این نخستین جملهایست که پس از باز شدن چشمانم، ذهنم را پر میکند؛ آرام و بیصدا، چون مهی که در آستانهٔ صبح از میان دیوارها میگذرد.
از خواب بیدار میشوم. مه تا روی بالکن رسیده است. در را باز میکنم؛ هوای سرد به اتاق هجوم میآورد.
حشرهای از برگ سبزی بلند میشود، اما در دام مه گرفتار میماند. تقلایش برای گریز بیهوده است.
فکر میکنم: «وقتی زمان، همچون این حشره، در مه گرفتار میشود، چگونه برای بودن دستوپا میزند؟»
ساعت هنوز کار میکند؛ ثانیهها آرام میگذرند، بیآنکه بدانند به کجا میروند.
از پنجره نگاه میکنم: همهچیز خاکستریست؛ نه روز است و نه شب.
صدای زنی از میان مه میآید؛ مادری ست که با کودکش حرف میزند.
کودک در امتداد خیابان میدود، بازی در مه را تمرین میکند و از ته دل میخندد.
رادیو را روشن میکنم. ناگهان صدای گلولهای در اتاق میپیچد.
درِ بالکن را میبندم تا پیرزن همسایه از صدا شکایت نکند.
صدایی از رادیو میگوید: «زندگی ادامه دارد؛ صلح را بپذیریم.»
فکر میکنم: بله، بله… ادامه دارد. اما چرا؟
پاسخی نیست، و شاید هم نیازی به پاسخ نباشد.
جوانهای در گلدان باز میشود، شفاف و لرزان؛
چون نوزادی که در نخستین دم تولد، دست و پایش را در هوا میگشاید.
میز و صندلی ساکتاند، بیتفاوت؛ زمین هم همینگونه شده است.
به ساعت نگاه میکنم. عقربهها روی شش آویزاناند.
زمان در مه، رفتارش را عوض کرده است.
باید بروم.
نمیدانم دیر شده یا نه، اما میدانم ایستادن و ماندن دشوارتر از رفتن است.
به جای معینی نمیروم؛ سالهاست که همیشه برایم دیر میشود.
با اینهمه، باز میروم. حتی در مهِ غلیظِ امروز.
گفتم که ایستادن برایم سختتر از رفتن است.
به همسایه سلام میکنم؛ نانش را در کیسهٔ پارچهای پنهان کرده است.
جوابی نمیدهد. یادم میآید، حتی اگر در را هم نمیبستم، او نمیشنید؛
گوشهایش سالهاست نمیشنوند.
سراسر خیابان در مه فرو رفته است.
در دوردست، نوک جرثقیلی در باد دیده میشود که پیراهنی سیاه را تکان میدهد.
شاید کلاغی آن بالا پر میزند.
رهگذران نگاه میکنند و شاید در دل میگویند: «خدا را شکر، من در این لباس نبودم.»
از خود میپرسم: «امروز روز شکرگزاری است؟»
کودکی بر خاک افتاده است.
کسی با صدایی گرفته میپرسد: «آیا این کودک، حاصل اشتیاقِ کسی بوده؟»
امروز، همه حق دارند در مه راه بروند و چیزی نبینند.
بیچاره همسایهام امروز نه میشنود، و نه میبیند.
خاک هم رنگ دیگری دارد؛ شلتر، و بیحافظهتر. این طبیعیست. به خود میگویم.
دنیا ساکت است، انگار مه دهانها را پر کرده است.
وگرنه، حشرههایی که از مه میگریزند، همانجا تخم میگذاشتند.
پیرزنی در پیادهرو، با چشمان نیمهباز، دنبال چیزی میگردد.
گره روسریاش را شل میکند، سینه جلو میدهد تا نفسی تازه کند.
نمیدانم چرا، اما احساس میکنم شاید همین حرکت، آخرین مقاومت او باشد.
باید بروم.
ایستادن سخت شده است.
برای رسیدن به صلح، باید این مهِ غلیظ را پشت سر بگذارم.
اما رسیدن… حکایتِ دیگریست!