بهسختی توان رسیدگی به حمید را دارم. عصمت خانم کاملاً از پای افتاده است! او یک زن ایلاتی است و نمیتواند ابعاد فاجعه را درک کند؛ من چیزی به او نمیگویم. هرزمان که غمگین میشود، نوحه سرمی دهد. حمید را روی زانوانش میخواباند و چنان سوزناک ” کورم، کورم”، میگوید که خدا هم به گمانم در عرش میلرزد. اما افسوس که خدا تماشاچی ناتوانی بیش نیست!
چهار ماه شده که هیچ خبری از شما نداریم، چه میگذرد بر شما بیپناهان در آن قلعه سنگی بین آنهمه جنایتپیشه؟ زمزمهها بالاگرفته اند؛ اوایل آذرماه به تعدادی از خانوادهها تلفن میکنند تا به ملاقات عزیزانشان بروند. تمام روز گوشبهزنگ تلفن هستم. اما کسی زنگ نمیزند. تنها زنگ کوچک این تلفن میتواند زندگی من را و عصمت خانم را عوض کند. بیچاره مادر مرتب میپرسد: “از کورم خبری نشد؟” باز چرخی میزند، حمید را در بغل میگیرد و به لری میخواند. فردا قرار است خانواده هائی که قرار ملاقات دارند، به ملاقات بروند. من خواهم رفت! راهم نخواهند داد! اما پشت در زندان خواهم ایستاد و از درون رفتگان خواهم پرسید آیا از پسرم خبر گرفتید؟ از پسر عصمت خانم پرسیدید؟
غیر از من صدها پدر مادر همسر، خواهر و برادر که باخبر شدهاند، پشت در زندان تجمع کردهاند. منتظر خروج ملاقاتکنندگان، که این بار تعدادشان اندک است. ساعات نه! ثانیهها چنان سنگین میگذرند، که گوئی کوهی بر دوشم نهادهاند. نخستین دسته ملاقاتیها برمیگردند. جماعت هجوم میآورند، هرکس از عزیز خود میپرسد. همهمه، فریاد! همسری دست مادری را گرفته است: “خواهش میکنم، خبری از مهرداد من گرفتید؛ او همیشه با حسین شما بود؟” مادر دهانش گشوده نمیشود، تنها اشک است که صورت او را پوشانده است. خواهری فریاد میزند: “همه را کشتهاند! دیگر کسی نمانده است!” نمیفهمم، کلمات در هوا ایستادهاند. قادر به درکشان نیستم! نفسم تنگی میکند! کوه قرارگرفته بر دوشم چنان سنگین شده که شانههایم توان نگاهداشتن آن را ندارد. روی جدول کنار خیابان میافتم . همهچیز محو است و من مَنگ. کسی شانهام را میمالد؛ یکی میگوید آب در گلویش بریزید. فقط پاها را میبینم. دلم میخواهد همانجا دراز بکشم. عصمت خانم چه میکند؟ تصویر او با کودکی در بغل که دور اتاق میگردد و لالائی میخواند، مرتب در سرم میچرخد. زنی سیاهپوش که تمام مدت مویه میکند.
چند نفر از پدران زیر بازویم را گرفتهاند. در امتداد خیابان دراز اوین پائینم میبرند؛ ساعتی بعد داخل خانهام. سرم بر زانوی عصمت خانم، این زن بیچارهتر از من. تنها خالکوبی کوچک چانهاش را میبینم و چشمانی که اشک میریزند و او با گوشه سربندش پاکشان میکند. کسی در آشپزخانه دارد کار میکند. صدای چند نفر از اتاق پذیرائی میآید. مادر انوش است با لیوانی چای کنارم مینشیند: “عزیزم بخور، تو قویتراز اینها هستی. هنوز همهچیز معلوم نشده! آرام باش! آنها ما را اینطور نمیخواهند؛ روحشان آزرده میشود!” از اینهمه کلمات تنها کلمه روح تا مغز استخوانم نفوذ میکند. آیا خانم لطفی چیزی میداند، که از روح پسرم میگوید؟ یک کلمه، تا چه میزان تو را دور از دسترسم میکند، و چهرهات را محو میسازد. آخ آیا تو نیز به روحها پیوستی! چطور؟ چگونه؟ چای را با قاشق در دهانم میریزد. نه من نباید چنین از پای بیافتم؛ اینجا خانه من است! خانه تو! خانه عصمت خانم، که تو میخواستی باشد! من حق ندارم تو را با چنین از پا افتادنی شرمنده کنم.
هر طور که شده برمیخیزم. کمکام میکنند؛ در اتاق پذیرائی چند نفر از پدران و مادران نشستهاند، با ورود من همه سکوت میکنند و برمیخیزند. من اینگونه برخاستن را خوب میشناسم. برخاستن به احترام کسی که رفته است. برخاستن به همدردی. یقین دارم میدانند که تو دیگر نیستی! پسر عصمت خانم هم نیست. زن مظلوم با کودکی در بغل، همانطور کنار ورودی بر روی زمین نشسته است. میدانم نشستن بر مبل زمانی که ناراحت است، بی تابش میکند. روی زمین مینشیند، تکیه بر دیوار میدهد و با گوشه سربندش مرتب چشمانش را پاک میکند. او در سکوت درد را تحمل میکند و با نوحه خود را آرام میسازد. فریده خانم شام مختصری تهیه کرده بود. شب فریده خانم، همراه خواهر یکی از بچه که از شهرستان آمده بود، در پیشمان ماندند؛ او قبلاً هم با برادرش زمانی که تو بودی به خانهمان میآمد با هم به کوه میرفتید. او در تمام طول شب کزکرده در کنجی از اتاق، هیچچیز نگفت. نیمههای شب احساس کردم کسی در اتاق توست، درب اتاقت نیمهباز بود. خواهر دوستت کنار تخت تو نشسته، سرش را روی بالشت نهاده و آرام گریه میکرد. دستم را به دیوار گرفتم، آهسته برگشتم؛ بگذار با پسرم خلوت کند. نگذاشتم که به شهر خودش برگردد؛ خواهش کردم چند روزی در کنارمان بماند. قبول کرد.
خواهر دوستت سه روز در پیش ما ماند. تا آن روز به هیچکس اجازه نداده بودم در اتاق تو بماند. اما دلم میخواست او چند روزی که در خانه ما بود در اتاق تو بخوابد. قبول کرد؛ سه شب را در اتاق تو خوابید. چند روز سخت که هر روز خبری تازه میرسید؛ کشتار زندانیان سیاسی حتمی بود، اما هنوز باور نمیکردیم. در آن چند روز دستم را میگرفت، آرام نوازش میکرد، بیآنکه حرفی بزند. حمید را بغل میکرد بر سینه میفشرد و در گوشش شعر میخواند. روز سوم رفت. یکی از عکسهای تو را به همراه یک کلاه و دستکش کاموائی که گفت خودش برای زمانی که باهم کوه میرفتید برای تو بافته بود را با خود برد.
اواخر آذر به بازماندهها ملاقات حضوری دادند. ملاقاتی که همهچیز را روشن ساخت. هزاران نفر را قتلعام کرده بودند. طی دو ماه مرداد و شهریور. اول مجاهدین و سپس چپها. برایشان فرقی نمیکرد آنها زندانی و مخالف جمهوری اسلامی بودند و با حکم خمینی باید کشته میشدند. خمینی پای بند حقوق انسانی هیچکس نبود! او تنها عاشق خود بود و حکومتی که با خون داشت بنا میکرد. دیگر میدانستیم که خاوران انباشته از پیکر عزیزان ماست. اما حکومت هنوز سکوت کرده بود.
باور نمیکردم که رفتهای! هنوز میتوانستی در یکی از آن اتاقها باشی. صدایت میکردم، از دهلیزی به دهلیزی چونان دیوانگان فریاد میکشیدم! صدایی جوابم را نمیداد. تمامی اتاقها خالی بودند. خاوران از مقابل چشمانم هر آن عبور میکرد. صداهایی ضعیف از اعماق خاک به گوشم میرسید. ما در اینجا خفتهایم! حال پذیرفته بودم که بعدازاین باید به جای دروازههای اوین، از دروازه خاوران عبور کنم و تو را آنجا در میان خاک، در میان صدها پیکر خوابیده بر رویهم، جستجوکنم. نهتنها نام تو را، بلکه نام تمامی آنهایی که با تو زیر آن خاک خفتهاند را صدا کنم. رضی، اصغر، حسین، انوش، محسن … .
عید درراه بود سال شصتوهفت داشت به پایان میرسید. از تمامی آنهمه زندانی، بیشتر از چند صد نفر باقی نمانده بودند. هفته اول اسفند تمامی آنها را آزاد کردند. بدینگونه همهچیز پایان یافت! تو و پسر عصمت خانم، در میان آنان که از جهنم اوین برگشته بودند نبودید! تو را و او را از دروازه دیگری عبورتان داده بودند. دروازه مرگ! دروازه تاریخ! دروازه یک حکومت نحس اسلامی! به استقبال آنها رفتم، چراکه بوی تو را میدادند. چراکه همه رفقای تو بودند. میدانستم چه بر آنها گذشته است.
باید در آغوششان میگرفتم تا تلخی آنهمه فشار، آنهمه اضطراب را از تنشان بیرون کنم. اضطراب آن که بعد از آزادی، خانوادهها چگونه در آغوششان خواهند گرفت؟ عزیزانی که با کشتهشدن هر رفیقی در وجود آنها کشته و زنده شده بودند. دیگر میدانستیم که تنها اتفاق و یا یک کلمه، این تعداد قلیل را نجات داده است. بازمانده از یک کشتارگاه ! زنده مانده بودند تا راوی زنده آنهمه جنایت باشند. ترسیمکننده سیمای نفرتانگیز گروه مرگ. بازگوکننده آنچه در آن دو ماه لعنتی، بر بهترین جوانان این سرزمین رفت. راوی کشتار هزاران انسان، که تا لحظه آخر، آزادی را فریاد زدند.
حال کاوه در مقابلم نشسته است. آن چشمان روشن شاد، چگونه هالهای از درد و غم را دور خود گرفته اند؟ هفته بعد از آزادی بود که با دستهگلی به خانهمان آمد. در آغوشم گرفت؛ سر بر شانهام نهاد و های های گریست. بوسه بر دستان عصمت خانم زد. پیرزن در آغوشش گرفت: “کوره ام! کوره ام “؛ او گریه نمیکند، حمید کوچک را در آغوشش میکشد و نوحه سر میدهد. من نیز یاد گرفتهام که همراه او گاه برای تو لا لائی بخوانم. این کار آرامم میکند.
“کاوه جان برایم بگو بر شما چه گذشت؟ پسرم و پسر عصمت خانم، چگونه کشته شدند؟” او قادر به سخن گفتن نیست. بُغضی سخت، گلویش را میفشارد؛ بهسختی میگوید: “کشتند! قتلعام کردند! غمگین در من خیره میشود. برایش چای و شیرینی میآورم. به عکس تو، به عکس پسر عصمت خانم که حال با روبان سرخی بر گوشه آنها، بر طاقچه نهادهایم، نگاه میکند. لبانش کشیده میشوند، لبخندی تلخ بر آنها نقش میبندد؛ ” مادر من چه بگویم؟ چه بگویم ازآنچه بر ما و یاران ما رفت؟ از هزارها بچه مجاهدی که هنوز در رؤیای انقلاب بودند و دستهدسته بیگناه اعدام شدند، چه میتوانم بگویم؟ ا ز قتلعام رفیقانم که همه عاشق بودند. کسانی که سالها باهم برای آزادی و عدالت جنگیده بودیم. مادر آنها تنها به این دلیل کشته شدند که هنوز فکر میکردند باید برای آزادی جنگید و از عقیده خود دفاع کرد.”