چند روز پیش صفحه فیس بوکی «گزارش اقلیت» از من خواسته بود که هر آنچه که در باره زنده یاد صبا بیژن زاده می دانم، برایشان بنویسم که همانشب اینکار را کردم که اکنون این نوشته کوتاه رابشکل جداگانه در ایران گلوبال آرشیو می شود؛ شاید برای کسانی که تاریخ چریک های فدایی را دنبال می کنند؛ سود مند افتد:
در سالهای اخیر که همه چیز را میشود در اینترنت رصد کرد، عکس و نام صبا بیژنزاده(۱) مرا بیاختیار به ۳۸ سال پیش میبرد و خاطرهای حزنانگیز در ذهنم مرور میشود؛ اولین قرار من و صبا، اگر اشتباه نکنم، تابستان ۱۳۵۵ بود. اوضاع سازمان پس از ۸ تیر و کشته شدن رهبرا ن سازمان، بسیار بهم ریخته بود. من از طریق رضا غبرایی سال ۱۳۵۴ به سازمان وصل شده بودم و اولین مسئول من مصطفی حسنپور بود. او پس از اولین دیدار با من، در یک درگیری درشهر رشت کشته شد و رابطهام با سازمان قطع شده بود، تا اینکه خود رضا غبرایی(٣) هم پس از ۸ تیر مخفی شد. در تابستان ۵۵ که در یک شرکت نقشهبرداری کار میکردم، رضا غبرایی به من زنگ زد و گفت که احتیاج به کمک دارد. کارم را ول کرده و در حوالی میدان بهارستان با رضا غبرایی به همراه سه دختر چریک که یکی از آنها صبا بود و دو دختر دیگر نسرین و سیمین پنجهشاهی بودند، دیدار کردم. وضعیت آنان واقعاً اسفناک بود. انگار همان روز خانه تیمیشان لو رفته بود و پس از یک درگیری، فرار کرده بودند. جایی برای خواب و یا وقتگذرانی نداشتند. موقعیتم بسیار عالی بود، کار داشتم و آن زمان به ماها میگفتند “علنی سازمان” و تحرک ما زیاد بود. کلی امکانات در اختیارم بود.
پس از دیدار، همگی در ماشین ژیان شرکتی که در آن کار میکردم، نشستند. رضا غبرایی در صندلی عقب نشسته بود و پشت سر را میپایید. صبا زیر چادرش مسلسل داشت و خیابان را از روبهرو چک میکرد. ناگهان چشمش به مردی که کلۀ طاسی داشت، افتاد و رو کرد به رضاغبرایی و گفت:
“این همون مردی است که در اطراف آن خونه دیده بودیم.” سپس به رضا گفت:
“بگذار همینجا بزنیمش… حتم دارم که مأمور ساواک است.” رضا گفت:
“نه این کار خطرناک است و ما باید یک جوری از اینجا در بریم.” بعد صبا رو کرد به من و گفت:
“ببین، تو و ماشینت لو رفته است و ما امکان مخفی کردن تو را نداریم و خوب دستگیر میشی و پس از مدتی هم آزاد میشی.”
من مات و مبهوت مانده بودم. آنان را سر پیچ خیابانی پیاده کردم.
مدتی گذشت؛ هیچ خبری از ساواک و یا بازداشت نشد. احتمالاً تشخیص صبا غلط بود و یا ساواک ترجیح داد که اقدامی نکند. یکی دو ماه گذشت، تا اینکه حسن فرجودی به سراغم آمد و گفت که قراری برایت دارم که با دختری (صبا) به عنوان زن و شوهر، خانۀ تیمی میگیری؛ بهتر است وضعیت علنی خودت را حفظ کنی. قرار را داد و من برای بار دوم و آخرین بار در یکی از خیابانهای شرق تهران با صبا قرار گذاشتم.
فکر کنم پاییز بود و هوا کمی باد داشت. صبا با یک چادر مشکی به سر قرار آمد. باد میوزید و چادرش را کمی کنار زده بود. در زیر چادر، کت و شلوار مائویی خاکستری رنگی پوشیده بود. لاغر و بلند قد به نظر میرسید. کمی با هم قدم زدیم و صحبت کردیم. قرار شد که من به عنوان مهندس، خانهای با مشخصاتی که او میگفت؛ “مستقل، دوطبقه، دید داشته باشه و…”، تهیه کنم. نگاهی به سر و وضعم انداخت و گفت که باید لباس شیکی تهیه کنی و بری دنبال خونه… این را گفت و رفت. من هم پیش یکی از دوستان رفتم و لباس شیکی تهیه کردم و افتادم دنبال خانه… چند خانه را دیدم و با بنگاهدار قول و قرار گذاشتم و رفتم سر قرار صبا که نیامد.
بعدها شنیدم برای پس گرفتن اتومبیلی(۲)، صبا و مرد همراه او جان باختند. از آن پس، خاطرۀ او همواره در من زنده است.
۱-صبا بیژنزاده، در سال ۱۳۲۷ در شهر مراغه آذربایجان به دنیا آمد. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در همان شهر به پایان رساند و در سال ۱۳۴۹ در دانشسرای عالی سپاه دانش «مامازن» در شهرستان پاکدشت استان تهران، به تحصیل پرداخت. صبا از سال ۱۳۵۲ با گروه نادر شایگان که مصطفی شعاعیان هم در آن بود، عضویت داشت و سپس به سازمان چزیک های فدایی پیوست و تا سطح رهبری سازمان قرارگرفت.
۲_روز ۸ اسفند ۱۳۵۵، زنده یاد صبا بیژنزاده به همراه بهنام امیری دوان برای دریافت دفترچۀ اتومبیلی که به نام خود خریداری کرده بود، نزد فروشندۀ ماشین میروند. ولی فروشنده با کشف مدارکی، مورد شناسایی ساواک قرار گرفته و با همکاری وی، قرار صبا بر مأمورین فاش شده بود. به این ترتیب رفیق صبا و همراهش در خیابان کرمان با ساواک روبهرو گشتند و هر دو جانشان را از دست می دهند
٣_ با رضا غبرائی
که کاراکتری شاد و در عین حال انسان فکور و سنجیده ای بود ، سال ۱۳۵۲ در زندان وکیل آباد مشهد آشنا شدم او در آن زمان از چهرههای شاخص هوادار جریان فکری بیژن جزنی بود. رضا غبرایی که پس از انقلاب عضو دفتر سیاسی فدائیان خلق بود در ۱۵ اسفند ۱۳۶۰علیرغم میل خود ولی بدستور رهبری سازمان فدائیان اکثریت به دادستانی مستقر در زندان اوین مراجعه کرد تا در مورد نشریه کار به سوالاتی پاسخ دهد ولی هیچگاه به خانه باز نگشت. نامهای تهدیدآمیز از سوی دادستانی انقلاب به نشریه “کار” فرستاده و از آنها خواسته شد که نویسندگان مقالات را به دادستانی معرفی کنند و صدور اجازه انتشار مجدد نشریه را منوط به پاسخگوئی فدائیان دانست. پس از تهدید دادستانی، چاپخانه سازمان به تاراج رفت و نشریه “کار” توقیف شد.رضاغبرایی برای بار دوم به مدت چهار سال در زندان اوین در بازداشت بسر برد . در سال ۱۳۶۲، گفته می شود که مقامات زندان از رضا غبرائی، همانند زندانیان سیاسی مصاحبه تلویزیونی می خواستند و وی را به خاطر رد مصاحبه شکنجه کرده بودند.محمد رضا غبرایی دو سال و دو ماه ممنوع ملاقات بود وسرانجام در ۲٧ شهریور۱۳۶۴ در زندان اوین تیرباران شد.یادش گرامی باد.