سفر آبجی به آتن
آبجی از شنیدن خبر سفر آنها به آتن خوشحال شد، ولی در همان لحظهی اول به ذهناش رسید که باید جریان سفر خود به یونان و دیدارش با علی و دخترک را برای پرستو تعریف کند. برای این منظور ناصر و خانوادهاش را قبل از سفر آنها به شام دعوت کرد. مهمانی شام، گپ زدن ناصر و سیامک و بازی دخترها با یکدیگر بهترین فرصتی بود که میتوانست با پرستو خلوت کند و جریان سفرش به آتن را برای او تعریف کند.
آبجی یک سال و چند ماه قبل از اینکه پرستو به سوئد بیاید و درست چند ماه قبل از اینکه ناصر را به پرستو معرفی کند، شماره تلفن علی را از عزیزجون گرفته بود و بعد از چند تماس تلفنی بالاخره دل به دریا زده و بلیطی تهیه کرده و برای دیدن علی و دخترک به آتن رفته بود.
آبجی در شب مهمانی شام همه چیز را برای پرستو تعریف نکرد. درواقع نتوانست تعریف کند. خوب میدانست که چه جهنم عاطفی در انتظار اوست. آنچه در آن سفر کوتاه بر او گذشته بود، چون تیری زهرآلود بر قلب اش نشسته بود و تا آن روز که دو سال و اندی از آن زمان میگذشت، اثر آن زخم را بر روان خود حس میکرد. آیا پرستو تحمل روبرو شدن با آن واقعیت تلخ را داشت؟ آیا پرستو میتوانست آن همه تحقیر روانی و درد پایان آرزوهایش را تحمل کند؟ مطمئن نبود. آیا میتوانست همهی واقعیت دردآوری را که در سفرش به آتن با آنها روبرو شده بود برای او تعریف کند و بگوید که قضاوت دخترک او، جگر گوشهاش سخت و بیگذشت است؟ بچهها دنیای خود را دارند. نه سیاست را میشناسند و نه انگیزههای فعالیتهای اجتماعی پدر و مادر برای آنها قابل درک و اهمیت دارد. آنها پدر و مادر را میخواهند. هر دو را، کسانی را که آنها را بوجود آوردهاند. حمایت و عشق و مَحبت آنها را میخواهند، نه چیز دیگری. چطور میتوانست برای پرستو تعریف کند که علی، علی محبوب او را که هنوز عاشق اوست، را در وضعیت اسفناک و قابل ترحمی در کنار ساحل پیدا کرده بود که کارش جمع کردن اشغالهای بجا مانده از خوشگذرانی و استراحت توریستها بود؟ چطور میتوانست به پرستو بگوید که علی او سه روز وقت لازم داشت که در هتلی که او زندگی میکرد به سر و وضع خود برسد، کمی از خماری درآید و شکل و شمایل خود را به صورتی در آورد که حداقل بتواند خواهرش را به دیدن دخترش ببرد؟ آبجی چطور میتوانست برای پرستو تعریف کند که علی هنوز چون خود او، عاشق پرستو است و فکر میکند که پرستو میتوانست با کمی گذشت بیشتر او را از این منجلابی که نه تنها او بلکه دخترش در آن دست و پا میزند را نجات دهد.
دیدار آبجی با دخترک شوکی بود که او را به زندگی واقعی برگرداند. آبجی در آن دیدار بود که گذشتهاش را نفرین کرد و تصمیم گرفت زندگی را از روبرو و در لحظه ببیند. در آن دیدار بود که فهمید آرمانگرایی او و برادرش و همهی افرادی چون او کلاه گشادی بود که با دست خود و میل و رغبت برسر خود نهاده بودند. دختر آنها را از خود راند. نمیخواست با آنها روبرو شود. پرخاش کرد و بد و بیراه گفت. به علی در حضور او گفت که او و اعتیاد لعنتی اش باعث شد که بی پدر و مادر در خانوادهای که تنها از سر ترحم و انسانیت سرپرستی او را قبول کردهاند، بزرگ شود. دخترک طعم تلخ بزرگ شدن در بی کسی و تنهایی را به پدرش یاد آوری کرد و گفت که روزهایی که از ورزش برمیگشت و یا مسابقه داشت و یا کلاس زودتر تمام میشد، تنها کسی بود که باید تنها به خانه برمیگشت در حالی که همهی بچهها منتظر پدر و مادرشان بودند. آنتی پیر شده بود و شوهرش هم که اغلب اداره بود و نمیتوانست بیاید. کسی را نداشت که او را درمسابقات تشویق کند. دخترک در حضود آبجی از علی سئوال کرده بود:
”میدونی پدر و مادر نداشتن یعنی چی؟ آیا عقیدهی سیاسیات اینقدر برایت مهم بود که ما را فدای آن کنی؟ تو که آن همه عاشق و شیفتهی سیاست بودی چرا ازدواج کردی؟ و اگر ازدواج کردی، چرا بچهدار شدی؟”
آبجی نمیتوانست برای پرستو تعریف کند که علی محبوب او در آن روز یکبار دیگر خم شد. شکست، اشک ریخت و معذرت خواست. از بازگو کردن حرفهای دخترک برای پرستو واهمه داشت. هراس داشت که برای پرستو بگوید که دخترش در حضور او به علی گفته بود که حالا برای چی آنجا رفته؟ انتظار دارد که از او استقبال کند و او را ببخشد و در آغوشاش بگیرد؟ دخترک به پدرش گفته که او آنها را نمیشناسد. و نمیتواند کسانی را که نمیشناسد ببخشد. خاطرهی دخترک از پدر و مادرش خاطرهای منفی و آزاردهنده است. تصویری کهنه، که هر وقت در جلو چشمانش ظاهر میشود فقط محرومیت، غریبی و تنهایی و رنج را بیاد او میآورد. او نمیخواست که آن خاطرهی دردناک را دو باره در ذهناش پُر رنگ کند. گویا در ظاهر چنین وانمود میکرد که میخواهد آن را فراموش کند. تنها از مَحبت و عشقاش به آنتی و شوهرش که او را بزرگ کرده بودند و حتی او را به مدرسه فرستادهاند که زبان فارسی یاد بگیرد حرف زده بود و گفته بود که آنها پدر و مادر او هستند. آنها معنای مهر پدری و مادری و عشقورزیدن را به او آموختهاند. دخترک در حالیکه اشک در چشماناش حلقه زده بود با فریاد گفته بود اگر اینها نبودند من باید در یتیمخانه بزرگ میشدم. پدر و مادرش را غریبه میدانست.
”دیگه دیره. اون روزهایی که به شما احتیاج داشتم، شما سرگرم کارهای خودتون بودید. تا الآن بدون شما زندگی کردم. حالا هم که بزرگ شدم میتونم ادامه بدم. بهتره برگردین و به فکر همون چیزهایی باشین که تا حالا بودین. تو برو دنبال سیاست، پرستو هم بره دنبال خواستههای خودش”.
آبجی خاطرهی خوشی از آن سفر نداشت. بارها آرزو کرد که ایکاش نرفته بود. تا آن روز هم، هروقت که چهرهی معصوم و پرسشگر دخترک و خم شدن و گریهی برادرش بیادش میآمد، دلاش میگرفت و بغض میکرد. علی و سیمایی که در قبل از فرارش از کشور در یاد و خاطرش بود، در آن روز شکست و فرو ریخت. علی که در آتن با او ملاقات کرد، کسی نبود که اولین کتاب و روزنامه ممنوعه را به دست او داده بود. در آن سفر چند روزه به آتن بود که نگاهاش به زندگی و سیاست دگرگون شد. آنجا بود که تحولی را که از مدتها پیش در زندگی و افکارش آرام و خارج از ارادهاش جوانه زده بود و در دروناش به درخت تناوری تبدیل شده بود دید و لمس کرد و فهمید که همان نگاه و جزمگرایی باعث شده بود که برادرش در مرز ویرانی و نابودی قرار گیرد. آن سفر شعلهای شد که نگاهاش به زندگی و سیاست تغییر کند و به بی توجهیاش به فرزنداناش و اطرافیاناش نفرین کند. چرا تا آن روز متوجه نشده بود، و همه چیز را با خطکش سیاست و ایدئولوژی گز کرده و بریده بود؟ شوک وارد شده از روبرو شدن با برادرش و دخترک موجب شد که رابطهاش با رفقای دیروزش تغییر کند. معیارش پس از آن سفر کوتاه نه سیاست بازی با معیار ایدئولوژی، بلکه انسانی و روابط انسانی شد. احترام به انسان، عشق ورزیدن فارغ از روزنهی تنگ سیاست و تعصبات ایدئولوژیکی مستقل از راه و روش و شکل تحقق آرمانهای سیاسیاش معیار قضاوت و رفتارش قرار گرفتند. جوهر آرمانهایش با جهان واقعی پیوند خورد. فهمید که آرزوهای انسانی
آبجی جرأت نکرد که همه چیز را برای پرستو تعریف کند. تنها خلاصهای از سفرش و ملاقاتاش با علی و دخترک را برای او گفت. همان مختصر نیز برای گریاندن پرستو کفایت کرد. آن شب پرستو پیبرد که سفر خوبی در انتظار او نیست. فهمید که همراه شوهر و لاله و لادن به ماه عسل نمیرود، بلکه باید خود را برای وداع با گذشته و بخش زیادی از دلبستگیهای شخصیاش آماده کند. نیروی اراده و خواستاش که حال عمیقاً آغشته به احساسات مادری بود، به او نهیب میزد که باید تلاش کند و شانس اش را امتحان کند. چقدر شانس داشت؟
سفر
سفر به آتن برای لاله و لادن دنیایی از تجربه و دیدن چیزهای نو همراه داشت. در طول سفر در پوست خود نمیگنجیدند. اولین بار بود که با پدرشان و زنی که حالا جای مادرشان را پُر کرده بود و شدیداً دوستاش داشتند، به سفر خارج از سوئد میرفتند. ”کریسمس در آتن” تیتر سفرنامهای بود که لاله انتخاب کرد. از همان لحظهای که کلید را در قفل در آپارتمان چهار اتاقه در ساختمان بلند در منطقهی کورته دالا شهر گوتنبرگ سوئد چرخاند، شروع کرد و چون هنرمندی چیره دست لحظه به لحظه را با دقت مینیاتوری یادداشت نمود که با این فکر که بعداً آن را آرایش و پیرایش کرده در آن روح بدمد. آن دختر جوان که قلباش در شعلههای آتش عشقی پنهان میسوخت، همراه دو عاشق به سفر رفته بود. لاله پدر و نامادری را دو عاشق میپنداشت. اشتباه نکرده بود. عشق رفتار هر دو را صیقل داده بود. ولی او از عمق و سمت و سوی عشق آنها اطلاع چندانی نداشب. لاله رفتار آرام و خودداری پدر را پیآمد عشق او به پرستو میدانست. مَحبت پرستو به خودش و خواهرش را هم در ارتباط با علاقهی او به پدرشان میپنداشت. لاله قصد داشت که همهی لحظهها را ثبت کند که در بازگشت برای دوستان، معلم و عشقاش بخواند و تعریف کند. ولی همه چیز آنگونه که انتظار داشت پیش نرفت. گرچه نوشتهی او در آینده به درد آبجی خورد.
از هواپیما که پیاده شدند، پرستو که نقش راهنمای سفر و یا ”توریست گاید” لقبی که آنها در هواپیما به او داده بودند، روحیهاش تغییر کرد و در فکر فرو رفت. لاله چندبار تلاش کرد که شاید علت آن را بفهمد، موفق نشد. از پدرش شنیده بود که پرستو دختری دارد که در آتن زندگی میکند ولی از چند و چون رابطهی آنها و علت جداییاشان اطلاع چندانی نداشت. تنها روز آخر قبل از ترک آتن وقتی که در بلندای تپهای مُشرف به دریا ایستاده بودند و غروب آفتاب را در پهن دشت آب شاهد بودند، وقتی که پرستو در پشت سر او ایستاده بود و آرام او را در آغوش گرفته بود چند قطره اشک شانهی عریاناش را مرطوب کرد. رو برگرداند و متوجه گریهی پرستو شد. خود او هم گریست بدون آنکه علت آن را بداند. پرستو در مقابل لغزش آرام قرص خورشید در سطح آب با صدایی آرام که فکر میکرد تنها خودش میشنود، برای او حرف زد. از غماش و عقدهی دلاش برای آن عاشق جوان گفت. لاله در آنجا به راز تغییر روحیهی آن زن زیبا پی برد و فهمید که او همهی راه را برای دیدن دخترش آمده بود که تا شاید بتواند قانعاش کند به سوئد سفر کند و اگر دوست داشت، در کنارش زندگی کند. دخترش او را از خود رانده بود. و حرفهایی به او گفته بود که پرستو قبل از سفر همان حرفها را از زبان آبجی شنیده بود. دخترک مادر را نمیخواست. طبق گفتهی او:
”حالا دیگه به مادر احتیاج ندارم. آن موقع که تو را میخواستم تو سرگرم تصفیه حساب با شوهر سابقات بودی و من جایی در زندگیات نداشتم. تا حالا گذشته از این به بعد هم خودم از پس زندگیام برمیام”.
پرستو برای خود زمزمه میکرد و اشک میریخت، ولی لاله میشنید و فکر میکرد که پرستو برای او درد دل میکند. پرستو گفت که امیدش در آن سفر به یأس تبدیل شد. چند سال غم و هجران را برای چنین دیداری تحمل کردم، ولی حالا متوجه شدم که دخترم را همان روزی که او را در آتن تنها گذاشتم برای همیشه از دست دادم. پرستو در میان هق هق گریه از خود سئوال میکرد که چطور ممکن است دختری مادرش را فراموش کند. مگر مادرم ما را ترک نکرد. بعد از بیست و چند سال هنوز هم عشق او را برای لحظهای نمیتوانم از دلام بیرون کنم. چرا به من دروغ میگویی؟ مگر من کم رنج کشیدهام که دخترم پارهی تنام هم میخواهد از من انتقام بگیرد و مرا تنبیه کند؟
پرستو ندید و نتوانست ببیند که دخترش چگونه از پنجره اتاقاش به خیابان زُل زده بود و رفتن مادر را از پشت کرکرهی چوبی پنجرهی اتاقاش میپایید و بعد با دست اشکهایش را پاک کرد. او هرگز نفهمید که دخترش از خشم و عصبانیت رفتارش نسبت به مادر؛ و مادر نسبت به خودش، دو روز خود را در اتاق زندانی کرد و اشک ریخت. ایکاش میدید. پرستو تنها بخشی از رنج و ناامیدی خود را گفت. بخش دیگر آن را از زبان آنتی شنیده بود. آنتی بدون آنکه نامی از او ببرد برای او تعریف کرده بود که وضع مرد سابق اش خوب نیست. در شهر سرگردان است. محل زندگی مناسبی ندارد. از سر اجبار با یکی از دوستاناش که مهاجری از آفریقاست، همخانه است و بیشتر شبها را در خانهی او میخوابد. پرستو از شنیدن حرفهای آنتی در بارهی علی احساس خفگی کرده بود. دو بار به دستشویی رفته بود. گویی کسی او را شکنجه میداد. بعد از ترک خانهی آنتی احساس بیهودگی و یأس تمام وجودش را گرفته بود. همان شب ناصر نیز که غرق در رؤیا و سفر ماه عسل خود بود، به پاس کمکی که به او کرده بود، از او کام دل خواسته بود که پرستو آمادگی نداشت. ناصر او را تقریباً به زور مجبور کرده بود. بعد از اینکه ناصر کارش را انجام داده بود، پرستو چون پلنگی زخمی به او حملهور شده بود و با لگد او را از پایین انداخته بود. عکسالعملی که ناصر تا آن روز حتی فکرش را هم نمیتوانست بکند. ناصر آن شب بعد از چند ماه برای اولین بار خشمگین شد، ولی با دیدن چشمان سیاه و چهرهی برافروختهی پرستو ترسید. ناصر آن شب را روی مبل به صبح رسانده بود. صدای پرستو که با خشم به او گفته بود: ”حیوان مگه فاحشه کرایه کردی، من زناتم نه ماشین سکس که خودتو با اون ارضاء کنی” تا صبح در گوشاش پیچید. عکسالعمل پرستو را نمیتوانست باور کند. انتظار نداشت. آن شب احساس کرد که از او سو استفاده شده و به این نتیجه رسید که حتماً پرستو شوهر سابق اش را ملاقات کرده و با هم قول و قراری گذاشتهاند. نتوانست بخوابد. تنها دم دمای صبح بود که از فرط خشم و خستگی خوابش برد. آرام با خود گفت:
”گذر پوست به دباغ خونه میافته”.
بعد از آن اتفاق ناصر فهمید که پرستو دیگر برای او آن زن سابق نخواهد بود. اشتباه نکرده بود. پرستو عوض شد. دیدار با دخترش پیچ تندی در زندگیاش بود، و یا شاید تندترین پیچ در زندگیاش بود، که نتوانست بسلامت از آن بگذرد. آن روز غروب لاله بعد از شنیدن حرفهای پرستو به علت تغییر روحیهی او در آن چند روز پی برد.
پرستو علیرغم غم و غصهاش در آن چند روز لاله و لادن و ناصر را به دیدن آثار باستانی شهر آتن، که کم هم نبودند، میبرد و تاریخچهی آنها را همانگونه که علی برای او تعریف کرده بود توضیح میداد. لاله و لادن غرق گفتههای او میشدند و ناصر لبخند به لب او را تماشا میکرد. پرستو چون راهنمایی چیرهدست تاریخچه و سرنوشت هر بنایی را برای آنها تعریف میکرد. دانشجویی را میماند که میخواست به استاد خود نشان دهد درساش را خوب یاد گرفته است. افسوس که استاد او حضور نداشت و نمیدید که او چگونه درسهای او را با جان و دل گوش داده و آموخته است.