@apahlavan
(قصهای بجا مانده از آن تابستان و آن سالهای دور…)
چقدر شبیهاش بود. تعجب کرد. امکان نداشت! دختر جوان با پیراهنِ خاکستری ساده….
استادِ سخنران پشت تریبون ظاهر شد، بازتابِ دستزدنِ حضار، تالار را از جا کَند. سپس چنان سکوتی چیره شد که صدای سرفه، گناهی نابخشودنی مینمود. او اما بیشترِ وقت و چشمش را به دختر دوخت. با خود کلنجار میرفت… او را اتفاقی، هنگام ورودش به تالار دیده و غافلگیرش شدهبود. جریان افکارش را سخت به سوی خود کشاندهبود تا به گذشته بسیار دور برده و باز از نفس افتاده به حالِ حاضرش آورده… همان شکل و شمایل، همان صورت و اندام و چکیده وجود و نگاهش… ممکن بود دخترش باشد!… نخستین جرقهای که به ذهناش زد؛ همین بود…
با آشفتگی به استادِ سخنران گوش سپرد؛ اما بیشتر وقتش نگاه از پشتسر به دخترِ جوان بود. در موجی از خاطرات غرق میشد و احساساتی را تجربه میکرد که در هم میآمیختند و در دورنش به هم میپیچیدند… باید میرفت… باید به دنبالش میرفت تا حقیقت آشکار میشد. با این اندیشه به انتظار نشست. سخنرانی به درازا کشید… از سالن بیرون آمد. به آنی که از دوستش جدا شد ؛ او را دید که از جلویِ درِ دانشگاه به طرف کتابفروشیها میرفت، ازپیاش به راه افتاد. خرامیدنش را تیزبینانه میپایید. لاغر بود و باریک، ظریف و زیبا… راهرفتنشان را نمیتوانست باهم بسنجد؛ چون آنِ دیگری را خوب به یاد نداشت! سالیان زیادی بود که گذشته بود. اما بلندیِ قامت به احتمال زیاد همان بود. موهایِ سیهفامِ دخترِ آن روزگاران انبوه بود و پر پیچ وتاب؛ لیک اینیک کوتاه…
براین باور داشت که او دیگر نیست. نمیخواست دوباره خاطرات، از ذهن وقلبش سربرآورد. اما حسِ کنجکاوی آزارش میداد… برایش هیچ اهمیتی نداشت. زندگیاش همهاش سنگلاخ بود. بنگر امروز چه سان لبخندی، غمزهای یا بارقهی نگاهی… تا کجا او را به دنبال خود کشانده بود!…
دختر را دید که وارد یک کتابفروشی شد و با دوستی که به نظر، او را بهیکباره دیده بود؛ گرمِ خوشبش گردید. حال از نزدیک بیشتر میتوانست ببیندش… لحظهای نگاهشان به هم گره خورد. شاید شیداییاش را، چشمانش آشکار کرده باشد! … شاید ندانسته، پا را از گلیماش درازتر کرده بود… چه میبایست میکرد؟ هم حیران بود. هم معذب و هم کنجکاو…
مکالمهی دختر با دوستش که تمام شد؛ قدمی پیش گذاشت… دختر در قفسهها در جستوجوی کتاب بود. پس منتظر ماند نگاهش به او بیفتد؛ اما نیفتاد… وقتی انتظارش به درازا کشید، به سویش چرخید و چنین وانمود کرد که غافلگیر شده. مودبانه زیر لب گفت «ببخشید؛عصر بخیر…» دخترهم انگار جا خورده باشد آهسته لب زد «عصر بخیر…»
لبخند زد اما زبان باز نکرد…
بگذار آوایت را بشنوم. تنها نغمهای از گذشتهی مانده در یادها… سرنوشتِ آن ماهتاب، روزگار جوانی… خیره به او چشم دوخت… همان نگاه بود، همان چشمان و همان طنینِ صدا…
خود را فراموش کرده بود. او را میکاوید. شاید به رازی پی بِبَرد؛ که آن روزها جادویاش کرده بود. چیزی در سینهاش لحظهای از شیفتگی جوشید. دختر پریشانیِ او را دریافت. لبخندی برلبانش نشست.
اشک در چشمانش حلقه زد. لحظهای مکث کرد و رفت… و او هرگز نتوانست آن چشمانِ اندوهگین را فراموش کند؛ همچون«ریگ ته جوی^» روندههایش میروند و ماندنیها میمانند… «نگاری نگارید بر خاک پیش…^^»
پانوشت:
^. برگرفته از این شعر: «نیست ما را در وفاداری به مردم نسبتی/دیگران آبند و ما ریگ ته جوی توایم…» صائب تبریزی، غزلسرای سده یازدهم هجری.
^^.مرگ زنانِ جوانِ شاهنامه*: «تهمینه» دختر پادشاه سمنگان در جوانی از داغ فرزند جوانش سهراب جان میسپارد، «جریره» ، مادر فرود و بیوه سیاوش، خود را بر سر نعش پسر خنجر می زند . همه کنیزان «فرود» خود را پشتبام قلعه بر زمین میافکندندو میمیرند.«شیرین» برسر دخمه خسرو خود را هلاک میکند و دختران خسروپرویز، «آزرمیدخت» و «پوراندخت» هردو در اوج جوانی به کام مرگ می روند.
*.از حکیم ابوالقاسم فردوسی (۴۱۶–۳۲۹ ه.ق برابر با ۴۰۳–۳۱۹ ه.ش)، شاعر حماسهسرای ایرانی و سرایندهٔ شاهنامه، حماسهٔ ملی ایران…
شهریور ۱۴۰۴ پهلوان