تابستان از راه میرسید؛ عصر بود و هوا نسبتاً گرم. گلهای باغچه بازشده بودند.عصمت خانم علاقه زیادی به گل داشت و خوب به باغچه میرسید. آب میداد، آرامآرام علفهای هرز را وجین میکرد. حال عصرها دوتایی کنار باغچه تو مینشستیم و چای میخوردیم. گلهای سرخ درآمده بودند و عطرشان تمام حیاط را پرکرده بود. تلفن زنگ زد یکی از مادران بود. صدایش میلرزید: “انوش را اعدام کردند! قرار است یک ساعت بعد برویم منزل خانم لطفی.”
هرگز، هرگز آن لحظه تلخ را فراموش نکردهام؛ گوئی دنیا دور سرم میچرخید. چهره انوش مقابل چشمانم بود. نمیتوانستم حال خانم لطفی را مجسم کنم. «آرنجش را بر چارچوب در تکیه میدهد، خم میشود به من خیره میگردد: “مامان چقدر قشنگید!” و من میخندم.»
باز بیحس شده بودم. نمیتوانستم جواب بدهم؛ زبانم بندآمده بود. نمیتوانستم نفس بکشم. یعنی دیگر او نیست؟ عصمت خانم نگران در چارچوب درب راهرو و حیاط ایستاده بود. داشت با نوعی ترس و نگرانی من را نگاه میکرد. نمیدانستم چه بکنم؛ پیرزن تحمل شنیدن خبرهای تلخ را نداشت. حاج و واج نگاهش میکردم. اصلاً قادر به بلند شدن از جایم نبودم. ترس تو برم داشته بود. چهقدربیپناه بودید. چگونه اعدامش کردند؟ کدام قلب سنگی؟ کدام بیشرمی توان دادن حکم اعدام انوشیروان لطفی را داشت؟
بغضم ترکید گریه امانم نداد. عصمت خانم همانجا در درگاهی راهرو نشست. چیزی میگفت یا میپرسید؟ اما صدا از دهانش خارج نمیشد. ترسیدم پیرزن بیچاره فشارش بالا برود و سکته کند؛ او بیچارهتر از من بود؛ غریب و بیکس. به طرفش رفتم در بغلم گرفتم بیآنکه بداند چه اتفاقی افتاده است، شروع به گریه کرد. “کرهام ! کرهام ! ” داشت پس میافتاد؛ “عصمت خانم آرام باشید، هیچ اتفاقی برای پسرتان نیفتاده. بچه یکی از دوستانم در جنگ شهید شده، فردا باهم به منزلشان میرویم. به خدا چیزی نه برای پسر من و نه پسر شما اتفاق نیفتاده است.”
نمیتوانستم آن موقع خبر انوش را بدهم. خانم لطفی را میشناخت نگران پسرش میشد. حمید جلوی در اتاق نشسته به گریه ما، گریه میکرد. قرص فشارش را آوردم، خورد وهمان جا نشست. حمید را بغل کردم غذایش آماده بود، چه شبی بود. آن شب وقتی عصمت خانم خوابید، من حمید را به اتاق خودم آوردم؛ عصمت خانم حال خوبی نداشت. سپس آرام به اتاق تو رفتم.
انوش بسیار شبها در این اتاق همراه تو مانده بود. نمیگذاشتی روی زمین بخوابد، به شوخی هولش میدادی، مجبورش میکردی روی تخت تو بخوابد! چه قدر او را دوست داشتی؟ روی تختت دراز کشیدم؛ بوی تو را میخواستم؛ بوی انوش را که روی این تخت خوابیده بود. تصویرش از مقابل چشمم دور نمیشد، با چشمانی که همیشه به مهربانی میدرخشید. انوش با دستهای بسته از مقابلم میگذرد؛ میچرخد، نگاهم میکند؛ نگاهی مغموم. صورتی که دارد محو میشود. پیکری بر روی زمین افتاده است؛ محو در گرگومیش هوا. صورتم را به بالش فشار میدهم، عمیق نفس میکشم و حبسش میکنم. سرم چرخش آرامی گرفته است، تنم سنگین شده میخواهم بخوابم! میخواهم هیچچیز در این کاسهسر سنگین نباشد! تاریکی، تاریکی.
صبح به مادر یکی از بچهها زنگ زدم گفت تعدادی از مادران خانه خانم لطفی هستند. دلم نمیخواست عصمت خانم را همراه خودم ببرم؛ اصلاً حالش خوب نبود. به دوستم فریده تلفن کردم، از او خواهش کردم که امروز به خانه ما بیاید و مواظب حمید و عصمت خانم باشد.
از ابتدای کوچه حضور سنگین نیروهای امنیتی احساس میشد. نمیدانستم چه خواهم کرد وقتی که خانم لطفی را میبینم؛ چه خواهم گفت؟ خانه لبریز از مادران و پدران زندانیان سیاسی، دوستان و آشنایان بود. آقای امام کراوات سیاهی زده بود و همان طور باابُهت نشسته بر صندلی به نقطهای دوردست خیره شده بود. شاید در فکر حسام پسرش و شکنجههای سختی که در زندان شاه کشید بود. پسرش که دوست نزدیک انوش بود و حال هزاران فرسنگ دور از او در غربت.
داخل اتاق ایستاده بود. زنی با لباس سفید با گلسرخی بر سینه. در پشت آن چهره زیبا، اما جنگجو چه میگذشت؟ در قلب زنی که پا به پای پسرش جنگیده بود. او رقصنده زیبای مجلس عاشقان بود؛ بیهراس از سر بریده. برای او دور جدیدی از مبارزه گشوده شده بود. حال انوش او در گوشهای از این سرزمین به یاران خود پیوسته بود. زیر انبوهی از خاک که جان عاشق او را در برگرفته بود. اما مادر زنده بود؛ زنده مانده بود تا از رنج و دردی سخن بگوید که بر زیباترین فرزندان این سرزمین رفته بود. از اندوه عظیم مادران! او چونان ستونی سفید با گلسرخی بر سینه، در میانه اتاق قد برافراشته و دیگران را تسلی میداد.
دست در گردنش انداختم گونهام را بوسید. “برای چه گریه میکنی؟ انوش من که نمرده ! اینها که نمیتوانند انوش من را بکشند! وقتی وارد شدی حضورش را احساس نکردی؟” گفت اما به یک آن بغضش ترکید: ” چه کردند با پسر قهرمان من؟ این پستفطرتان.این جنایتکاران!”
تمام روز خانه لبریز از کسانی بود که بهسختی خود را به آنجا میرساندند. دلم آرام نداشت چیزی از درون شکمم کشیده میشد مانند یکرشته نخ. کاش من هم شهامت این زن را داشتم؛ چگونه طاقت میآورد؟ توان نگاه کردن در چهره مادران را نداشتم. اما زنی آنجا نشسته بود که حضورش آرامش میداد! چهرهای آرام خیره شده از میان پنجره به نقطهای دوردست؛ زنی که نامش به خاطر پنج فرزند اعدامشدهاش مادر بهکیشها است.
او سنگ صبور مادران است! اگر او دهان بگشاید، رنج و اندوه شرمگین از مقابلش میگریزند و خدا به عذر خواهیش میآید. عذر خلقت جانیانی میخواهد که به نام او چنین درد سنگینی را بر او و همسرش تحمیل کردند. اما درون او آرامشی است! بیآنکه سخن گوید، روحت را آرام میکند. مادری که در مقابل گریه، درون او هفتدریا شبنمی است. همسری، پدری که دارد بهسختی این رنج را تحمل میکند و گاه فریاد دیوانگی سرمی کشد. بیشتر زندگی این زن پشت دروازههای زندانها و در گورستانهای متروک گذشته است. تنها نگاه کردن به اوست که روحم را آرام میکند و در مقابل درد او شرمنده از بازگویی درد خود میگردم. چه میکشی ای سیمای مقاوم؟ ای مادر مغرور و زیبای پیچیده در شولای درد، که اندوه و ماتم از دست دادن شش فرزند را بر دل داری؟
حال عصمت خانم خوب نیست قرار شد برای یک هفته در بیمارستان بخوابد. دلم سخت برای این زن ساده به قول خودش: “لر پشت کوهی”، میسوزد.
هنوز تیرماه به پایان نرسیده است که خمینی دست از لجاجت برمیدارد و قطعنامه صلح را امضا میکند و تهمانده جام زهری که هشت سال بر مردمان این کشور خورانید را سرمیکشد. هشت سال جنگ، ویرانی و داغدار شدن میلیونها خانواده برای رسیدن به کربلا از راه قدس. چنین بود سرنوشت یک ملت در دست مردی که جز رؤیای خود به چیز دیگری نمیاندیشید. مردی که جنگ را نعمت میدانست و ویرانی را خواست خدا.
خوشحالی صلح را هنوز حس نکرده بودیم، که در زندانها بسته شد و ملاقاتها ممنوع. خدایا چه اتفاقی افتاده است؟ چرا دل من اینقدر شور میزند؟ مادران، خانوادهها، در اضطرابی سخت. خمینی تیرخورده از جنگ و از لشگرکشی مجاهدین با تانکهای عراقی، باز کدام فاجعه را تدارک میدید؟ در قاموس او بخشش نیست. نه بخشش برای صلح! نه بخشش به خاطر خدائی که ادعای امامتش دارد؛ و نه به خاطر آرامش دادن به روح خسته و آسیبدیده هزاران خانواده. او تنها مرگ را میشناسد و اشد هر مجازات و شکنجه را. هرگز نهکلمهای به نام شادی شنیده و نه اشکی ریخته! چراکه قلبهای سنگی را به دایره احساس انسانی راهی نیست.«خدایا فرزندانمان را از شر او نگاهدار!»
هرروز خانوادهها مقابل در زندانها تجمع میکنند بخشی گوهردشت و بخشی اوین. زندانهایی که قرار بود دانشگاه شوند. کسی جوابی نمیدهد. برخوردها خشنتر و توهینآمیزتر شدهاند. نمیدانیم پشت آن دیوارهای سنگی بلند، چه میگذرد؟ این کلاغهای نشسته بردرختان تبریزی اوین، اینبار نظارهگر کدام عمل غیرانسانیاند؟ اینها در عمر دراز خود شاهد چه جنایتهایی که در این چهاردیواری مغموم نبودهاند؟ چه سحرگاهانی که با صدای گلولهها خوابشان آشفته نگشته و چشمانشان به خونهای روشن ریخته در دامن شفق نیفتاده است. ساختمان مخوفی که گویای تاریخ یک ملت است. انباشته از فریاد شکنجهشدگان و ناله مادران.
ماهها بهسختی میگذشتند. انوش را در خاوران دفن کرده بودند. چهلم انوش بود یا مراسم فرامرز؟
فرامرز صوفی سیاوش
در خاوران جمع شده بودیم. در کنار گورهایی که هنوز شناختهنشدهاند. در گورستانی که هنوز مردمان این سرزمین نفرینشده تاریخی قادر به دیدن جوشش خون بهترین فرزندان خود در زیرخاک آن نیستند. کنار خانم شریفی ایستادهام.
کنار خاک عزیزانم انوش، همایون، فرزین شریفی، فرامرز صوفی، سعید آذرنگ …
چه در درون این زن میگذرد؟ حال سیمای برادرش؟ پسر بزرگش؟ کوچکش؟ کدامیک از منظر چشمان نمناک او گذر میکنند؟ درون این خاک شور چه میبیند؟ چرا؟ چرا؟ کشتهشدهاند؟ چه میگفتند؟ چه میخواستند؟ در سرزمینی که هنوز قدر انسانهای آزاده و عدالتخواه را نمیدانند.
خواهری کمی آنسوتر از خاک انوش فریاد میزند خود را بر زمین میکوبد با پنجههای خود زمین را میکاود. به فریادم برسید این دست برآمده از خاک دست برادر من است! این پیراهن چهارخانه را من با دستهای خود برایش دوخته بودم. صورتش را بر خاک میکوبد؛ مادران هجوم میآورند.
دستان پدران و مادران، زمین را میکاوند. دستی و سپس صورتی با ریشی انبوه از دل خاک بیرون میآید با پیراهنی چهارخانه بارنگهای سفید و سرخ. هنوز فریاد خواهر در هوا موج میزند که خواهری دیگر کمی آنسوتر صدا میزند: آخ برادرم! برادرم! و پیکری دیگر از خاک بیرون میافتد. خانم لطفی خود را روی جنازه میاندازد: ” انوشم دوستت نیز اینجا در کنار تو خوابیده است!” جنازه را میشناسد دست در گردن خواهر او میافکند. گورستان در بهتی عمیق فرورفته است. نخستین گور دستهجمعی، با هزار زبان بیزبان، دهان میگشاید و همه را به داوری و تظلم خواهی فرامیخواند! دست مردی با پیراهنی چهارخانه که خواهرش دوخته است از خاک بیرون میافتد. با چهرهای فشرده از درد . عکاسی دگمه دوربینش را میفشارد و نخستین عکس از مردی با دستی بر آسمان و چهرهای محوشده در زمان با پیراهنی چهارخانه بر فیلم دوربینش نقش میبندد. برای ثبت یک جنایت بزرگ و تکاندهنده! اینجا جنایت سهمگین، در سکوتی سنگین، دور از چشم یک ملت، به وقوع پیوسته است!
اینجا هزاران جوان عاشق، هزاران جگرگوشه مادران، در گورهای جمعی به خاک خفتهاند. اینجا گورستان خاوران است! گورستانی در گوشهای از جهان در این سرزمین گرفتار! گورستانی در کنجی از تهران، که میرود تا به تاریخ به پیوندد!
میترسم ! میترسم ! توان نگاه کردن بر خاک را ندارم. توان نگاه کردن بر آن دختر جوان که برای برادرش پیراهن دوخته بود. توان نگاه کردن به مادر رضایی که بر گوشه یک گور چمباتمه زده است با گلسرخی بر دست. این خاکهای برآمده، این خاکهای درهم شده، چه جانهایی را در خود جایداده اند؟ جرئت فکر کردن به تو را ندارم؛ میترسم! میترسم از فکرم که لحظهای تو را زیر این خاک مجسم کند.
چنگ میاندازم به دست نخستین مادری که در کنارم ایستاده است. مادر معینی است.
«زن دلاور لر کمکم کن!» به کنارم میکشند؛ چرا من تا این حد ناتوانم؟ این مادران چگونه طاقت میآورند؟ اضطرابی ناگفته درون همه در جریان است؛ کسی جرئت برزبان آوردن آن را ندارد. فردا مقابل دادستانی جمع میشویم. اما چشم آنها بسته و گوشهایشان کر هستند. چشم و گوش جنایتکاران همیشه در هر کجای دنیا اینچنین است! تلفنها بستهشدهاند، ملاقاتی نیست. ساعات جهنمی. ساعاتی به درازی یک قرن! بیتابی و دلهره بخش اساسی این روزهای سنگین است.