالت
در گذرگاهها میافشانند
تا هجرانی را
در عطر پونههای رویان
از یاد ببری
رنجی را که از خار ستم
در جانات خلیده بود.
آن جا که گرسنگی
بویی قدیمی و آشناست برای همه
نامی برای شناختن
بهانهای برای دیدار
عشق ورزیدن
زیستن
تو شهر به شهر و دیار به دیار میروی
که حصه آنها را
شادیهای اندک
تحملهای طاقت فرسا
رنجهای بیمر
شکیباییهای شگفت انگیز
بینشان تقسیم کنی.
تو را از یاد نمیتوان برد.
تو را که از دوست داشتن معنای سادهای داری
زیرا هرروز
با نان و نمک
آن را با همسایهات تقسیم میکنی.
به بازیچهات میگیرند
تو را از خود میگریزانند
به بیهودگی نامت را تکرار میکنند
اما چون کفش کهنهای
بر پیشانی در خانههاشان
بر میخات میکشند
تا هر صبح و پسین
تو را بر کاکلهاشان داشته باشند.
تو را از یاد نمیتوان برد
نه کوچههای سوگوارت را
در روزهای عزا
نه پنجرههای بستهات را
با پوشالهای کاه
نه بازوان بلند و کشیدهات را
که از معبرهای پیچ در پیچ میگذرد
چون آه.
آن جا
اخبار روزانه منتقل میشود
نام جانباختگان به زبان میآید
آمار زندگان و مردگان
چون بازی “دامنه”
بالا و پایین میرود
عشقی کهنه و قدیمی
با زبانی الکن افشا میشود
یکی صداها را رنگی ارغوانی میزند
یکی شبنم میفروشد
یکی در میان همهمه و غوغا
گوشه میگیرد
تا به آواز زنجرهای تنها گوش کند.
آنگاه
همه هجوم میبرند
درهای مقفل را میشکنند
از سردابههای تو در تو میگذرند
تا گلبوتهای را
که در تاریکی روئیده
در آفتاب نشا کنند.
آنان مرگ را باور نمیکنند
جز در لحظهای که رخ میدهد
آنان تاریکی را باور نمیکنند
شب را باور نمیکنند
مهلتی میدانند
تا تابندگی فسفرین آب دریاها
به خود خیره شان کند.
آنان گذر زمان را باور نمیکنند
عقربه ساعت هاشان
به شاخه نیلوفری بسته شده
که هر روز رویش پنهان گیاه را مینمایاند.
ساعتها تکرار ثانیههای بیهوده نیست.
صداها را اندازه میگیرد
لبخندها را وزن میکند
حجم دیدارها را معین میکند
از تعدد آفتابهای رفته
از آواز آخرین پرندگانی که در سپیده دم
در اقیانوس تن شستند
سخن میگوید.
راستی نام تو چیست؟
در شهر زاده شدی
یا در روستا؟
کسی نمیداند.
تو بر فراز هزاران کاکل پریشان
دستادست میگذری
تا به چهار راه میرسی.
در این سفر نامات گم میشود.
در این سفر بویات گم میشود.
چه کسی نخستین بار رختهای تو را دوخت؟
چه کسی نخستین بار کفشهای تو را وصله کرد؟
بر سر کدام شاخه درخت بلند
نخستین بار افق دور را نطاره کردی؟
مدهوش کدام صدا و رنگی
که هنوز
در کوچههای خاطره
آن را دنبال میکنی.
پوستینی از اعتماد
دستی بخشاینده عدالت
قطره اشکی برای آزادی
مرهمی برای زخمهای دوست
رویایی
که کبوتران از آن مینوشند
تا با پرهای سوخته
گرد هاله ماه پرواز کنند.
نیاسودن
هرگز نیاسودن
پوئیدن
از تکرار آن واژه هرگز باز نایستادن
آن را چون عقیقی سفتن
تراشیدن
تراشیدن با تیشه نور
در کوره دل آب کردن
آن را به هیئت خاکی درآوردن
او اکنون کودکی است
که در آهنگر خانه کار میکند
او اکنون مادری است که با گل سرخی بر سینه
به دیدار فرزند زندانیاش میرود
او اکنون جوانی است
که در چهار راهها میجنگد
در کوچهها شبنامه پخش میکند
صدایی است
که از پس میلهها فریاد میشود
کاسکتها را میترکاند
سر نیزهها را زنگار میزند
گهوارهها را میجنباند
در پشت پلک نوزادان میخزد
تا پستان احتیاط را رد کنند
آنگاه ستاره باران سقفی سخی
و سرریز آفتابهای بی شمار
در کوچههای بیشمار
آنگاه رنگین کمان بازوان تو و آفاق خیابانها
تغزل عاشقانه دستها و لبها
سیلاب مهر و دانایی در ازدحام میدانها
تولد کودکان بی شمار
در دامان هزار سوی تو
که تنها به فردا میاندیشند
تو را از یاد نمی توان برد