حکایتی ست
بیپناهی انسان،
در هجوم آتش و باران!
پاییز آرام آرام
روی رویای سبز درخت
طلا میپاشد.
هر برگ زرد
گواه خاطرههای گمشده
در باد و باران است.
آهی سرد
از دل برمیخیزد
به ابرها می پیوندد.
باران،
با زبانی آشنا،
روی پنجرهها شعر میسراید؛
و من،
به دنبال نامی تازه
برای خزان میگردم.
پائیز شاید
بازی دوبارهٔ درخت با سکوت،
یا پیوندی ست در جدایی.
این روزها را چه بنامم؟
نه، بگذار بماند…
نامی ندارد
جز زمزمهٔ باران
و ترانهٔ خاک
که کوچهها را عطرآگین میکنند
و خاطرهها،
موسیقی ِجان میشوند
شاید خزان،
نفس سرد زمین
از دوری خورشید،
و پاییز،
رهایی برگ و دانه باشد.
ستارهای چشمک میزند
چشمان پرندهای
به سوی خورشید پرمیکشند
سایهها،
روی زمین جا میمانند.
پاییز از راه رسیده،
بیا
در هجوم آتش و باران
در دگرگونی
کوچه قدم بزنیم
و رقص زیبای برگ را
تماشا کنیم؛
لرزش شاخهها
نشانهٔ زندگی ست.
زری