کتاب «مارکسیسم و فلسفه»* اثر کارل کرُش** (۱۹۶۱-۱۸۸۶)، متفکر کمونیست آلمانی را حمید وارسته در ایران به فارسی ترجمه نموده و کمال خسروی مقدمهای مفصل بر آن نوشته. این کتاب را کورش در سال ۱۹۲۳ میلادی نوشته است. او در این کتاب دوره بندی ویژهای از تاریخ تحولات اندیشه مارکس و مارکسیسم نموده تا رابطه آنها را با فلسفه نشان دهد.در آغاز این کتاب سؤال میشود که مارکسیسم اصلاً فلسفه دارد یا نه و مارکسیسم، فلسفه است یا نیست؟
مترجمین ایرانی این کتاب مدعی هستند که روشنفکران چپ ایرانی غالباً درک فلسفیشان از کتاب «سه منبع و سه جزء مارکسیسم» اثر لنین، فراتر نمیرود. این کتاب آن زمان در غرب موردانتقاد و حمله مارکسیسم روسی و سوسیالدمکراتهای چپ، و مارکسیسم ارتدکس، و مورد استقبال فیلسوفان بورژوا قرار گرفت. در این کتاب اشاره میشود که «فلسفه مارکسیستی» میان موضوعات کمونیستی مبهمترین است و اصلاً باید پرسید که همچون موضوعی وجود دارد یا نه؟ چون از زمان مارکس بهجای فلسفه مارکسیستی از رابطه مارکسیسم و فلسفه استفاده میشود و کم نیستند تاریخنگاران فلسفه که مارکسیسم را در شمار فلسفههای مابعد هگلی یا بقول خود کارل کرُش یکی از نتایج تجزیه مکتب هگل ارزیابی میکنند. مارکسیسم بخش فرعی از یک فصل از تاریخ فلسفه قرن ۱۹ اروپا بود که خود نیز به شکل تجزیه مکتب هگل چندان اهمیت بررسی ندارد. پذیرش یک فلسفه مارکسیستی یا مارکسیسم همچون یک فلسفه بهآسانی پذیرش اقتصاد مارکسیستی یا سیاست مارکسیستی نیست.
کارل کرُش در این کتاب مدعی است که مارکس فلسفه را شکلی ازخودبیگانگی انسان میدانست که میبایست درمان میشد یا آن را نوعی ایدئولوژی نامید. به ادعای کارل کورش، مارکس به فلسفه دیگر یا فلسفه جدید در مارکسیسم باور نداشت و سادهلوحی است اگر ما «امپریوکریتیزیسم لنین» و یا «آنتی دورینگ انگلس» را فلسفه مارکسیسم بدانیم. انگلس در کتاب «انتی دورینگ» خود که ناخواسته عنوان فلسفه مارکسیستی را به عهده گرفته بود،ادعاهایی علیه فلسفه بهطورکلی نموده.
استادان بورژوایی فلسفه مدعیاند که مارکسیسم فاقد هرگونه محتوای فلسفی از آن خود است و مارکسیستهای ارتدکس مدعیاند که مارکسیسم آنان بنا به سرشت خود هیچ کاری با فلسفه ندارد. مارکس و انگلس نخواستند که سوسیالیسم علمی یا کمونیسم اساساً نمایانگر یک فلسفه باشد. کارل کرُش از مارکس و انگلس نقل میکند که وظیفه سوسیالیسم علمی است که فلسفه را در کل، چه ازنظر شکل و چه ازنظر محتوا قاطعانه لغو کرده و از آن فراتر رود.
استادان بورژوایی فلسفه هم به همدیگر اطمینان میدادند که مارکسیسم فاقد هرگونه محتوای فلسفی از آن خود است.آنها میگفتند که مارکسیسم آنان بنا به سرشت خود هیچ کاری با فلسفه ندارد. مارکس و انگلس دو هگل گرای جوان دهه ۱۸۴۰ میلادی از هگل روی برگرداندند. این بنیانگذاران سوسیالیسم علمی قصد نداشتند فلسفه جدیدی تدوین کنند آنها دستکم از سال ۱۸۴۵ میلادی دیدگاه جدید ماتریالیستی و علمی خود را دیگر دیدگاهی فلسفی قلمداد نکردند. ازنظر آنها فلسفه مترادف با فلسفه ایده آلیستی بورژوایی بود. آنان نهتنها با نظامهای فلسفی مشخص به مبارزه پرداختند بلکه با سوسیالیسم علمی خود میخواستند نهایتاً از فلسفه بهطورکلی فراتر روند.
مارکس و انگلس عمدتاً در دهه ۱۸۴۰ مکرر از لغو فلسفه سخن گفتهاند. لغو فلسفه یکبار برای همیشه برای مارکسیستها یا برای تمام پرولتاریا و یا برای کل بشریت انجامشده است یا باید آن را شبیه به لغو دولت، فرایندی انقلابی دانست یعنی بسیار طولانی و پرپیچوخم که از مراحل گوناگون تاریخی گذر میکند. پس این سؤال پیش میآید که آیا پیوند معینی میان لغو دولت و لغو فلسفه وجود دارد؟
کارل کرُش چنین ادامه میدهد،مارکس و انگلس همواره منکر میشدند که سوسیالیسم علمی،فلسفه است. مارکس میگفت تمام ایدهها و اندیشه ورزیهای فلسفی، تخیلاتی غیرواقعی و واهیاند که تنها بهصورت نوعی خرافه در مغز عدهای جا گرفتهاند، زیرا طبقات حاکم در حفظ و بقای آن منافع مادی و مشخص دارند و هنگامیکه سرمایهداری سرنگون شود،بقایای این تصورات موهوم نیز ناپدید خواهند شد.
مارکس میگفت فلسفه پیشین، خود به این جهان تعلق داشت گرچه بهصورت مکمل ایده آلیستی آن. فلاسفه تاکنون جهان را به انحای گوناگون تعبیر کردهاند، مسئله اما بر سر تغییر آن است. هدف تئوری ماتریالیستی مارکس صرفاً تئوریک نیست بلکه عملی و انقلابی است، پس دیگر فلسفه نیست. هدف مارکسیسم نهایتاً لغو مشخص فلسفه بهعنوان بخشی از لغو کل واقعیت اجتماعی بورژوایی است. به گفته مارکس فلسفه را نمیتوان بدون تحقق آن لغو کرد.
در سال ۱۹۲۴ کنگرههای حزبی و مقامات ایدئولوژیک مربوطه کتاب «مارکسیسم و فلسفه» کارل کرُش را بهعنوان کتابی بدعتآمیز و ارتداد کمونیستی محکوم کردند. بوخارین و زینویف و تروتسکی خواهان اخراج او از حزب کمونیست شدند. لوکاچ و کائوتسکی و برشت و چپهای ایتالیایی از تفکرات نو و بکر او حمایت نمودند.
کرَش میگفت ماتریالیسم اساساً فلسفه نیست، چه رسد به اینکه فلسفه مارکسیستی باشد.دیگر نمیتوان ماتریالیسم مارکس را شکل وارونه ایدئالیسم هگل دانست. فرض بر اینکه فلسفه ماتریالیستی همان ماتریالیسم دیالکتیکی باشد ،چون ماتریالیسم و دیالکتیک عمری به قدمت ماقبل سقراطی دارند، ترکیب آنها ممکن نیست مارکسیستی باشد، چرا این ترکیب باید فلسفه نامیده شود؟ کارل کورش مینویسد خطرناکترین دشمنان سوسیالیسم بیشک کسانی هستند که از تجارب آن بهرهمند شدهاند. مردم اغلب مارکسیسم را با مبارزه برای سوسیالیسم یکسان تلقی می کنند.
———————-
*این کتاب را نشر دات در ۲۰۰ صفحه منتشر کرد.
** Karl Korsch1886-1961