صبح از خانه
می زند بیرون پاهایی که
عادت به رفتن دارد
قاب پنجره به یاد می آورد
افق نگاهم را می کاود
بالای سرم ابر سیاهی خسته تر از همیشه
از کرانه آمده بی گاه
می بارد با چشمانی خیس
باران…
در پشت پلکهای تنهایی
خستگی خموش و آرام
می لولد
از دهانهای خمیازه
از کنارِ دروازه های باز
شهری که آرام گرفته
خورشید
از پشت لکه های سیاه ابر
نور کمرنگی بر کمرگاه شهر
می پاشد
بغض زمین در شیارهای سوخته
آرام می گیرد
یکی آن سوی صبح می خواند
بلند –
– از این دهلیز سردکه سروها
سر کشیدند
سروهای کنار خیابان تشنگی را
دوام آوردند
اما نهالهای نورس
تشنه ،
سیراب نمی شوند از این
باران ،
کوچه وخیابان ؛
سالها درکنار هم
یکدیگر را به یاد می اورند
حواسم بود
بهمن از من نمی گذرد
باد آرام می وزد
یادی از آفتابکاران می آورد .
رحمان ۳/ ۱۲/ ۱۳۹۶