به یاد همه آنهایی که چشم به راهشان بودیم، به انتظارشان ماندیم و نیامدند
گزارشی از خاوران امروز ۳ شهریور ۱۴۰۲
امروز ۳ شهریور ۱۴۰۲ ساعت حدود یک ربع به هشت صبح چند خانواده پشت در قفل شده خاوران منتظر باز شدن در بودند که حدود ساعت هشت، پسری افغانی که به گفته خودش” حدود ۱۳ سال است مسئول گورستان خاوران و بهاییها است،” آمد و در را باز کرد. دسته اول خانوادهها که وارد شدند به سرعت دسته گلهای زیادی را که به همراه آورده بودند پخش کرده و سراسر فضای خاوران، از زیر دیوارها تا قسمت قدیمی خاوران را گل باران کردند. خانوادهها دسته دسته میآمدند و عده زیادی جمع شدند. عده ای دستهگلهای کوچک آورده بودند و نه شاخه گل که بتوانند گلها را پرپر کنند بطوریکه امکان جمع کردن گلها نباشد. به این ترتیب فضای خاوران پر از گل شده بود. جمعیت دور هم جمع شدند، سرود خواندند و تعدادی هم سخنرانی کردند، صحبتها در جهت همگرایی بود، بدون توجه به هیچ سازمان یا حزبی، و اینکه همه این عزیزان بخاطر سوسیالیسم و برقراری عدالت اجتماعی جان عزیزشان را از دست داده اند و همه بچهها خواستههاشان همین بوده. حدود ساعت ۹ و ربع بعد از انجام شدن صحبتها، همان پسر افغانی که اسمش زکریا بود، آمد و گفت که از داخل دوربین دیده شده که شما آمده و گل آوردهاید، به من میگویند چرا اجازه دادید که اینها وارد شوند و گل بیاورند، به من گفتند که گلها را جمع کنید و بروید. کمی بعد آقایی که او را آقای مؤمنی مینامیدند، آمد. او که بر خلاف ۶ ماه پیش که میگفتند، اینها عزیزان شما هستند، اینها آدمهای بزرگی هستند، حتما کارهای خوبی کردند و اینجا خوابیدند و ما به اینها احترام میگزاریم، این بار، از همان دور شروع به ناسزا و بدوبیرا گفتن به آن پسر جوان، زکریا، کرد که چرا اجازه دادی اینها گل بیاورند، من به شما گفته بودم که نباید بیاورند. بعد با توپ و تشر گفت که بسه دیگه جمع کنید و بروید، سرودتون را هم که خواندید. اصلا برای چی گل میآورید. او نگفت که چرا اینجا جمع میشوید. او از یکطرف میگفت که مامور هستم و معذور و از طرف دیگر میگفت که نه مامور هستم و نه معذور و دایم میگفت از اینجا بروید. خانوادهها با او بحث میکردند که اینها عزیزان ما هستند وما نمی رویم. گفت خیلی خوب، کارتون را که کردید و تمام شد برای چی دیگر ایستادهاید، من باید به هزار نفر جواب پس بدم. بالاخره با بحث، تصمیم گرفتیم که آنجا را ترک کنیم و آرام آرام آنجا را ترک کردیم. تقریبأ تمام خانمهایی که آنجا بودند بدون حجاب اجباری، و بدون روسری بودند، اما مورد اعتراض هم واقع نشدند، و در واقع مسئله حجاب هم نبود. یکی از آقایانی که همراه ما بود، آقای مومنی را شناسایی کرد و گفت که این آقا که معلوم نیست مومنی اسم اصلی و یا مستعار او است، یک زمان دادیار زندان اوین بوده و خیلی هم بد اخلاقی میکرده است. گویا ایشان حدود یک ماه پیش به ریاست کل آرامستانهای تهران محسوب شدند. بعضی میگفتند که نونی که توی خون میزنی و میخوری ارزشاش را دارد ، و یا این چه پستی است که بخاطرش اینطور رفتار میکنی. آشکارا به او فحش میدادند و او چیزی نمی گفت، فقط میگفت بروید. من در بازگشت تنهایی آواز گلمدین بهبودف برای خودم خواندم.
گفتم به یاد همه آنهایی که چشم به راهشان بودیم، به انتظارشان ماندیم و نیامدند.
2 Comments
رفیق گرامی، دور از منطق و اصول ست،که شما فردی که مثلاً ششماه پیش،شهدای خاوران را ارج مینهاده، و امروز با شما و کارگر خود،تند و دوگانه برخورد کرده ست،به افشای نامش بپردازید.چه انتظاری از یک حقوق بگیر دولت دارید و ترسی که در ازدست دادن موقعیت شغلی و عوارض آن دارد،دارید؟ نباید نامش را درج میکردید،این نوعی خصلت بدِ تقاص جویی ست، که معمولاً در خصایل خرده بورژواها ،به نسبت کم و بیش،بروز میابد،و در مرحله ی حادتر،آدمفروشی را تداعی میکند.پاک کنید نام آقا… را،همراه با پوزش
درود رفیق عزیز،
در متن تغییر داده شد.