در اطراف خیابانهای دور فلکهی شهرداری، نیمکتهایی گذاشتهاند که مأمن پیرمردان شهر شدهاست، اکثرشان بازنشستهاند، هرروز غروب دمی درکنار هم مینشینند به گپ و گفتی و حرف و حدیثی، عمدتا در باب گرانی و جور نشدن دخل و خرج…من هم روزی پس از بازنشستگی گذرم بهآنجا افتاد. منتظر دوستی بودم، تابستانی بود مثل تابستانهای اخیر، سوزان،شرجی،سنگین، گرم و خشن…هنوز روی نیمکت بتنی، جاخوش نکرده بودم که ناگاه چیزی به سرم اصابت کرد. گمان کردم دوستم از راه رسیده و اعلام حضور کرده است، ولی وقتی برگشتم؛ مردی را دیدم با کتاب و روزنامه تاشدهای در دستانش. بجا نیاوردمش.با خود گفتم شاید من دچار فراموشی شدهام که او را نمیشناسم، لابد او مرا میشناسد.اما چنین نبود… مرد باردیگر روزنامهاش را بر سرم کوفت. تعجب کرده بودم، هرچه سعی کردم حرکتش را نادیده بگیرم میسر نشد و وقتی برای چندمین بار کارش را تکرار کرد؛ با حفظ خونسردی به او گفتم من شما را نمیشناسم، لطفا دست از این کار بردارید…اما مرد چیزی نگفت ، همچنان به کارش ادامه داد و ضربات نه چندان محکم روزنامه را بر سرم فرود میآورد. با خود گفتم مثل اینکه طرف حالش خوش نیست و خیال ندارد دست از این کار بکشد! تصمیم گرفتم از آن محل دور شوم. از جایم برخاستم و راه خانه را درپیش گرفتم، اما مردک عجیب هم همراه من به راه افتاد! درحالیکه همچنان بر سرم ضربه میزد. مردی با قیافهای معمولی ، موهایی جوگندمی و لباسی ساده. سن و سالش شاید چند سالی کمتر یا بیشتر ازمن بود…هر چه بود مشخص بود که طرف مشکل دارد، پس برای خلاصی از شرش، گامهایم را تندتر برداشتم تا از او دور شوم. اما او هم پا به پای من می آمد و بر سرم مینواخت ،خونسرد و سمج؛ با اینکه به نفس نفس افتاده بود و به نظر میرسید قدرتبدنیاش از من کمترباشد ولی کوتاه نمیآمد !
خواستم به پلیس مراجعه کنم؛ اما فکرکردم به دردسرش نمیارزد. پس از خیر نداشتهاش گذشتم و بهتر دیدم برای مراجعت به خانه یک تاکسی بگیرم تا از چنگ آدمی ظاهرا مریض بگریزم، ولی او به قدری فرز و تیز بود که بلافاصله در کنارم قرار گرفت! و به محض نشستن روزنامهاش را بر سرم کوبید…بعداز چندبار تکرار حرکتش، راننده هم متعجب به این وضعیت پوزخند میزد.
دیگر صبر و قرارم تمام و طاقتم طاق شده بود، خشمگین به سرم زد که در همان تاکسی، چنان مشتی بر صورتش بکوبم که برق از سرش بپرد و دست از کارش بردارد. اما دلم از تصور صورت خونین مالین و از درد به خود پیچدنش سوخت و منصرف شدم. چشم گرداندم، در کشاکش بین احساس و وجدانم تاکسی به مقصد رسیده بود، فوری پیاده شدم. اما مرد ضارب که از در دیگر پایین پریدهبود به سرعت خودش را به من رساند. به طرف ورودی خانه پا تند کردم اما او هم پابهپای من میآمد و درهمان حال روزنامهاش را مدام بر سرم فرود میآورد…دیگر سنگینی ضربات پی درپیاش کلافه ام کرده بود. سعی کردم اورا پشت در جا بگذارم اما با زرنگی پایش را لای در گذاشت و با من وارد خانه شد…
اکنون سالهاست که همراه من است و ضربه زدن به سرم را ادامه میدهد. تا آنجا که به یاد دارم لحظهای از این کار غافل نشده…کارش فقط همین است، زدن من! اوایل شبها خواب به چشمانم نمیآمد حالا اما بدون ضرباتش خوابم نمیبَرَد! چندباری سعی کردم از او دلیل کارش بپرسم اما بی فایده بود. او در سکوت مطلق، با همان حالت آرام و همیشگیاش کنارم میمانَد و بیوقفه بر سرم میزند. این روزها در فکرم که آیا او به من نیازمند است یا من محتاجم به او ؟!…
یاد یک زندانی افتادم که دانشجوی فلسفه بود. وقتی به شدت تحت فشار بازجو قرار گرفت؛ مَشاعرش را ازدست داد! بازجو ناراحت بود از این موضوع؛ چون نمیخواست روندِ کارش مختل شود!… شاید کمی هم عذاب وجدان گرفته بود و میخواست جبران مافات کند!که هر از چندگاهی به عنوان «سرکشی» برای دیدن جوان به بند زندان میرفت… اما هربار که زندانیِ دربند میدیدش به او میگفت: «تو بی من! چهمیکنی؟!…»
پینوشت:
^. از رندِ جاودان
شهریور۱۴۰۴ پهلوان
@apahlavan