برگردان: گودرز اقتداری
به نقل از عجم مدیا کلکتیو منتشر شده در ۲۸ سپتامبر ۲۰۲۵
نوشته زیراز منار هیکل، وکیل و محقق مصری است که نوشتههایش به بررسی تلاقی حقوق، حافظه و مهاجرت میپردازد. او دارای مدرک کارشناسی حقوق مدنی و اسلامی از دانشگاه قاهره و مدرک کارشناسی تاریخ و حقوق بینالملل عمومی از دانشگاه آمریکایی قاهره است.
***
سالها، ایرانیان قاهره برای من فقط به عنوان نامهایی که در حکایات خانوادگی زمزمه میشدند، نوشتههایی در دفاتر حسابداری رنگپریده و چهرههایی در عکسهای قدیمی وجود داشتند.
چیز زیادی در مورد آنها در کتابهای درسی پیدا نخواهید کرد. هیچ نشان میراثی، هیچ بایگانی رسمی، هیچ پلاکی وجود ندارد. داستان ما چیزی آرامتر بود و صمیمیتر. در ریتم یک لالایی، خشخش روزنامههای قدیمی فارسی که در کشوهای چوبی فراموش شدهاند، و در طعم دوغ و ماستی که با هر وعده غذایی سرو میشود، حفظ شده است.
بعد از ظهرها، مادربزرگم گلاب را در کف دستانش میریخت و آن را روی ملحفههای تازه شسته شده میزد. اتاق شیرین میشد، هوا از مروارید های بخار پر میشد، و برای لحظهای کشوری که هیچ گذرنامهای برای اثبات ارتباطمان با آن نداشتیم، در خانهمان در قاهره جمع میشد. چیزی که قابل مشاهده بود و اما سپس در رویاها ناپدید می گشت. اینگونه بود که ایران به خانه ما رسید؛ نه روی نقشهها یا در خطوط مستقیم کتابهای درسی، بلکه در بخارها، طعمهای ماندگار و صداهایی که از سکون امتناع میکردند.
من قبلاً فکر میکردم هویت چیزی است که به ارث میبرید، چیزی که در خون و اسناد ذخیره شده است. اما مادربزرگم هانیه چیز دیگری به من آموخت، اینکه میتوانید جایی را در درون خود چنان عمیق حمل کنید که از آنچه هستید جدا نشدنی شود. حافظه نیز میتواند نوعی شهروندی باشد.
او در سال ۱۹۳۲ در قاهره متولد شد. اما هرگز اجازه نداد مصر بر ایرانی که به ارث برده بود، سایه بیندازد. پدرش، رحیم زاهدی، و مادرش، گلریز حسین، اهل تهران و قبل از آن، همدان بودند. برادر بزرگترش نیز در آنجا متولد شده بود.
مادربزرگم از توجه به رگههای ایرانی در زندگی مصری ما لذت میبرد. تخته نرد و دیدن طالع، فقط یک سرگرمی نبود. او با لحنی تمسخرآمیز و احساس نیمهپیروزی میگفت: «این هم مال ماست.» و وقتی میشنید که مصریها تاسهایشان را با صدای بلند میاندازند – یک، دو، سه، چهار، پنج، شش – لبخندی آگاهانه میزد. به دلیل ریشههای ایرانی تخته نرد، مردم در سراسر جهان عرب تاسهایشان را به فارسی میشمارند، هرچند اغلب تصور میکنند که این کلمات نوعی رمز مخفی است. مادربزرگم میگفت: «آنها حتی متوجه نمیشوند که دارند فارسی صحبت میکنند.»

عکس خانوادگی از فرزندان و نوه های عبدالحمید کازرونی
میراث ایرانی در قاهره نه پرچمها را بالا میبَرَد و نه توجه را جلب میکند. آرامتر از این حرفهاست. باید آن را در چارچوب دربها، در نحوه زمزمه متفاوت برخی دعاها، در طعم ملایم زعفران در مولوخیه[i] وقتی در آشپزخانهای ایرانی در قاهره درست میشود، جستجو کنید.
ایرانیانی که به اینجا رسیدند، بازرگانان، صنعتگران، و رویاپردازانی بودند که ریتم قاهره را دنبال میکردند، ایران را به آرامی بر نبض خود مصر لایه لایه کردند، مراقب بودند که آنچه را که از قبل آنجا بود، مختل نکنند. در الجمالیه، در ماسکی، در کوچههای سایهدار الازهر و عباسیه، میراث آنها همچنان پابرجاست.
من اغلب در آن محلهها قدم میزدم، مدتها قبل از اینکه بفهمم دنبال چه هستم. در ابتدا فقط داستان خانواده خودم را کنار هم میگذاشتم، بدون اینکه متوجه شوم که دارم یاد میگیرم که چگونه خاطره زنده میماند.
تاریخ جامعه ایرانی در قاهره، داستانی از تلفیق فرهنگی است. در اوج خود در آغاز قرن بیستم، تعداد این جامعه حدود ۴۰۰۰ نفر بود، رقمی که در مطالعه محمد یادگاری در مورد سکونتگاه ایرانیان مصر، که از یک روزنامه محلی جمعآوری شده است، مستند شده است. این رقم از نظر معیارهای جمعیتی، رقمی متوسط اما از نظر زندگی فرهنگی، رقمی قابل توجه است. آنها ردپایی از خود در جاهایی که انتظار نمیرود، به جا گذاشتند: در روزنامههای فارسیزبان مانند حکمت، چهرهنامه و پرورش، در انجمنهای ادبی و سازمانهای خیریه و در بازارهای قاهره، جایی که مغازههای فرش آنها به نقاط دیدنی تبدیل شد. جمال عبدالناصر، نمادینترین رهبر مدرن مصر، با تحیه کاظم، دختر یک مهاجر ایرانی که زمانی برای بازرگانان فرش ایرانی در خان الخلیلی کار میکرد، ازدواج کرد.
آرشیو عظمت
در خانه خودمان، میدانستیم که اصالت ایرانی داریم. اما نسلهای زیادی گذشته بود و دوستان کمی از جامعه خود میشناختیم. من شروع به پرسه زدن در قاهره کردم تا سرنخهایی برای سوالاتم پیدا کنم: زندگی آنها در خیابانهای پر پیچ و خم آن چگونه بود؟ چگونه در این شهر حرکت کردند و شهر چگونه آنها را جذب کرد؟ این کنجکاوی مرا به آرشیوها، روزنامههای قدیمی و داستانهایی که اقوام خودم نیمی از آنها را به خاطر داشتند، کشاند. صفحات فهرست تجاری مصر در سال ۱۹۲۹، حضور ایرانیها را آشکار میکند که از طریق نامهای خانوادگی پراکنده فارسی (نمک، شیرازی، فضلالله، اصفهانی، تبریزی، یزدی، مشکی، کازرونی) که در میان دلالان فرش، واردکنندگان و انبارداران فهرست شده بودند، به بیرون درز میکند.
از طریق خاطرات مادربزرگم بود که برای اولین بار نامی از یک مجله فارسی زبان که زمانی در جامعه ایرانی قاهره منتشر میشد، شنیدم. این مجله حیاتی بود: به گفته او، یک راه نجات برای مهاجرانی که سعی میکردند خود را در مکانی هم بیگانه و هم آشنا درک کنند. سالها بعد، تقریباً به طور تشریفاتی، او تنها نسخهای را که از نسخه ویژه «چهرنامه» که در اردیبهشت ۱۳۱۸، آوریل یا مه ۱۹۳۹، به مناسبت عروسی سلطنتی ولیعهد ایران، محمدرضا پهلوی و پرنسس فوزیه مصر، چاپ شده بود، به من داد.

شماره ویژه نامه چهره نما با خبر ازدواج ولیعهد ایران محمدرضا پهلوی اردیبهشت ۱۳۱۸
این شماره توسط پدرش حفظ شده بود؛ پیچیده، محافظتشده و در شرایط عالی نگهداری شده بود، گویی همیشه میدانست که ارزش آن بیشتر از خودِ آن مناسبت دوام خواهد آورد.
«چهرنامه» قدیمیترین نشریه فارسی باقیمانده در مصر بود که ابتدا به عنوان یک روزنامه و سپس به عنوان یک مجله منتشر میشد. انتشار آن در سال ۱۹۵۹ متوقف شد. حکمت اولین نشریه فارسی در مصر و یک کشور عربی بود که در سال ۱۸۹۲ توسط میرزا محمد مهدی خان تبریزی، یک ترک ایرانی اهل تبریز معروف به رئیس الحکما و بعدها زعیم الدوله، تأسیس شد. او پس از مدتی اقامت در استانبول، در سال ۱۸۹۱ در قاهره اقامت گزید و در آنجا با روزنامه فارسی اختر همکاری کرد. او حکمت را با چاپخانه شخصی خود و با انتشار تقریباً بیست سال، ویرایش و عمدتاً منتشر میکرد.
حکمت علیه استبداد و برای «آزادی و قانون» سخن میگفت و ایدههایی را منتشر میکرد که به انقلاب مشروطه ۱۹۰۵-۱۹۱۱ دامن زد. او هویت نویسندگان را در دوران ممنوعیت شدید مطبوعات ایران پنهان میکرد، هشداری که عباس محمود العقاد، نویسنده مصری، به خاطر دارد. او در کتاب خود «رجال عرفتهم» به دقت تبریزی را در مورد نسخههای خطی توصیف کرده است. فراتر از روزنامهنگاری، در سال ۱۹۰۳ او «مفتاح باب الابواب» را منتشر کرد که حملهای جدلی به آموزههای بابی و بهائی بود. شش نشریه فارسی دیگر نیز در قاهره منتشر میشدند. آنها به جامعهای که در اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم رشد کرده بود، خدمات ارائه میدادند. بسیاری از بازرگانان و صنعتگران ایرانی پس از افتتاح کانال سوئز در سال ۱۸۶۹ که اهمیت اقتصادی و تجاری مصر را افزایش داد، تصمیم گرفتند قاهره و اسکندریه را به عنوان خانه دائمی خود انتخاب کنند.
از جمله اعضای جامعه ایرانی که در دولت مصر به شهرت رسیدند، محمد علی نمازی پاشا بود که در سالهای ۱۹۴۹-۱۹۵۰ به عنوان وزیر حمل و نقل و برای مدت کوتاهی در سال ۱۹۵۲ به عنوان وزیر دادگستری خدمت کرد. او که در قاهره از پدری ایرانی اهل اصفهان و مادری چرکس متولد شده بود، او از یک خانواده تاجر فرش بود که پس از چهار خواهر، کوچکترین فرزند خانواده بشمار میآمد. نام خانوادگی وی نیز داستانی را در خود جای داده بود: همانطور که برادرزاده بزرگش، محمود النحاس، میگوید، یکی از اجدادش در اصفهان، حتی زمانی که دزدی خانهاش را خالی کرده بود، نمازش را اقامه میکرد و از آن عمل فداکارانه، نام نمازی «ثابت قدم در نماز» ماندگار شد.
زندگی خود نمازی پاشا نیز این پایداری آرام را به همراه داشت. او در دانشگاه فؤاد اول (که بعدها به دانشگاه قاهره تبدیل شد) حقوق خواند، از دادستان عمومی به یکی از چهرههای برجسته شورای دولتی ارتقا یافت و در سال ۱۹۴۹ عنوان پاشا را دریافت کرد. او به عنوان وزیر حمل و نقل، بر راهآهن در اوج خود نظارت داشت و حتی ایده متروی قاهره را که تا دههها بعد کنار گذاشته شده بود، بررسی کرد. در آوریل ۱۹۵۰، اتحادیه عرب او را برای کمک به تهیه پیشنویس اساسنامه دادگاه عدالت عرب انتخاب کرد، پروژهای که به سوی وحدت پانعرب در قانون اشاره داشت. و در پی پیامدهای نگرانکننده آتشسوزی قاهره در ژانویه ۱۹۵۲، وزارت دادگستری به او سپرده شد تا از طریق قانونگذاری، ثبات را به کشور بازگرداند. حرفه او قانون، زیرساختها و پروژه عربی را به هم پیوند داد، اثری پنهان اما ماندگار از تبار ایرانی در قلب دولت مدرن مصر.

محمدعلی نمازی پاشا
ایرانیان نه تنها وارد دولت مصر میشدند؛ بلکه به عنوان مهمانان برجسته پذیرفته میشدند. روزی که در خیابانهای شلوغ دوکی قدم میزدم، مادرم رو به من کرد و تقریباً به طور گذرا گفت: «میدانستی خیابان مصدق به نام محمد مصدق، نخستوزیر ایران، نامگذاری شده است؟»
سفر تاریخی مصدق به قاهره در ۲۰ نوامبر ۱۹۵۱ بود، روزی که با شور و اشتیاق هدف مشترک گره خورده بود. مصطفی النحاس پاشا، نخستوزیر مصر، پس از دفاع مشهور مصدق از ملی شدن نفت ایران در سازمان ملل، از او دعوت کرده بود. جمعیت زیادی برای استقبال از او به خیابانها هجوم آوردند و بنرهایی را که به فارسی و عربی نوشته شده بود، تکان میدادند: «زنده باد مصدق» و «زنده باد رهبر ضد امپریالیسم». مصریها او را بر دوش خود بلند کردند و پیروزمندانه به سمت ماشینش بردند، در حالی که او برای امضای دفتر مهمانان به کاخ عابدین میرفت، هر قدم او نشان دهندهی یک مبارزه مشترک علیه کنترل خارجی بود. روزنامه الاهرام از ورود او استقبال کرد و اعلام کرد: «مصدق برای کشورش آزادی و عزت به ارمغان آورده است»، در حالی که از پیوند بین ایران و مصر خبر میداد، زیرا هر دو ملت «وظیفه مقدس رهایی خود از قید استعمار» را بر عهده گرفتند. گزارش شده است که دو میلیون نفر در خیابانها صف کشیده بودند و نه تنها برای مصدق، بلکه علیه امپریالیسم بریتانیا نیز شعار میدادند – صحنهای که بدون شک الهامبخش ملی شدن کانال سوئز تنها چند سال بعد بود.
مصدق با ملک فاروق و رهبر فمینیست، دوریا شفیق، دیدار کرد. دانشجویان دانشکده هنرهای زیبا مجسمهای به شکل او ساختند و آن را به عنوان نشانهای از تحسین به او تقدیم کردند. دیدار او در خیابانها و خاطره قاهره بعنوان یادآوری از مبارزه مشترک برای حاکمیت و احترام حک شد.
تنها یک سال بعد، جمال عبدالناصر در یک کودتا به قدرت رسید و وعده یک نظم انقلابی جدید در مصر را داد. او با ملی کردن کانال سوئز، راه مصدق را دنبال کرد.
همسر ناصر، تحیه کاظم، از این جامعه بود. پدرش از ایران به مصر آمده بود و بعدها صاحب یک مغازه فرشفروشی در سوق السمک الکاظم بود، جایی که بسیاری از خانوادههای ایرانی مغازه داشتند. ناصر در سال ۱۹۴۴ به دنبال ازدواج با او رفت. داستان از این قرار است که پدرش از رئیس جامعه ایرانیان، عبدالحمید کازرونی بک، درخواست توصیه کرد. خیلی زود متوجه شدم که این مرد چهرهای کلیدی برای درک تاریخ جامعه ما است.
کازرونیهای قاهره
آخرین رئیس شناختهشده جامعه ایرانیان قاهره، عبدالحمید کازرونی بک، در نقطه تلاقی تجارت و زندگی مدنی قرار داشت. او در دانشگاه ملک فواد اول با رتبه برتر از دانشکده بازرگانی فارغالتحصیل شد. او به عنوان دانشجوی ممتاز، سخنرانیای ایراد کرد که شامل شعری در بزرگداشت بنیانگذار دانشگاه بود و به پاس قدردانی از دستاوردش، ملک فواد یک ساعت طلا به او هدیه داد.
عروسی ناصر تنها مشارکت ایرانی-مصری نبود که عبدالحمید در آن دخیل بود. او همچنین در عروسی پرنسس فوزیه و ولیعهد محمدرضا در سال ۱۹۳۹ حضور داشت و به نقش کلیدی خود به عنوان میانجی برای جامعه اشاره کرد.
داستان عبدالحمید جدا از تجربه گستردهتر ایرانیان در قاهره نیست؛ بلکه با آن پیش میرود. او یکی از اعضای بنیانگذار سازمان خیریه ایران بود که پس از مرگش در سال ۱۹۶۲ به فعالیت خود ادامه داد و همچنین مدرسه جامعه ایرانی، که از نزدیک درگیر کار مداوم برای حفظ یک جامعه سالم بود. او به عنوان رئیس اتاق بازرگانی ایران، فضایی را نه فقط برای سود، بلکه برای ماندگاری ایجاد کرد؛ گواهی بر اینکه ایرانیان در حال گذر نبودند، بلکه در حال ساختن چیزی بودند.
پدر عبدالحمید، عبدالکریم، با آمدن به قاهره، دودمانی را گسترش داد که در سراسر اقیانوس هند گسترده شده بود. تجارت فرش کازرونی در الازهر، که در کنار دو پسرش اداره میشد، فصل قاهره از یک داستان بسیار قدیمیتر بود. ریشههای آنها به مدرس برمیگشت، جایی که اجدادشان زمانی یک انبار تجاری پررونق را اداره میکردند.

عبدالجمید کازرونی در دفترش در زملک
او بعداً یک کارخانه فرش کوچک در شیراز تأسیس کرد و راه خانوادهاش را که کارخانه کازرونی را در اصفهان تأسیس کرده بودند، دنبال کرد. آن کارخانه اصفهان با افتخار در شمارهای از مجله چهرهنامه در سال ۱۹۳۹ به تصویر کشیده شد. عبدالحمید نیز به نوبه خود، در پی تطبیق تولید در شیراز با سلیقه مصریها بود و فرشهایی را بهطور خاص برای مغازههای خود در قاهره طراحی میکرد. رابطه خانواده با تجارت، موروثی، زنده و با عبور از هر مرز، از نو تنظیم میشد.
با گذشت زمان، نام کازرونی راه خود را از میان بازارهای هند، بنادر ترکیه، کوچههای الازهر و مناطق تجاری ایران گشود. آنچه پدیدار شد، نه فقط یک شبکه، بلکه ریتمی پراکنده بود که به صورت سیال بین ملتها حرکت میکرد، بدون اینکه کاملاً در یک کشور حل و فصل شود.
زمانی که عبدالحمید متولد شد، ایرانیان در قاهره دیگر تازه وارد نبودند. حضور آنها به اواسط قرن نوزدهم، به دوران سلطنت سعید پاشا و اسماعیل پاشا بازمیگشت؛ دورانی که مصر، که به تازگی از طریق افتتاح کانال سوئز به اروپا متصل شده بود، به جاذبهای برای بازرگانان، صنعتگران و مهاجران امیدوار تبدیل شده بود. رونق پنبه، نوید زیرساختها و سهولت جابجایی، مردم را از سراسر منطقه به خود جلب کرد.
در میان آنها، پدربزرگ عبدالحمید، حاج محمد حسن کازرونی، بود که در زمان سلطنت محمد علی پاشا به آنجا رسید. او با نیل، یک رنگ ارزشمند در آن زمان، شروع کرد و در نهایت به نساجی روی آورد. اصالت آنها در کازرون بود، شهری در جنوب ایران که بیشتر برای بازرگانان شناخته شده بود تا نقشه برداران، اما پسرانشان را میشد در بازارهای بصره تا بمبئی پیدا کرد.

دفتر کازرونی در قاهره محل تجمع جامعه ایرانی بود.
فرش فروشی کازرونی در خیابان الحمزاوی چیزی بیش از یک کسب و کار خانوادگی بود؛ این پروژه مشترک آنها، صحنه نمایش آنها و از بسیاری جهات، میراث آنها بود. آنها بر اساس آنچه پدرشان آغاز کرده بود، نه تنها ردپای تجاری خود، بلکه جایگاه خود را در بافت اجتماعی شهر نیز گسترش دادند. آنها با هم املاکی از جمله یک مغازه بزرگ در خیابان قصر النیل و یک خانه زیبا در زمالک به دست آوردند و محل زندگی خود را به یک مرکز تجمع تبدیل کردند. با فرا رسیدن نوروز، سال نو ایرانی، درهای آنها باز بود.
آن خانه در زمالک تا به امروز در دست خانواده باقی مانده است. در یک بعد از ظهر گرم در ژوئیه ۲۰۲۲، خودم را در سالن کمنور آن، کنار نازلی، دختر عبدالحمید، برادرزادهاش و چند تن از نوههای عبدالحمید، دیدم که در گفتگوی ما پرسه میزدند، میامدند و میرفتند.
حالا در دهه هشتاد زندگیاش، نازلی خاطراتش را نه به عنوان نوستالژی، بلکه به عنوان یقینهای خاموش، جزئیاتی که با وضوح کسی که وقت داشته با گذشته بنشیند، به یاد میآورد و با خود حمل میکند. غذایی که او روی میز برای خانوادهاش سرو میکرد، داستان آرامی از تعلق خاطر را روایت میکرد. برنج زعفرانی و کبابهای ایرانی در کنار مولوخیا، کوفته و ترشیهای مصری سرو میشدند. هر وعده غذایی، عملی ظریف از ترکیب فرهنگی بود. و همیشه روی میز، دوغ، نوشیدنی ماست ایرانی خنک و با دقت قرار داشت که آنها را به یاد خانه دیگری میانداخت.

عبدالحمید کازرونی و خانواده اش در اتوموبیل خود
آشپزخانه عبدالحمید به فضایی تبدیل شد که در آن سنتهای ایرانی و مصری نه تنها در کنار هم قرار میگرفتند، بلکه با هم گفتگو میکردند، مکمل یکدیگر بودند و یکدیگر را غنیتر میساختند.
تبدیل شدن پدرش به یک چهره مورد اعتماد در مصر با انتصاب او در سال ۱۹۲۷ به عنوان قاضی در دادگاههای غیرمتعارفی آغاز شد که به حل و فصل اختلافات بین مصریها و اتباع خارجی میپرداختند. این نقش مستلزم توانایی پیمایش جهانهای متداخل بود. بدون دادگاههای رسمی، بخش عمدهای از کارها در دفاتر و از طریق مکاتبات، از طریق مشورتهای آرام به جای جلسات عمومی، انجام میشد.
او یک رهبر اجتماعی مورد اعتماد بود که بازرگانان ایرانی در قاهره میتوانستند هنگام بروز تنش با مقامات مصری برای راهنمایی به او مراجعه کنند. نازلی فراتر از نقش قضایی و اجتماعیاش، او را فردی توصیف میکند که عاشق زندگی و فعالیت بود؛ او به ماشین و شکار علاقه داشت و در سال ۱۹۳۸ به یکی از اعضای بنیانگذار باشگاه تیراندازی سلطنتی مصر در جیزه تبدیل شد.
کازرونیها، مانند بسیاری از خانوادههای مهاجر برجسته در قاهره، چیزی بیش از تاجر بودند؛ آنها دیپلماتهای فرهنگی بودند. مغازه کازرونی در خیابان الحمزاوی، در قلب الازهر، جایی بود که فرهنگ، تجارت و جامعه به هم میرسیدند. آنها همچنین فضایی را در سکه البدستان، خیابان باریکی در خان الخلیلی که زمانی به خاطر تاجران ایرانیاش شناخته میشد، حفظ کردند.

امروزه سجاده های بافت کازرونی در مساجد مصر هنوز حضور دارند.
در شهر البحیره در دلتای نیل، جاهطلبیهای عبدالحمید شکل ملموستری به خود گرفت. او در روستای نقراها در نزدیکی دمنهور، کارخانهای را تأسیس کرد که بعدها به اولین کارخانه فرش مکانیزه مصر تبدیل شد؛ ترکیبی عجیب از هنر و صنعت ایرانی و مصر صنعتی.
سپس دوران ملی شدن فرا رسید. کارخانه فرش کازرونی، مانند بسیاری از شرکتهای خصوصی، جذب ساختار دولتی شد؛ تغییر نام داد، بوروکراتیک شد و به طور مرتب در اداره اوقاف مصر ادغام شد. نام بنیانگذار آن بیسروصدا کنار گذاشته شد. با این حال، دستگاههای بافندگی همچنان میچرخیدند.
امروزه، سجادههای نماز این کارخانه در مساجد قاهره تا آسوان حضور دارند و به نمازگزاران جایی برای سجده میدهند، بیخبر از سفری که در زیر پای آنها بافته شده است. مانند بسیاری میراث حضور ایرانیان در مصر همچنان آنجاست، اما از معرض دید پنهان است. این رشتهها گرچه خاموش اما مستمر پابرجا ماندهاند و ردپای میراثی را با خود حمل میکنند که زمانی از کازرون تا البحیره سفر میکرد و بیهیچ صدایی در تار و پود زندگی عمومی مصر جای میگرفت و بافته میشد.
میراثی رو به زوال
با گذشت نسلها، مرزها تنگتر و رفت و آمد ها دشوارتر شد. تعداد کمتری از ایرانیان به قاهره راه یافتند. و در مصرِ دوران ناصر، اعلام روابط خارجی تابو شد. نهادهای جامعه به آرامی محو شدند.
مکانهایی مانند تکیه حسینیه «تکیه ایرانی»، همانطور که همسایگان آن را مینامیدند – که زمانی میزبان مراسم عزاداری محرم جامعه ایرانی بودند، درهای خود را بستند. رشید رضا، متفکر مصری متولد سوریه و سردبیر مجله المنار، نوشته است که تکیه در محله الحمزاوی در نزدیکی الازهر واقع شده بود. علی مبارک، مدیر و مورخ مصری قرن نوزدهم، در دانشنامه خود «الخطط التوفیقیه» به وجود آن در میان نهادهای مذهبی قاهره اشاره میکند. العقاد به یاد میآورد که خود تبریزی از او دعوت کرده بود تا شاهد مراسم عاشورا در داخل باشد، افتخاری غیرمعمول با توجه به اینکه دسترسی مصریهای خارج از جامعه ایرانی به آن چقدر دشوار بود. خیابان کج و معوج الحمزاوی، درست در کنار شور و هیجان خان الخلیلی، امروز چندان به چشم نمیآید. اما زمانی میزبان سیلی آرام از آیین های عزاداری و غم بود، غمی که از مرزها و نسلها عبور کرده بود. اما در طول قرن بیستم، تکیه تعطیل شد و سنتهای مذهبی منحصر به فرد جامعه ایرانی نیز رو به زوال گذاشت.
این امر فرآیند جذب و یکی شدن را که دههها در آیینها، در مذهب و در زبان در جریان بود، تکمیل کرد. کسانی که در مصر متولد شده بودند، به ندرت با زبان فارسی روان بزرگ میشدند، حتی اگر میتوانستند آن را بفهمند. ظهور ناسیونالیسم مصری در اوایل قرن بیستم، که با آموزش دولتی، تسلط زبان عربی در دادگاهها و ادارات و قدرت نمادین هویت پانعرب تقویت شد، این روند جذب زبانی و فرهنگی را تسریع کرد و فارسی را به جای یک زبان زنده، به عنوان یک نشان کمرنگ از تبار باقی گذاشت.
محمود فهمی، نوه عبدالحمید کازرونی و مدیرعامل و رئیس فعلی فرشهای کازرونی، داستانی را که مادرش، سمیحه، اغلب تعریف میکرد، برایم چنین تعریف کرد. در کنسولگری ایران در قاهره، وزیری که در دهه ۱۹۶۰ از تهران آمده بود، برای جمعیت حاضر به زبان فارسی سخنرانی کرد. این یک مناسبت رسمی بود و وزیر با نوعی اعتماد به نفس که از فرض زمینه مشترک؛ ریشههای مشترک و زبان مشترک ناشی میشود، صحبت کرد.
اما همچنان که او ادامه میداد، به طور فزایندهای مشخص شد که جمعیت گم شده است. زبان فارسی کاملاً جا نیفتاد. بیشتر حضار، اگرچه اصالت ایرانی داشتند، دیگر زبان را نمیفهمیدند.
این لحظه، فرسایش آرامی را که با گذشت زمان و فاصله به وجود میآید، آشکار کرد؛ نه به معنای رها کردن هویت، بلکه در تغییر شکل ماهوی. خانوادههایی مانند کازرونیها مظهر این تغییر بودند: عبدالحمید ممکن بود در مواقع نیاز به حریم خصوصی با برادر یا شرکای تجاری خود به فارسی صحبت کند، اما در خانه با همسر و فرزندانش که به نوبه خود در مدارس انگلیسی و فرانسوی تحصیل کرده بودند، به عربی صحبت میکرد. فارسی طرد نشده بود، بلکه به سادگی محو شده بود و جای خود را به عربی یا فرانسوی یا انگلیسی داده بود.
میراث جامعه ایرانی قاهره به صورت تکههایی زندگی میکند: یک نام خانوادگی روی تابلوی مغازه، یک دستور غذا که نسل به نسل منتقل شده، زبانی که به سختی صحبت میشود. میراث کازرونیها هنوز در سجادههای بسیاری از مساجد قاهره، دستور غذاهای زمزمه شده در خانههای زمالک و آثار به سختی قابل درک از گفتار فارسی احساس میشود.
در خانوادهی خودم، این [یادگیری] در عادتهای کوچک نمود پیدا کرد، مادربزرگم به جای چنگال و چاقو، میز را با قاشق و چنگال میچید، یا همانطور که خودش زمانی آموخته بود، به ما خداحافظ میگفت. این [یادگیری] نه از طریق بناهای باشکوه یا اسناد رسمی، بلکه از طریق خودِ خاطرهها پابرجاست. شاید این معنادارترین ادای احترام به جامعهی ایرانی قاهره باشد: داستانهایشان، آرام و اغلب پنهان، اما در شهری تنیده شده که برای کسانی که آن را خانهی خود میدانستند، جا باز کرد.
[i] ملوخیه (به عربی: ملوخیه) که به آن ملوخیا هم گفته میشود یک گونه سبزی است؛ که در خاورمیانه، آفریقای خاوری، جنوب آسیا و شمال آفریقا به عنوان یک مزهدهنده در آشپزی کاربرد دارد. سبزی ملوخیه بیشتر جوشیده میشود و مایع به دست آمده از آن کمی غلیظ است و بیشتر به عنوان خورش و سوپ خورده میشود. غذایی به نام «ملوخیه» نیز در سواحل دریای مدیترانه مانند قرمهسبزی در ایران دارای طرفداران پروپا قرصی است.