دیده در باده نهادم، گفت مستی
گفتم، مستی و راستی
لبخند ملیحی زد و گفت، تو از سنخ چه زمانی؟
گفتم شوریده دیروز، حال سر آغازی دیگر
گفت کبک زمانی که سر از برف برون داری؟
گفتم حال بگذر چه بودم دیروز
سخن اینجاست!
حال همراه کدام قافله ایم؟
هر کدام رودی هستیم در خم راه
چون نهری که آهسته روانست
…
گفت، پس هنوز عاشقی؟
گفتم آری، نگاهم به امروز است
نگاه دیروز، آهنگ سوخته دلان است
رمز کار در این است: دست در دست
گر ذهن در گذشته بماند
همراه نشوی در بزم زمان
فقط یک خاطره است
باید پلک زد،
باید چشم ها را از نو شست
باید زیر باران رفت
و نترسید از خیسی …
باید چشم از پنجره بر گرفت،
باید افق را دید
دل به دریا زد،
ماندن در باور خود،
حوضچه ای بیش نیست
باید دریا شد که جزر و مد دارد.