#نبیند_مدعی_جز_خویشتن_را
یکیدوهفتهای بود که با مدد دوستی، قرار دیدار نزدیک با شاعری نامدار گذاشته بودم. شاعری که دکلمههایش معروف بود و منی که همیشه آثارش را دوست داشتم، چندین و چند قطعه از اشعارش را از بر بودم . اویی که دیگر پیر شده بود و میگفتند که دیگر چندان تمایل به دیدار کسی نشان نمیدهد . باری، برای منِ مشتاق موقعیتی فراهم شده بود. همو که قرار ملاقاتمان را جور کرده بود گفته بود او که به همه کس چنین اجازهای نمیدهد ، وقتی خبر اشتیاق مرا شنیده متقابلاً اظهار علاقه کرده بود.
بالاخره روز موعود فرارسید و من کفش و کلاه کردم تا به محل دیدار بروم. یک صبح گرم تابستانی و البته کم جنب و جوش در محلهای خلوت و ساکت. خوشحال شدم که او چنین محلهی دنجی را برای گذران دوران پیری انتخاب کردهاست. به مقصد رسیدم، مقابل آن بنای دو طبقهی زیبا کمی مکث کردم و سپس زنگ را فشردم، اما کسی در را به رویم باز نکرد! برای بار دوم زنگ را به صدادرآوردم، باز هم دقایقی منتظر ماندم اما پیش از آنکه دستم برای بار آخر به سوی زنگ برود، پیرزنی در را گشود و در جواب سلام من، پرسید با کی کار دارید؟ ظاهراً پرستار پیرمرد بود. گفتم قرار ملاقات دارم با صاحبخانهاش و او مرا به خانه راه داد، به اتاق بزرگی هدایت کرد، زیر لب گفت همینجا منتظر باشید سپس به طرف طبقه بالا قدم برداشت.
اتاق پذیرایی بعداز گرمایِ خیابان، خنکیِ دلپذیری داشت. چشم گرداندم، معماریاش اصیل بود و رنگها کدر. در میانهی اتاق میزی قرار داشت و در اطراف آن چند صندلی و روزنامههایی متعلق به دوـسه هفته قبل. با خود فکر کردم وقتی او در شبهای گرم تابستان اینجا مینشیند و سیگار میکشد چه خیالاتی از سرش میگذرد؟!
روی دیوارها چندین تابلوی نقاشی به چشم میخورد و چند مجسمه عتیقه روی قفسهی کتابخانه گوشه اتاق. چقدر شاعرانه بود و رمانتیک!… حال و هوای آنجا سخت مرا تحت تاثیر قرار داده و مجذوب خود کرده بود. میدیدم علیرغم اینکه وسایل کهنه بود و بوی فقر میداد، ناب بود این درویشی ! به نظر این تنگدستی با افول شکوه و عظمت جوانی شاعر درهمآمیخته بود و بدین سبب سزاوار بود که کمتر کسی ملاقاتش کند . شاعرها بایست اینگونه باشند شاید!…
انتظار به درازا کشیده بود و تاخیر پیرمرد کمکم آزاردهنده…
که سرانجام صدایی شنیدم … دوباره هیجانی درجانم در گرفت، اورا دیدم که آرام آرام از پلهها پایین میآید. پیرمرد بلندقامت بود و لاغر اندام. موهای پرپشتش سپید بود و ابروهای انبوهش سیاه ، قابی که موجب میشد چشمهای درشتش بیشتر بدرخشد… همانطور که داشت نزدیک میشد نگاهش روی من ثابت ماندهبود، گویی داشت مرا سبک سنگین میکرد. من هم چشم بِدو دوخته بودم ، پوششی سیاه بر تن داشت و ظاهری با وقار، همانطور که فکر میکردم…. وقتی براندازش میکردم فهمیدم چطور اذهان بسیاری را تحت تاثیر قرار دادهاست… تو گویی از ذره ذرهی وجودش شعر میتراوید! او آهسته به سویم گام برمیداشت و از ذهن من چنین میگذشت که واقعا چشمان انسانی فرهیخته را دارد. دقایقی که میگذشت برایم فراموش ناشدنی بودند، چرا که که با تأنی به سویم میآمد وارث فرخی بود و عارف، نیما، شاملو، اخوان، فروغ، سهراب، ابتهاج، شهریار…. و آخرین حلقه از شاعران قدیمی. پس عجیب نبود که در درون من، مشهورترین غزلش،آن ترانه زیبا و لطیف به آواز درآمده بود. دستپاچه شده بودم و ناتوان از سلام و احوال پرسی! در لحظهی فراموش نشدنی دیدار با شاعری چون او …
دیدم یک آن برقی از شادی از چشمان نافذ و گیرای او هم گذشت ولبخندی گذرا گوشههای دهانش را قوسی داد…
«آقا، من شاعر نیستم . تاجری پیرم . شما اشتباه آمدهاید. خانه ایشان خیابان بعدی است!…»
پینوشت:
^.عنوان مطلب از گلستان سعدی «…نبیند مدّعی جز خویشتن را/که دارد پردهٔ پندار در پیش…» ابومحمّد مُشرفالدین مُصلِح بن عبدالله بن مشرّف (بین ۵۸۵ تا ۶۱۵ – بین ۶۹۰ تا ۶۹۵ هجری قمری) متخلص به سعدی، شاعر و نویسندهٔ پارسیگوی ایران…
۱۴ اَمُرداد ۱۴۰۴پهلوان
به یاد۱۱۹سالگی انقلاب مشروطه
@apahlavan